15.09.2018

نویسنده: عبدالوکیل سوله مل

ترجمه:‌ گ. نظری

قربانی راضی

 

ساعت دوازدۀ شب است. دو ساعت شده که گل ولی با زن دوم خود تاج بی بی بر تخت خواب دراز کشیده و با پیکر لطیف او برای برانگیختن خود به گونه های رنگارنگ سرگرم است؛ ولی تمام کوشش هایش ناکام و بی ثمر میشوند.  ناچار  از تخت فرود میآید و آهسته در اتاق به راه میافتد. هنوز به وسط اتاق نرسیده است که همسرش آهسته سر خود را بلند میکند. بسیار تعجب میکند؛ زیرا اگر به آب یا هرچیز دیگری نیاز میبود، همیشه از وی خواسته میشد تا برخیزد و در پی آن ها برود. برای رفع  نگرانی، آهسته صدایش میکند:

 - چی میخواهی؟

مرد با آواز زن چون امر توقف، پا سُست میکند و میایستد. رویش را برمیگرداند. نفس عمیقی میکشد. از گفتن آنچه که برای آن از تخت  خواب برخاسته است میشرمد. لحظه یی خاموش میماند؛ مثل این که چیزی در گلویش گیرکرده باشد. جوابی نمیدهد؛ اما ناگهان از زبانش میپرد:

گولی  میگیرم.

زن با شنیدن نام گولی شگفتی زده میشود:

گولی چی؛ گولی خواب؟!

رنگ مرد از خجالت به زردی میگراید. عرق از از صورتش جاری میشود. زبانش سنگینی میکند و گپش را میجود. از دادن جواب درست و مستقیم اِبا میورزد:

 نی، این گولی دیگری است.

زن باز هم نمیفهمد و درک نمیکند. دچار نگرانی میشود. برای دریافت پاسخ راستین دوباره میپرسد:

گولی چی؟ تو که امروز چاشت و شام ده دانه گولی را به خاطر مریضی هایت خوردی!

و بیشتر به سودا میافتد:

»تو خو نیم شب گولی نمیخوردی!؟«

مرد میترسد و وارخطا میشود؛ اما خودش را نمیبازد:

 بعضی مریضی ها و گولی ها گفتنی است و بعضی نیست، تاج بی بی!

زن از شگفتی میلرزد، مثلی که به خواب رود و یا نشه شود به فکر فرومیرود. دیگر هیچ نمیگوید. مرد با تأنی در سوی دیگر اتاق الماریی را میگشاید. دست به جیب واسکت آویخته بر کوتبند داخل آن میکند و پاکت سبزی بیرون میکشد. یک دانه گولی از آن میگیرد و فوری به دهن میاندازد و قورت میکند. به تخت  خواب برمیگردد و باز با زن میخوابد. دوباره خودش را به زن میچسباند. دست هایش به لمس کردن جاهای مختلف زن سرگرم میشوند. لبانش نیز میکوشند لذت اندام های او را بچشند؛ ولی هیچگونه لمس و تماسی اثر ندارد. به همین علت ناگهان پشت به زن میکند. اندیشه ها او را در چنگال میگیرند. خانم بزرگ، پسران، دختران و نواسه هایش، یک به یک به خاطرش میآیند. یاد دعواها، گریه ها و سرسخن شدن های خانم بزرگ به ذهنش هجوم میآورند و  تک تک سخنانش را مرور میکند:

«ده اولاد شیرین به شماره برایت آوردم؛ اگر مریض بودم یا نبودم؛ اگر میخواستم یا نمیخواستم، به تخت  خوابت آمدم و ... .»

تمام خاطرات او چون کاردی بر دلش فرود میآیند و آن را شرحه شرحه میکنند؛ اما به یادآوردن این سخن همسرش وی را درست از وسط به دونیم میکند:

تو خو بر لبِ گور ایستاده ای؛ او را پس از مرگ خود به گردن کی میندازی؛ میگذاری که من تر و خشکش کنم؟!

همه این یادها چون لاخ های کوه بر دلش افتاده اند و وی را به عذاب روحی و وجدانی سختی دچارکرده اند. این جدال درونی بر گولیی که خورده است نیز اثر میافکند و رفته رفته میل «خانه داری» را در او فرومیکشد.

چند دقیقه به سرعت میگذرد. اندکی بعد ملا اذان بامداد را میدهد. ناآرامی او بر سودای زن جوان میفزاید. پهلو میگرداند و به آهسته گی دهنش را نزدیک وی میآورد:

 تشویش چی را داری؟

مرد به سردی آه میکشد:

 از غم تو میگریم!

زن بی اختیار دندان هایش را از حیرت در لب هایش فرومیبرد. با دست به خود اشاره میکند و با تأثر مثلی که شوهرش مزاح کرده باشد بی اختیار صدایش بلند میشود:

 از غم من؟!

مرد با لحنی مهربان پاسخ میدهد:

 بلی، از غم تو!

پیشانی او گشوده میشود و دهانش از شگفتی باز میماند:

 چرا؟

مرد به کشیدن آه های سوزانش ادامه میدهد:

 جوانی تو مرا میگریاند. نواسۀ کلانم که به عُمر توست، حالی آمادۀ عروس شدن است.

زن از این احساس وی دهانش را آهسته به گونۀ او آشنامیکند؛ با بوسۀ گرمی وی را مینوازد و دست بر جبینش میکشد:

  - غم نخور؛ اگر تو با من عروسی نمیکردی، پدر ظالمم مرا به آن آدمی میداد که عُمرش ده سال بیشتر از تو است. و اگر تو نمیبودی حالی بر تخت  خواب او افتاده میبودم.

مرد با این سخن زن تکان میخورد؛ قد راست کرده برمیخیزد؛ مانند این که زن را واقعاً از مصیبتی بزرگ رهایی بخشیده باشد. با تعجب میگوید:

 راستی؟!

 بلی، خدا شاید به داد مادرم رسیده بوده؛ اگر نه در عوض من حالا صاحب انباق میبود؛ ولی خواستگاری تو، هم مادرم را نجات داد و هم بوجی پولی به پدرم رسید. این کار اگر نمیشد، پدرم دیگر خرج دو زن را با این قدرطفل از چی چیز میداد؟

دل گُل ولی از خوشی به پرّش میافتد. احساس شادمانی سراپایش را میگیرد و چون کسی که بارگناه از شانه اش برداشته شده باشد، وجودش در دَم سبک میشود. 

اول اکتوبر، سال 2015 میلادی

سوتهال ـ لندن