رسیدن به آسمایی: 06.02.2010 ؛ نشر در آسمایی: 08.02.2010

 

منصور سایل شبآهنگ

 

 

فریاد کن

 

هــــر آســمان آبیی هــــم عـــاشقانه نیست

باران خنده ، زخم تر هست و ترانه نیست

خورشید رفته رفته خمید و خمیده رفت

بی ریشگی درخت جوان را جوانه نیست

داغ  وطن به جان و دل خود نهفته ایم

موی سیه، زبخت سیه مان نشانه نیست ؟

بال و پر خیال من و باغ سوخته م

اکنون که غیر کنج ِ قفس آشیانه نیست

روشن نگشت دیده ی من روبروی دوست

یک نامه جز سرشک جدایی روانه نیست

ای شور عشق ! یار قدیمی به در مکوب!

تا خانه در وطن نبَوَد؛ دل به خانه نیست

کـــجبازیی سیاست مــــکاره گــــــان ماست

سازد جهنم آنچه جهان را زمانه نیست

بیش از هزار سال تورا سوختند و باز

گویی : دروغ و دوزخ شان جاودانه نیست!

گلهای خونسرشته ی خاموش خاوریم

آلاله ی که سرخ زبانش زبانه نیست

ای خواب ِخوب ِ راز حقیقت کجاستی؟

دیگر برای دیده گشودن بهانه نیست.....

 

همغربتی من ، غم غربت چه هست اگر

بینی به آن کران که غمان را کرانه نیست؟

تصویر مردمش چه بگوید به گوش چشم؟

گوید که این حقیقت تلخ هست، فسانه نیست

یادآر زآنکو در وطن خود مهاجر است

اشکش امید شبنم صبحی ، شبانه نیست

از مادری که از پی گمگشته اش گم است

وز کُشته ی که بر سر گورش نشانه نیست

یا زان دلیرمرد که چون کودکی گریست

جز طفلک گرسنه ی او را به شانه نیست

فریاد کن، فغان بزن افغان ، فغان فغان

روز قیامت هست و قیام خامُشانه نیست

احساس و پاس و نعره ی شیرانه ات کجاست ؟

گر سکه ی به دست و خسی در خزانه نیست

خواهی که شیر مادر میهن شود حلال

فریاد کن که خاموشی ات را بهانه نیست

 

1999م

 

 

مرغ مهاجر

 

 

از خــار و خس لانـه دلـم را نه بـریدم

چـــون شاخــه شکستند سراسیمه پـریدم

آخر چه بخوانم که درختان همه خفتند

از بستر شب ؛ خـُرخـُر ِ صد ارّه شنیدم

جز گله ی مرغان مهاجر که ندانند

مـــرغی کــه ره لانــه نــدانست نـدیـدم

من با سر و تن بر قفس این شب یلدا

کوبم که تراود شفق از بال سفیدم

بادا که بوَد خورش من خسته ی خورشید

نز بام و نه از دام کسی دانه ی چیدم

پر زد به هوایت دل بریان مهاجر

هر جا که نشستم ، وطن ، هر جا که رسیدم

ای مام و مرادم که در آغوش تو زادم

دور از تو همان گمشده فرزند شهیدم

غم بود مرا محبس و پیمانه بسم نه

از دولت عشق هست که میخانه خریدم

ای عشق که در خاک تنم ریشه دواندی

از شاخه ی شیرین خود آویز امیدم

 

1999 م شهر مونشن

 

 

غم لطیف

 

 

این غم چه لطیف و مهربان است

زین غــــم دل مــــا شادمان است

مـــــا پیر شدیم  ، ساقــــی مـــــا

مـــانند گذشته هـــا جـــوان است

این موی تمام  پنبه گـــــردید

وان روی مدام  ارغوان است

مـــا پیر شدیم ، او جــوان مـــاند

جــــاوید جـــوانی ناجــوان است

مـــا بــاز رویــم ، او بمــــــــاند

اینست کـه عشق جاودان است ؟

جاوید؟ درین جهان نه چیزیست

او نیز رونده چون روان است

یک روز بمیرد، ار زمین است

یک روز فتد، گر آسمان است

امروز  خیال تازه کــــارد

آن گل که بهار و باغبان است

ما یکسره مست و رفته از دست

او مست شناس و نکته دان است

آن جام لبالب است و ما مست

زان لب که لهیب عاشقان است

این ساقی و این پیاله و این ــ

میخــانه زعــهد باستـان است

ما را نه زمکتبی غرور است

ما را نه زمذهبی دکان است

دیــــوان کبـــیر زنــدگـــانی

چون" شمس" حقیقت اش نهان است

گفتم که به کام تشنه ام ریز

شعری که شراب تلخ جان است

گفتی که تو مستِ مستی ، خاموش

مستــی ؛ شکستگــی زبان است

از سر بگذر که در ره وصل

آن یار، دلش نه رایگان است