اهدا به پدر که خاطره  و یادی از او الهام بخش این قصه شد

15.04.2018

عبدالوکیل سوله مل

ترجمه: گ. نظری

اهدا به پدرم که خاطره و یادی از او الهام بخش این قصه شد

 

آگاهان تحصیل نکرده

-         نه ریش می گذاری؛ نه کلاه به سرمی کنی؛ و نه چادر(پتو) به شانه می اندازی.

چشمانش را لُق لُق به طرفم می کشید و دستش را به سویم می گرفت:

-         مزۀ این کار را کدام روز خواهی چشید!

بعد از آن ریش تازه گذاشتۀ خود را با دست نوازش  می کرد و سرش را پایین و بالا حرکت می داد:

-         چی خیال می کنی، مه از این نخره های شان خوشم میایه؟ خدا (ج) شاهد و ناظر است که در تمام عُمر نمازم را قضانکرده و روزه  ام را نخورده ام. والله اگر از نماز و روزۀ زورکی خوشم بیایه!

ناگهان مثلی که خطای دینی بزرگی از او سر بزند و دچار کفر شود به شتاب نرمه های گوش هایش را به انگشتان گرفت:

-         خدایا مرا ببخشای!

این باراول نبود که پدرم چنین حرف هایی را از گوشم می گذراند و مرا چون بچه یی خُرد و یا سربازِخود تهدید می کرد. اما من به هیچ کدام از سخنانش وقعی نمی نهادم و در برابر اخطارهایش خودم را به کری و کوری می زدم؛ و گاهگاهی حتی در مقابلش زبان بازی هم می کردم:

-         چی شده، فرمان ریش که نبرآمده و سر لوچ هم کدام گناه نیست پدر!

و پدرم از خشم برمی افروخت:

-         ای طور که هست، کدام فرمان پوشیدن و ممانعت از دریشی هم نداده اند. ولی از پادشاه تا گدا کسی را می بینی که دریشی بپوشد؟

خنده ام می گرفت و به ریشخند می گفتم:

-         این ها که از سَرَک تا پاچَک تماماً طالبان مدرسه ها و دهاتی های ساده هستند پدر. این ها کئ مکتب عسکری یا مُلکی را خوانده اند؟!

پدرم شانه تکان می داد و جواب کوتاهی به من می داد:

-         هرکه هستند و از هرجا که آمده اند حالی پادشاهی را از شما گرفته اند. هر کاری که این ها می کنند، رعیت باید تابع شان باشد.

پدرم ملامت نبود، از روزی که ادارۀنو و زعیم نو آمده بود، مأموران کهنه و نو همه ترکِ دریشی کرده بودند.

اکنون دیگر درشهر نه تنها شاگردان و مأموران حکومتی با دریشی به چشم نمی خوردند، پولیس ها، سربازان و افسران نیز از ترس، یونیفورم نمی پوشیدند. حتی اداره  کننده گان ترافیک هم در لباس شخصی ایستاده می بودند.

با فرارسیدن حاکمان جدید نه تنها کسی میلی به پوشیدن دریشی نداشت از روزی که آنان آمده بودند دست کسی به تراشیدن ریش هم پیش نمی رفت. لهذا تمام مأموران جدید و سابقه حالا ریش داشتند و بسیاری که از سابق بودند، علاوه بر ریش موهای درازی بر شانه های شان ریخته بود.

 

با آن که به مأموران کوچک و بزرگ سابقه عفوعمومی اعلام شده بود؛ اما بازهم هرگاه افرادمسلح جدید می خواستند از کسی انتقام بگیرند در روز روشن او را به مرمی می زدند. او را در خونش غسل می دادند و از آنان جلوگیری هم نمی شد. از همین روی انبوهی از مأموران سابق را در چندروز بدون پنهانکاری در برابر خودی ها و خویشاوندان شان به خاک و خون کشیدند.

ایشان با چنین رفتاری از سابقه داران انتقام می گرفتند و آتش کینۀشان را فرومی نشاندند. با این کار نیروی خود را هم به نمایش می گذاشتند و هیچ کسی مقابل آنان ایستاده نمی توانست.

در این چندروز وسایط خاص عسکری و پولیس که سربازان و پولیس شهری در آن ها برای مواظبت می برآمدند، نیز دیده نمی شدند و جای خود را به وسایط دیگر مُلکی داده بودند. شهر از آدم های مسلح پُربود؛ ولی این آدم های مسلح وظیفۀ حفاظت از عامۀمردم را بردوش نداشتند. ایشان خویشتن را از یکدیگر مثل این که دشمنان ابدی باشند مواظبت می کردند. از این سبب به دنبال قوماندانی بسیارکوچک هم که قوماندۀ صدنفر را بر عهده داشت چندان محافظ روان بود که پیش از اقتدار ایشان کسی در حکومت قبلی در پئ کدام فرقه مشر هم ندیده بود.

همه جا را وحشت فراگرفته بود. کسی به کار و روزگار دل خوش نمی کرد. شهر به گورستان می ماند. موسیقی منع شده بود. میل کسی به خنده با آوازبلند هم نمی شد؛ زیرا پیشانی های نورسیده گان تُرش و ناآشنا با خنده بود و هرآن امکان داشت با عکس العمل شان خندۀ کسی را به گریه برگردانند. اما من کور و کر از تمام این ها خودم را بیخبر نشان می دادم و غم چیزی را نداشتم. کدام ترس و نگرانی را به خودم راه نمی دادم. هر روز ریشم را پاک می تراشیدم. سرم نیز برهنه می بود و موهایم را همیشه که در باد پریشان می شدند هرجا در برابر چشم مردم شانه می کردم. لباس هایم نیز مدام اتوکرده، پاک و پاکیزه می بودند. افزون بر این کتاب خوانی من ترک نمی شد و این شوقم به شدت برقراربود و هیچ روزی کارمطالعه ام قضائی نداشت.

اینگونه رفتارهایم پدر را خشمگین می کرد. خودی ها و بسته گان و آشنایان همسایه و شهر هم حیران من بودند که چگونه خودم را مخالف خواست دنیا و نوآمده گان به شوق و علاقۀ خود درست می کنم و هیچ پروای دگرگونی ها و نیازهای تازه را ندارم و چشمانم از کسی نمی سوزند.

من که دیگر مثل مأموران زیادی از وظیفه اِخراج و رخصت بودم تمام روز را در دکان پدرم می گذراندم. اگرچه در آن جا به من نیازی نبود و امور دکان را پدر و برادرانم به پیش می بردند؛ ولی من برای جلب توجه، خودم را هر روز به آن جا می رساندم. مقابل دکان ما درخت کلانی ایستاده بود که سایه اش در تابستان بسیار غنیمت بود. حالا موسم تابستان هم بود. من چوکی خود را به زیر این درخت می بردم و تمام روز را سرگرم خواندن کتاب می بودم و به آنچه که در شهر می گذشت پرداختی نداشتم.  

 

پدر و همه خانواده از اشتیاق کتاب خوانی من آگاهی داشتند. همواره در خانه بین من و ایشان بر سرِ کتاب ها و کتابخانه کشمکش بود؛ زیرا در خانۀ کوچک ما جای دادن و نگهداری کتاب ها کاری دشوار به نظرمی رسید. با تمام این ها آنان به خوبی رعایت حال مرا می کردند و نمی گذاشتند که دلگیر شوم. اما در این شب و روزها کتاب ها و اشتیاق من به مذاق پدرم خوش نمی خوردند. می فهمیدم که از آن ها رنج می برد و خوشش نمی آید؛ اما باز هم نمی کوشیدم که راهی به دلش ببرم و سبب این نارضایی را از وئ دریابم. خودم را از همه چیز ناآگاه می گرفتم و چنان که تذکراتش را دربارۀ ریش گذاشتن، کلاه و  چادر(پتو) نمی پذیرفتم، شوق کتاب خوانی را نیز رها نمی کردم.

یک روز که به هنگام چاشتِ داغ در سایۀ زیر درخت پیش روی دکان نشسته بودم و کتاب می خواندم، کسی ناگهان دست به شانه ام نهاد. بالا که نگاه کردم آدم قدبلندِ تنومند و مسلحی را دیدم که ریش او از نافش پایین تر و زلف هایش هم از شانه ها فروریخته  بالای سرم ایستاده بود. دست او مانند پنجه های خِرس به هِراسم انداخت. حس کردم که به زمین فرومی روم. سر خود را از بیم پایین گرفتم؛ اما او سرم را دوباره بلند و به کتاب اشاره کرد:

-         این چیست؟

من که از وحشت می لرزیدم با صدایی مُرتعِش پاسخ دادم:

-         می بینید که کتاب است دیگه!

هنوز پرسش دیگری نکرده بود که اندیوالانش هم رسیدند. او که بر قلۀ تکبر نشسته و چشمانش از حدقه برآمده بود بازپرسید:

-         کتاب چی؟

-         تاریخ!

با شنیدن نام «تاریخ» شانه تکان داد:

-         تاریخ چی، اسلام یا کفر؟

-         نه صاحب، افغانستان.

-         دیروز چی کتابی می خواندی؟

-         همین را!

-         و آن روز دیگر؟

-         یک اثرادبی.

با شنیدن کلمۀ «ادب» پیشانی او یک کمی بازشد:

-         ادب چی، ادب اسلامی؟!

راه و جاهم را گم کردم؛ زیرا مشکل بود به چنین آدم قُلدر و ناخوان تعریف ادبیات را ارایه کنم.

او بی درنگ سؤال دیگری به میان آورد:

-         چرا کتاب می خوانی؟

این سؤال پاسخ های فراوانی را به ذهنم آورد: کتاب روشنی است؛ کتاب شالودۀ مدنیت و انسانیت است؛ دانش است؛ بدون کتاب و خوانش، زنده گی نیمه کاره و حیوانی است. و همراه با این راجع به کتاب و اهمیت و ارزش آن اندیشه های نوابغ، پیشوایان مذهبی و فیلسوفان زیادی یکی در پئ دیگری به خاطرم پریدند؛ اما من چگونه می توانستم کسی را که قانون و رهنمایش تفنگ و زور بود بر این نکته ها واقف سازم و با ارایۀ اینگونه جواب چطور می توانستم ذهن او را روشن کنم. پاسخی بدون این نداشتم:

-         به این کار شوق دارم و فکرم را با آن غلط می کنم.

-         چرا وقت خود را با کار دیگری تیر نمی کنی؟

من که می لرزیدم و تُف در دهانم خشک شده بود به آهسته گی از وئ پرسیدم:

-         به غیر از کتاب به ...؟

سخنم را برید و آن را در دهانم منجمدکرد:

-         چرا شوق تسبیح و ذکر را نمی کنی؟

شگفتی زده و بی جواب ماندم؛ زیرا به حساس بودن پاسخ چنین مسئله یی آگاه بودم که اگر استدلال من به دماغ او بدبخورد سرنوشتم چی رنگی خواهدیافت. من در آن روزها داستان های دلخراش فراوانی  از لت و کوب ها و اذیت های چنین افرادمسلح شنیده بودم. جوان بازپرسید:

-         تلاوت قرآن چطور؟

فوری جواب دادم:

-         قرآن هم می خوانم.

-         کئ؟ ما خو در این یک ماه به دست تو قرآن چه که سی پاره هم ندیده ایم!

بر ضربان قلبم بازهم افزوده و رنگم زردتر شد. پنداشتم که به راستی مواظب من بوده اند و یادداشت همه رفتارهایم نزد اوست. با آوازی لرزان و مانند این که کارد بر گلویم نهاده باشد و ناگزیر به اعتراف شده باشم به آهسته گی گفتم:

-         هر صبح قرآن تلاوت می کنم!

پیشانی خود را تُرش کرد و چشمانش را از حدقه کشید؛ لب به دندان گزید و چنان وانمود که دروغ می گویم و فریبش می دهم. اما من دل به دریازده به ستایش خود پرداختم:

-         مه نه تنها قرآن خوانده می توانم، تفسیر آن را هم مطالعه کرده ام.

دروغ نمی گفتم، قرآن را هم در زبان اصلی و هم ترجمه اش را در زبان های دیگر خوانده بودم و با محتوای آن به کلی آشنابودم؛ ولی به خلاف بسیاری از مردم عام یک آیت کوچک قرآن را هم از بر نداشتم و به این باور بودم که قرآن قانون و رهنموداسلام است و مسلمان نیاز دارد که اوامر و هدایات آن را عملی کند. هرگز به فکرم نرسیده بود که ممکن است به گفتن آیتی از آن احتیاج پیداکنم. آنان مثلی که از همه چیز خبرباشند ناگهان مورد پرسشم قراردادند:

-         اگر راست می گویی یک آیت از قرآن را بخوان!

دچار موجی از خجالت شدم و خودم را باختم. آب دهان از بیم و شرم در گلویم خُشکید؛ زیرا یک طالب سادۀ مسجد هم تمام سی پاره را از بر می دانست و من که سراسر ترجمۀ قرآن را خوانده و دارای تحصیلات عالی بودم کوتاهترین آیتی از قرآن را نیز نتوانستم ارایه کنم. قرآن و تفسیر آن را چندبار خوانده بودم. در کنار آن کتاب های مقدس ادیان دیگر ابراهیمی؛ چون: تورات، زبور و انجیل را هم مطالعه کرده بودم؛ ولی اکنون یک آیت هم به عربی به یادم نمی آمد. بی جواب بودم. از خجالت به افرادمسلح نگاه نمی کردم و دیده گانم را به سان مجرمی بزرگ پایین انداخته بودم. شخص مسلح باز به سرم دست نهاد و فریادکشید:

-         به زمین نگاه نکن، جواب بده!

ولی کمترین صدایی از من شنیده نمی شد؛ مثل این که روح از بدنم پریده باشد. او از خشم تیله ام کرد:

-         نماز را توضیح بده.

علاوه بر این که من در نماز هم تعریفی نداشتم و پدرم همیشه با قضای نماز به سختی شماتتم می کرد؛ اما در این شب و روزها یک نماز را هم قضا نمی کردم. نمی دانم در این لحظه چه بر من آمد که به شدت خودم را باختم و از بیم و هراس در یک دم هرچه نماز بود از حافظه ام دودشد و به هوارفت. چندان فشار بر حواس و دماغم آمد که حتی «کلمه» نیز در دهانم خُشکید؛ ولی فردمسلح که از برافروخته گی می جوشید چشمانش را بالایم مجدداً از حدقه کشید:

-         چرا گُنگ  شدی؟ لعین، نماز را هم بلدنیستی؟

در این دم کلاشنیکوفی را که در کنارش گرفته بود برداشت. دلم هُرّی فروغلتید و به نظرم آمد که می خواهد بر من آتش کند. به لرزه افتادم؛ اما پدرم که رو به رو در دکان نشسته و به دقت مراقب ما بود چون باد از جا پرید و قبل از این که برای نجات من به آنان زاری کند، بی درنگ دست به گریبانم انداخت و به محض نزدیک شدن، سیلی محکمی حوالۀ صورتم و بعد از آن لگدبارانم کرد. من بی خود افتادم؛ اما پدرم هیچ پرداختی به افتادن من نکرد و فوری به زاری نمودن و میانجیگری به نزد افرادمسلح کرد:

-         ترس برش داشته، وارخطاست البته؛ تمامشه با زیر و زبر می فامه!

سپس به کتابم چنگ انداخته آن را پارچه پارچه کرد. آن گاه کتاب از هم دریده را با تمام قوت به دورافگند؛ مانند کسی که در آزمایش سنگ  افگنی به پرتاب سنگ بپردازد. رو به فردمسلح کرد و برافروخته با صایی بلند گفت:

-         دیگر به غیر از تلاوت قرآن خواندن هیچ کتابی را برایش اجازه نخواهم داد.

با چنین عکس العمل سریع و به موقعی که پدر بروزداد در کردار آدم های مسلح نرمش به میان آمد و آتش غضب آنان به تدریج فروکش کرد.

-         امروز صِرف به خاطر تو او را می بخشیم؛ اما در صورتی که باری دیگر به غیر از کتاب خدا کدام کتاب را نزد او ببینیم در برابر چشمان خودت این شاژور را تماماً بالایش خالی می کنم.

اندیوال دیگرش هم برای پشتیبانی گفت:

-         یک جمعه بعد اگر آمد، هم باید نماز را به پیش ما توضیح دهد و هم چند آیت از قرآن را.

پدرم که عرق او را زیرگرفته بود و زمین جایش نمی داد دست به سینه گرفت:

-         به چشم؛ جمعۀآینده امتحانش کنید. اگر نمی دانست، همین کار را بکنید؛ خونش را برای تان می بخشم.

به اینگونه افرادمسلح، رخصت و من از شرِّ آنان نجات یافتم. شکر خدا را اداکردم؛ زیرا تصور نمی کردم که به این آسانی از چنگ شان خلاص شده رهایی یابم. خلاصی من به معجزه یی شبیه بود مانند پرندۀ افتاده به دهان گربه که از دهان او جداگردد. من که بر زمین افتاده بودم و از شدت درد نَفَسَک می زدم و زمین به دورم می چرخید به آهسته گی برخاستم و بدون این که به طرف پدر نگاه کنم ویا او توجهی به من بنماید با تأنی بلندشدم و راست به سوی خانه حرکت کردم. بار سنگین درد و نومیدی بر من فشار می آورد که رفته رفته به خانه رسیدم. با داخل شدن به خانه کوشیدم که کسی را از حال خود واقف نسازم. به روی خود نمی آوردم. پیشانیم را گشادم. دهانم را به زور آمادۀ لبخندکردم؛ اما بدون سلام دادن به اتاق خود درآمدم. نمی خواستم دیگران را آغشتۀ غم خود کنم. تحمل رنج و گریستن مادر را نداشتم. به همین لحاظ به محض ورود، فوری به چارپایی بالاشدم و در تابستان داغ و چاشت سوزان خودم را در لحاف پیچاندم تا اندوهم را تنها خودم تحمل کنم و باعث پریشانی دیگران نشوم. اما لحظه یی نگذشته بود که مادرم به اتاق درآمد:

-         بچیم خیریت خو باشه؟

آهسته از لحاف سر خود را کشیده از روی دل خندیدم:

-         هیچ، همین طور خُنُک می خورم!

مادرم بسیار وارخطاشد؛ نزدیک آمد؛ دست پر مهرش را به نرمی بر پیشانیم نهاد:

-         تب هم که نداری، چطور خُنُک می خوری؟

من که خودم را بیشتر از پیش در لحاف پیچانده بودم و در داخل، همه لباس هایم از عرق تربود، آهسته گفتم:

-         نمی فهمم مادر، اما تمام جانم درد می کنه.

دچار تب نشده بودم؛ ولی جاهای ضربات پدر به راستی آزارم می داد و درد می کرد. از ترس مادر تقاضای پلستر و واسیلین هم از کسی نکردم؛ زیرا حدس می زدم که تمام خانه از گریه پُرخواهدشد. مادرم گفت:

-         همین طور خسته و سودایی شده ای. یک پیاله چای که بنوشی، خُنُک خوردن و دردت گم می شود.

و پیوست به آن از اتاق برآمد. پس از لحظه یی همراه خواهرکلان دوباره با چای داخل شد و با صدایی پُر از مهربانی گفت:

-         این را بنوش، خوب می شوی.

خواهرم پیاله را پُرکرد و پیش رویم گذاشت؛ ولی من هنوز پیاله را بالانکرده بودم که پدرم نیز ناگهان به اتاق درآمد. همین که چشمش به من افتاد، چون طفلی کوچک فِینگ زد. مرا در آغوش گرفت و گریه اش چنان شدت یافت که گویی همه خانواده به خواب ابدی فرورفته و او را تنها در این جهان رهاکرده باشند.

پدرم چون هر مرد جامعه، خانواده و روستای ما هرگز، بر هیچ کس و در هیچ جا نگریسته بود. از هنگامی که پُشتِ لب سیاه کرده بود این نخستین باری بود که می گریست. وئ زمانی هم اشک نریخت که برادرخُردم را سوراخ سوراخ با مرمی و مرده به خانه آوردند. بر مرگ کاکای پیلوت جوانم هم که طیاره اش سقوط کرد و کسی تا امروز مردۀ او را ندیده است، هرگز نگریست. چنین با سروصدا گریستنِ پدر، خُرد و کلان ما را گریاند. مادرم هَک و حیران بود. پدر در حالی که اشک از دیده گانش جاری بود با نهایت مهربانی و شفقت مرا مثل این که طفلی باشم، محکم به سینه اش می فشرد. چندبار سر و جبینم را بوسید و از من طلب گذشت کرد:

-         مرا ببخش! اگر با چوب نمی زدمت، آنان با قنداق تفنگ تو را می زدند. این جانوران را تو نمی شناسی. آنان به کسانی مثل تو صِرف بهانه می پالند.

و باز گفت:

-         من که برای ریش نگاه داشتن تو اِصرارداشتم، می خواستم کلاه به سر کنی و چادر (پتو) به شانه کنی خو همین روز را می دیدم و گریه می کردم!

آه درازی کشید:

-         تو هنوز هم در بین این وحشی ها کتاب می خوانی!

سر خود را به اطراف تکان داد:

-         درست است که فاکولته و کتاب های زیادی خوانده ای؛ ولی به چیزی که این پدر ساده و ناخوانت می فهمد خیلی از فاکولته یی ها خبرنیستند.

به سخنان پدر، انگشت به دندان در اندیشه فرورفتم. گفته هایش را ادامه داد:

-         شما این مردم و ملت را نه در وقت پادشاهی تان شناختید و همین طور آنان را مخالف خود ساختید و نه هم امروز شناخته اید که وقت پادشاهی این هاست!

پدرم به سان یک تاریخدان و جامعه شناس مشخص می کرد:

-         اما این وحشیان هم در راهی روانند که یکدیگر را خواهند خورد. من این خواب را می بینم؛ ولی همین طور می فهمم که جزای تمام این ها را به ما خواهند داد.

از جا برخاست و رو به رویم ایستاد. سر خود را به جوانب برد و آورد:

-         کاشکی تنها کتاب های خود را نمی خواندید، کمی هم کتاب های ما را می خواندید و گوش به مشوره های ما هم می گرفتید! چیزی که ما می دیدیم و می شنیدیم، شما نمی دیدید و نمی شنیدید.

با دست به پیشانی خود زد:

-         به همین خاطر این وطن تباه و بربادشد.

برای آخرین بار مرا در آغوش گرفت:

-         دیگر نمی خواهم در این جا بمانی.

رو به مادر کرد:

-         تو چی میگی، این طور نیست؟

مادرم هک و پک مثلی که نفسش برآمده باشد بدون این که از سخنان پدر و حادثۀ امروز سردرآورد گفت:

-         هرچه که در آن خیرما باشد!

پدرم باز رو به من کرد و برای توجیه تصمیم و اراده اش به ارایۀ دلایل مشغول شد:

این ها جانور اند، امروز کتاب را بهانه کردند، فردا به بهانۀ دیگری تو را می گیرند. بهانه های این ها کم نیست.

مجدداً رو به مادر کرد:

-         دیگر او را هرگز از خانه به بیرون تا وقتی نگذار که غم پول سفری طولانی را برایش نخورده باشم.

پدرم بعد از یک ماه، نصف خانه را فروخت. من برای سفری دراز از آن جا برآمدم. اما اکنون سال های زیادی از آن هنگام سپری شده اند. پدر و مادرم در بین نیستند. خودم نیز به عُمر پدرم رسیده پدر شده ام؛ ولی حالا دیگر می دانم که گاهگاهی بی سوادان چیزهایی را خوب می فهمند که بسیاری از تحصیل کرده گان از آن ها آگاهی ندارند.  

 

لندن ـ سو تهال

ساعت یازده و نیم شب

هشتم اکتوبر سال ۲۰۱۶میلادی