20.05.2018

عبدالوکیل سوله مل

ترجمه از پشتو به دری : گ. نظری

عشق و نفرت

نیمه شب است. آهسته به من نزدیک می شود. دست هایش را به دور کمرم می پیچد. مرا به خود می فشارد. لبان گرم و نرمش را بر لبانم می چسباند. سپس آهسته دهنش را به رخسارم آشنا می کند. بوسۀ گرمی از من می گیرد. من مثل این که نفس از پاهایم برآمده کالبد خالیی باشم، هیچ عکس العملی نمی نمایم؛ اما وئ با وجود سرد شدنم دَم به دَم از  شدت شهوت گرم می شود. مانند این که نشئه باشد ناگهان به بند تنبانم دست می رساند. من یک لحظه چون کسی که بر زخم تازه اش نمک پاشیده باشند دست او را محکم می گیرم. او را محکم به عقب هُل می دهم. جیغ از دهنم می برآید:

ـ دور شو، چی می خواهی؟

می خندد. به دقت نگاهم می کند و با شوخی می گوید:

ـ چطور چی می خواهم؟ تو نمی فهمی که یک سال تمام است با هم یک جا نشده ایم؟

دست ها را مثلی که به جنگ و دعوا پرداخته باشم با قهر بالا و پایین می کنم و با ناز و نخره جواب می دهم:

ـ نمی بینی که مریضم و از هرچه بدم می آید؟ اگر ده سال هم بگذرد با تو نمی خوابم!

گویی آتش گرفته ام و گرما در درونم زبانه می کشد. غضب آلود از تختواب فرود می آیم. گروپ را روشن می کنم و او دوباره تهدیدم می کند:

ـ حالی که مرا نمی گذاری، به اتاق دیگری می روم و تنها می خوابم.

پیشانی او هم تُرش می شود و برمی افروزد. دستش را به سویم دراز می کند:

ـ توهم که این طور بهانه و بهانه بازی می کنی به من هم راه دیگری نمانده است.

چشمانم از حدقه می برآید. دهنم از بیم گشوده می ماند. گرفتارِ سودایم می کند؛ اما غرورمندانه وئ را به چالش می کشم و خودم را از دست نمی دهم:

ـ چی دیگر؟ می خواهی چی کنی؟

ناگهان و آشکارا بدون ترس و رعایت حال با تأنی تصمیمش را برایم بیان می کند:

ـ زنی دیگر!

بیش از پیش دَر می گیرم. با خشم از این رو به آن رو می شوم. با دستم به سویش اشاره می کنم و به آوازی رسا پاسخ می دهم:

ـ برو، برو دَه تا زن کُن؛ کی دخترش را به تو پیر و پوده می دهد؟!

زبانش را می کشد و خندیده جوابم را می دهد:

ـ خوب دیگر، ببین که چطور یک زن جت را می گیرم!

من باز هم از خشم به زمین فرومی روم. در می گیرم. نفس از پاهایم به در می شود. آبِ دهانم خشک می شود. از نفرت و برافروخته گی زیاد به طرفش تُف می کنم. همراه با این، عشق دیوانه سانم به نفرت مبدل می شود. دیگر حتی تاب دیدنش را ندارم. به سرعت و در چشم بر هم زدنی به اتاقی دیگر می روم. خواب تا به صبح از من فرار می کند.

ـ مادر!

تکان می خورم، مثلی که در خواب سنگین، رؤیایی وحشتناک دیده باشم. دخترم باز صدایم می کند:

ـ مادر، باز به کدام فکر افتاده ای؟

گویی غمی بزرگ برایم پیش آمده بی اراده آهی سرد برمی کشم. تبسمی فریبنده می کنم:

ـ همین طوری، پشتِ پدرت چُرت می زنم. این بار سفرش دراز شد.

دخترم می خندد و نگرانیم را به شوخی تلقی می کند:

ـ او را دوست داری، نه؟ ولی هر وقت که او به سفری طولانی می رود من متوجه نمی شوم. این بار چطور هر لحظه از او یاد می کنی؟

با صدایی حاکی از نگرانی به زورِ دل آهسته جوابش را می دهم:

ـ از روزی که رفته، دلم گواهی بد می دهد. هر دَم خواب های گدوَد می بینم!

دخترم نیز وارخطا و سودایی می شود. خنده از لبانش می پرد و به آهسته گی اظهار می کند:

ـ از امنیت او تشویش داری؛ خدانخواسته کسی او را نکشد؟!

به آرامی پاسخش را می دهم:

ـ مرگ و زنده گی به دستِ خداست.

دخترم ناگهانی آوازش را بلند می کند:

ـ پس باز دچار کدام سودا هستی؟

مجدداً آه سردی از دهنم می برآید. عرق شرم مرا زیر می گیرد. ولی برملا و آشکار به او می گویم و اندیشه ام را با وئ در میان می گذارم:

ـ به نظرم می آید که پدرت زن دیگری گرفته!

دخترم چون کسی که خبرِ مرگِ یکی را بشنود، هک و پک می شود. برای این که من خود را نبازم، می کوشد که دلداریم دهد:

ـ مادر، مه پدر خود را از شما بهتر می شناسم؛ او این طور آدمی نیست. فکر بیهوده نکن، دیوانه خواهی شد.

من با نگاهی پژمرده به وئ می نگرم و از زیر لب اظهار می کنم:

ـ پدرت به راستی هم این طور آدمی نبود؛ اما تو طعنۀ زنان را ندیده ای!

با این گپ سرِ دخترم پایین می افتد. نگران می شود. راست به سویم می بیند:

ـ چرا؟ تو طعنه دادیش؟

اشک های جمع شدۀ چشمانم بې اختیار جاری می شوند. به آوازی فروخورده پاسخ می دهم و گناهم را می پذیرم:

ـ بلی دخترم؛ یک روز پیش از رفتنش بین ما آزرده گی شد. با مزاح به من گفت که عروسی دیگری خواهدکرد.

دخترم بی درنگ میان سخنانم می پرد:

ـ و تو به او چی گفتی؟

چنان که از کمر ارّه شده باشم با عصبانیت جواب دادم: «به تو پیر و پاتال کی دختر می دهد؟!» شما هم در آن شب در خانه نبودید. به اتاق دیگر رفتم و در تخت خواب تو غلتیدم و تا روز دیگر از تشویش و عصبانیت چشم بر هم نگذاشتم. آن شب برایم به اندازۀ یک سال درازشد.

دخترم مانند کسی که در فکر حرف های زنی ساده و دیوانه فرورفته باشد، خندید و به شوخی اظهارداشت:

ـ تو دیگر چرا این طور گپ سخت را به او می گفتی؟

من مثل این که پرسش دخترم را هیچ نشنیده باشم دست به پیشانیم می زنم و بی اختیار با خود می گویم:

ـ چرا خواست او را قبول نکردم؛ چی، من که نمی مُردم؟!

و شرمیدم؛ مثلی که برهنه در برابر دخترم بایستم. او با تعجب به من نگاه کرد:

ـ کدام خواست؟

رنگم از شرم به زردی گرایید. دهنم یارای جواب دادن نداشت. حرف در گلویم می خشکید. خودم را به کوچۀ حسن چپ زدم:

ـ هیچ، همین طوری!

دخترم سعی کرد که این گِرِه کور را بگشاید:

ـ چرا گپ را پُت می کنی؛ بگو از تو چی خواست؟

نمی فهمیدم که چه کنم. به سان کسی بودم که رازِ پنهان نگهداشۀ سال ها از دهنش برآمده باشد و اکنون می کوشد آن را دوباره مخفی کند. در اندیشه بودم. ناگهان دروازۀ خانه صداکرد. دخترم چون باد به طرف آن رفت. با گشودنِ در، خنده و آوای بلند دخترم بی درنگ به گوش آمد:

ـ مادر، مژدگانی بده پدر آمد.

من در تمام مدتی که از عروسیم گذشته هرگز در برابر فرزندان، شوهرم را در آغوش نگرفته ام؛ ولی این بار به کلی شرم از وجودم رخت بربست. محکم به آغوش او افتادم. نمی دانم که روز چگونه مانند باد سپری شد و شب رسید. هردوی ما در تخت درازکشیدیم. می دانستم که راهی طولانی را به طیاره پیموده و بسیار خسته است؛ اما تلاش کردم که هرچه ممکن است زودتر رگ های شهوتش را برانگیزانم. من نه از مستی و شهوت می سوختم و نه هم تشنۀ خانه داری بودم. می خواستم صِرف پیغام اطمینانی برایش بفرستم که تشنۀ شهوت و تندرستم. خودم را به سینه اش نزدیک کردم. صورتم را به صورتش مالیدم. دانستم که سرد و خسته است. واپس به او پشت گشتاندم.

چند شب به همین گونه سپری شد. حالا دیگر من به جای او دیوانۀ شهوت شده بودم. هر شب به نیرنگ های گوناگونی دست می یازیدم تا اشتیاق لازم را در او تحریک کنم؛ ولی هر کوشش من بی نتیجه و خنثی بود. چند ماه به همین نحو گذشت. او به همان پیمانه که در سابق داغ بود، دیگر سرد شده سرچشمۀ شهوت در وئ خشکیده بود. بناءً این باور در من به پخته گی رسید که تصمیم خود را عملی کرده زن جت و زیبایی گرفته است.

پس از مدت ها، صبح است. برآمدن روشنی و کوچ کردن تاریکی نزدیک است. سراسر شب چشمان هردوی ما برهم نرفته اند. او ناگهان مرا به آغوشش می کشد. پیشانی و چشمانم، هردو را چندبار می بوسد. خوش حال و شکفته می شوم. آتش شهوت چنان وجودم را می افروزد که گویی از همان آغاز است و دوشیزۀ جت و جوان شده ام. بی شرمانه دست به تنبانش می برم؛ ولی او دستم را فوری می گیرد و به آوازی پژمرده و شرم آلود می گوید:

ـ خودت را عذاب نده؛ حالی من گرفتار مشکل تو شده ام.

از جایم بالا می پرم؛ مثلی که از او حرفی دربارۀ زخم عمیقش بشنوم:

ـ چرا؟

ـ از مردی افتاده ام.

مرا به آغوش خود نزدیک می کند. بوسۀ گرمی بر رخسارم می کوبد و دل گرمی می دهد:

ـ می گفتم که خود به خود صحت خواهم یافت. از داکتر می شرمیدم پیش او نمی رفتم؛ ولی دیروز این شرم را دُور انداختم و راست به داکتر رفتم.

به ناگهان خودم را میان اظهاراتش انداختم:

ـ خوب دیگر، داکتر چی گفت؟

باز مرا به آغوش خود کشاند و دست به میان موهایم برد:

ـ وارخطا نشو؛ تا یک ماه هرچه به جای خود خواهد آمد.

در شگفت می مانم. باور نمی کنم. باز دچار نگرانی می شوم. شک مرا در بر می گیرد. بی محابا از دهنم می برآید:

ـ به راستی مریضی یا ازدواج دیگری اشتهای خانه داری ات را با من کشته است؟

بی اختیار مرا با تمام نیرو در بغل می گیرد. پیشانی و رخساره هایم را بار دیگر می بوسد و با محبت به من می گوید:

ـ این چی گپ است، دیوانه! تو را به عوض تمام دختران جهان نمی دهم.

با این کلام، شانه هایم به گونه یی سبک می شوند که گویا بارِ غم های تمام دنیا بر آن افتاده بود و اکنون از آن برداشته شده است.

بی اختیار و آهسته از زبانم می پرد:

ـ پروا نمی کند که برای تمام عُمر عیبی شوی؛ بازهم در دل من جا خواهی داشت.

سوتهال ـ لندن 

ساعت دوازه و ده دقیقۀ شب

هفدهم مارچ، سال  ۲۰۱۸ میلادی