رسیدن به آسمایی: 11.03.2010 ؛ نشر در آسمایی: 11.03.2010

نورالله وثوق

شعر امروز افغانستان


تابوشکن



چراغِ رهنما


زدی بیجا چراغِ رهنما را
ز کف دادی اتوبانِ حیا را
نگر از گوشۀِ آینۀِ هوش
کنون افسانۀِ کجراهه ها را
............


عالیجنابان
من و تو هر دو مان عالیجنابیم
جنابِ دارِ قدرت را طنابیم
بهارِ گلشنِ نابِ وفا را
تبردارانِ فصلِ اضطرابیم
........


لباسِ شب
که می گوید سحر نزدیک گشته
لباسِ شب دوباره شیک گشته
چنان بادی فتاده بر سرِ کین
که چرخ آشنایی لیک گشته
......................


دربارِ دل
کجا یِ کار را انکار باقیست
بلا بالا وفا را یار باقیست
ز دربارِ دلم هرچه که خواهی
طلب کن طالبِ دلدار باقیست
.................


ثابت و سیّار
هنوز اینجا جفا بسیار باقی ا ست
بلایِ ثابت و سیّار باقیست
درین گلشن چه حکمت رفته درکار
که گلها میروند و خار باقیسست
...............


تابوشکن
به خاک اندرکنم باروی تان را
سیه سازم به گیتی روی تان را
فرو آرم زبام بارۀِ شک
به دستانِ یقِین تابوی تان را
.................


روانِ آشیان
گرفتی از تنِ این خانه جان را
زدی آتش روانِ آشیان را
نداری مادر و خواهر از آنرو
نه دانی داغ و درد مادران را
.........


داغ
چرا بالا نمی گیری سرت را
به بین ویرانی دور وبرت را
نشسته مادرِ میهن به داغم
به داغت می نشانم مادرت را
............


چَت
نمی دانم که جرأت می کنی یار
سفردرعمقِ حیرت می کتی یار
بیا چَت کن به یارانِ همآوا
سرِ شب را اگرچَت می کنی یار
........


تاریخِ صدا
گهی همسوی سودای شعارم
گهی مُجری موجِ انفجارم
دلم جغرافیایِ طولِ ذلت
ز تاریخِ صدایم شرمسارم
.............


جغرافیایِ دل
زدیم از بس به سینه سنگِ تاریخ
شده افسانۀِ ما ننگِ تاریخ
سویِ جغرافیایِ دل سفر کن
چه می پیچی به پیچِ تنگِ تاریخ
...........

پنجشنبه 19 /12/ 1388