رسیدن: 28.01.2012 ؛ نشر : 29.01.2012

کاوه شفق آهنگ

نگاهی بر یک شعر خانم زینت نور

 

سگی در کوچه های شعر

 

"سگی "

 

از خود دمیده ام
در نفسهای بی صاحب یك سگ خانگی
كه پرسه هایش لگد میخورد به كوچه

رونوشت های من
استخوان به دهنی سگی بیش نیست
که از گرسنگی
بیزاری را می جود


آهای كوچه!
پرسه های بی صاحبم را لگد نزن
شعر!
این زوزه های گرگی
قلاده ی لعنتی شده برگردنم

نترس كوچه، نترس!
شاعر
بیشتراز سگ خانگیی در پرسه هایش نیست
حتا اگر زوزه بكشد

هر روز وقتی فیسبوک را باز می کنم، اول به سراغ خواندن اشعار عزیزان می روم. اشعار خوب و کمتر خوب بسیار می خوانم. بعضاً اما اتفاق می افتد که شعری در من باعث انفجار حیرت، تحسین و حسادت می شود. شعر "سگی" زینت نور یکی از همین اتفاقات بسیار اندک است. چرا حیرت می کنم؟ وقتی می بینم که شاعر بیزاری خود را از قیل و قال بازار و درکِ عده ی آدمهای محیطش را از هنر اینگونه بیان می کند:

"از خود دمیده ام / در نفسهای بی صاحب سگ خانگی / که پرسه هایش لگد می خورد به کوچه . . ."

پس به قول بیدل "بر صفر حیرتم افزوده می شود" که شاعر چقدر این احساس را باید لمس کرده باشد و چقدر باید قوه ی تخیل شاعرانه داشته باشد که باعث "کشفِ" چنین تصویری در وی شده است؟! وقتی می بینم که شاعر، شعرش را به استخوانی تشبیه می کند و استخوان را به بیزاری، که سگی (یعنی خودِ شاعر در چشم آدمهای بی عاطفه) آنرا می جود و می خواهد بگوید که شعر من، دردِ من است، دردی که من لمسش می کنم، دردی که در من فریاد می شود و نه دردی که به نرخ بازار است:

"رونوشت های من / استخوان به دهنِ سگی بیش نست / که از گرسنگی / بیزاری را می جود . . ."

وقتی "پرسه های سگ" استعاره ی می شود برای شعر یا "استخوان" در دهان سگ استعاره ی می شود برای شعر و تصویر "بیزاری را جویدن" کنایه ی می شود که باز هم همان شعر را می رساند، حیرت می کنم به اینگونه تصویر سازی ها که ناب، نو و تا دلت بخواهد ملموس اند و احساس شاعر را در خواننده انتقال می دهند. شاعر آدمهای بی معرفت و بی هنر را مخاطب قرار داده و می خواهد که شعرش را، حرفش را مانند شی بی ارزشی زیر پا نکنند. زیبایی این تصویر در این است که شاعر خیلی هنرمندانه درک انسان بی خبر از عاطفه و هنر را نمایان می کند که شعر برایش به اندازه ی زوزه ی سگی ارزش دارد. همان زوزه ی سگ اما فریاد دردمند انسانی است که شعر شده است. یعنی روح پر دردِ انسان شاعر است:

"آهای کوچه! / پرسه های بی صاحبم را لگد نزن / شعر! / این زوزه های گرگی / قلاده ی لعنتی شده بر گردنم . . ."

و در آخر به همان آدم بی عاطفه و لبریز از غرض و مرض می گوید که شعر تنها فریاد درد شاعر است و نه بیشتر از آن. یعنی: "ترا که فهم سخن نیست، خوابِ راحت کن":

"نترس کوچه، نترس / شاعر / بیشتر از سگ خانگیی در پرسه هایش نیست / حتا اگر زوزه بکشد"

برای من این شعر یکی از نمونه های شعر ناب است. از آغاز تا فرجام به کشفها و تصاویری بر می خورم که در هیچ جا پیش از این ندیده و نخوانده ام. شاعر این تصاویر را خلق کرده است و از این و آن وام نگرفته است و لقمه ی جویده شده از جانب دیگران را استفاده نکرده است. تصاویری مانند "از خود دمیدن در نفسهای یک سگ" یا "جویدن بیزاری" یا "پرسه های بی صاحب" یا "شهر که قلاده ی لعنتی بر گردن شاعر شده است" یا "شاعر / بیشتر از سگ خانگیی در پرسه هایش نیست" همه و همه به باور من ناب اند و بسیار شعر.

احساس شاعر با این تصویر ها برای منِ خواننده انتقال می یابد و حرفش برایم تصنعی جلوه نمی کند. شاعر دردش را در اینجا با وجودیکه یک تجربه ی فردی است، طوری اما در کلمات دمانده است و کلمات را با این تجربه روح بخشیده و به تصویر کشیده است که درد عمومی به وجود آورده است و خواننده نیز خود را در آن می یابد. خواننده درک می کند که شاعر محتوی شعرش را تجربه کرده است و صمیمیت و صداقت حرفش را باور می کند. این صمیمیت را در ناب بودن و تازه بودن تصاویر مشاهده می کنیم. وقتی شعر را می خوانیم نه به یاد بزرگان گذشته ی شعر فارسی می افتیم نه هم عطر فروغ فرخزاد، سیمین بهبهانی، سپهری، شاملو و غیره به مشام ما می رسد. تازه گیِ مضمون شعر نیز نشاندهنده ی خلاقیت و تجربه ی شاعر است، نه لوس بازیهای عاشقانه و درد های تصنعی اجتماعی که مود شده است و مضحک. اگر چشم کم بین شعری من نقطه ی منفیِ در این شعر می دید، بی چون و چرا آفتابی اش می کردم. از این رو به ذهن و عمق شاعرانه ی شاعر تحسین می گویم ولی اما چرا حسود می شوم؟... برای این که چرا این شعر از من نیست؟!