رسیدن:  17.08.2013 ؛ نشر :  19.08.2013

 

قادر مرادی

 

 انتظار نداشته باشید تا راز کلید بهشت را به شما بنویسم ، من زاده ی دروغم و دروغ ، بودای منست ...  اهدا به کسی که هرگز راست نگفت. (ق،مرادی)

 

چشمهای سیاه بها ر

 

من خودم راموظف ساخته ام تا موضوع قتل خودم را خودم بررسی کنم و بدانم که قاتل من کی بوده است. وقتی دراین دنیای زنده گان، قانون به قتل مي رسد، مقتولان خود شان باید در پی عاملان قتل شان بگردند. من سعی میکنم تا به یاد بیاورم که چی گونه کشته شدم.

بهتر میدانم تا همان روزی را به یاد بیاورم که این واقعه رخ داد. شاید عوامل قتل من، تنها به حوادث همان روز محدود نگردند و تمام گذشته هایم در این قضیه شامل باشند، اما بهتر میدانم آنچه را به یاد بیاورم که روز آخر برایم رخ داد.

آن روز که از خواب بیدار شدم، حس کردم نسبت به هر روز دیگر خسته و کسل استم. طبق معمول به دور و پیشم نگاه کردم تا به یاد بیاورم که در کجایم. دریافتم که در همان اتاقی استم که بودم. دقیق یادم  نمیاید که چقدر، اما میدانستم که دو سال و یا بیشتراز آن میگذشت که من در این خانه ی زیبا و قشنگ و خالی ازآدم، آن هم دراین اتاق کوچک و محقرکه در شمار اتاق های این خانه ی سه منزله ی رنگین و سنگی به حساب نمیامد، زنده گی میکردم و به گونه یی وظیفه داشتم تا از این خانه نگهداری کنم.

ناگهان متوجه شدم که باز هم صدای غزلخوانی از جایی به گوش میرسد که مثل همیشه خفیف است، مثل آن که در تهکوی این خانه، کسی این آهنگ را مکرر میشنید. صدای غزلخوان با سه تار و طبله  وآله های دیگر موسیقی همراه میشد و او، شعری را با آهنگ بسیارغمناک میخواند که مانند همیشه نمیشد فهمید و دمی بعد، این صداها، همه گم میشدند و دیگر هرچند گوش فرامیدادم، چیزی نمیشنیدم. در این مدت، چندین بار این تهکاوی را جسته بودم، اما چیزی به نام تهکاوی نیافته بودم. به خیالم میشد که این آهنگ در ته ی این خانه ی بزرگ و قشنگ دفن شده است و من گاهگاهی صدای روح این آهنگ دفن شده و شعر دفن شده و غزلخوان و نوازنده گان دفن شده و یا زنده به گور این آهنگ غم انگیز را میشنوم.

 آن روز، باز هم پس از گذشت چند لحظه، دیگر این آهنگ را نشنیدم. یک روز  پیش از آن، در کنار اتفاقات دیگر، یک تیلیفون ناشناخته گرفتم و کسی که من نمیشناختم به من زنگ زد و بی آن که خودش را درست معرفی کند، با عجله به من اطلاع داد تا باخبر باشم که فردا نوروز میاید و نوروز یا نمیدانم چه اسمی را گفت که به سوی من حرکت کرده است. حیران شدم، من کسی را به نام نوروز نمیشناختم. در کنار دیگر نگرانی ها و دل واهمه ها از دیروز به این طرف این هم روی تشویش های دیگرم اضافه شده بود.

باز هم به یاد همین تیلیفون مرموز و ناشناخته افتادم و مغزم هیچ کومکم نکرد تا بدانم که این نوروز کیست که برای آمدن نزد من، حرکت کرده است تا بتوانم به حل این معما، این نگرانی گیج کننده ی دیگر زنده گیم موفق شوم.

سوی کلکین دیدم، با دیدن فضای بیرون از اتاق دریافتم که باز هم یک روز خاک آلود است و آفتاب آن سوی فضای آلوده به گرد و خاک شهر پنهان است. صدای پایی را از کوچه شنیدم. حتمی باز هم گروهی از آدم ها، تابوتی را به قبرستان میبردند. همیشه که از همین دریچه ی کوچک اتاق به کوچه نگاه میکردم، میدیدم که گروهی از آدمها تابوتی بر شانه حمل میکنند. حیران میشدم و خیال میکردم آن سوی دریچه ی اتاقم کوچه نیست، بلکه تابلویی است که در آن حمل تابوتی توسط آدم ها در یک کوچه ی آلوده به گرد و خاک نشان داده شده است.

سوی الماری کتابهایم نگاه کردم، تمام قفسه ها خالی بودند، تنها یک کتاب دیده میشد وبس. آن هم همان کتابی که خیلی برایم عزیز و گرانبها بود. این کتاب باقیمانده به نظرم خسته و محقر آمد، به نظرم آمد که این کتاب، دیگر خیلی کهنه، پژمرده و فرسوده شده است و وقت آن رسیده است که از این کتاب هم دل بکنم. نمیدانم شش ماه  و یا مدت بیشتر از آن میگذشت که پس از هر دو، سه روز کتابی را ورق ورق میکردم. اول چند صفحه اش را میخواندم و بعد، می آغازیدم به ورق ورق کردن کتاب، آن هم خیلی با آهسته گی و با نوعی لذت. این مرض در همین مدت به من دست داده بود.

آن روز، بعد، از جایم برخاستم و همان یگانه کتاب را از الماری برداشتم و به سر و برش نگاه کردم. پشت و رویش درست بودند و درخشنده و تازه. ورقها سالم، اینها، همه گواهی میدادند که من برای نگهداری این کتاب طی سالهای عمرم چقدرتوجه و سعی به خرج داده ام.چقدر رنجها و مشکلها را قبول کرده بودم تا این کتا ب، این گونه تر و تازه و سالم باقی بماند. بازهم ناگهان حادثه ی دیروزی یادم آمد و بار دیگر سوی کتاب نگاه کردم. دیروز از سر صبح  تا پای خفتن در کتابفروشی های شهر گشت میزدم، همین کتابم در دستم بود. در حالی که قصد فروشش را نداشتم، امات صمیم گرفته بودم تا بروم و معلوم کنم که برای این کتاب من، دیگران و به خصوص کتابفروشان بازار، چه بهایی قایل میشوند و به این گونه میخواستم به خودم بگویم که من بیهوده در ارزنده بودن و نگهداری این کتاب زحمت نکشیده ام.

 میخواستم بعد از سالها به خودم بگویم که من اشتباهی را در مورد این کتاب مرتکب نشده ام. هر چند که دیگران ارزش این کتاب پربهای مرا با پول تعیین میکردند، برای من مهم نبود و همین بهادهی پولی هم مرامطمین میساخت که من درمورد این کتابم، فکر و قضاوت نادرستی نکرده ام، زیرا متیقن شده بودم که دنیا و همه ارزشهای  زنده گی انسانها باپول وثروتهای مادی سنجیده میشوندواین ارزش دهی هرچندناچیزومادی هم باشد،به من قوت قلب میدادتابدانم که این همه عمرم رابرای این کتاب بیجا وقف نکرده ام.

 نمیدانم چرا، در این روزهای اخیر، بیشتر به انجام چنین آزمونی فکرم کشانده میشد، انگار یک نیروی تازه در کنه روان و ذهن من پدید آمده بود تا به این کتاب، به خودم و به فکر و قضاوت خودم با تردید نگاه کنم و این نیرو، مرا وادار میساخت تا بروم و به هر صورتی که ممکن است، این کتاب را از نظر دیگران ارزشیابی کنم.ن سبت به خودم و فکر و قضاوتهای خودم، در خودم شک پیدا شده بود و میخواستم با این کار، این شک و تردید را از درونم گم کنم و شکستش بدهم تا دیگر مرا نخورد و اذیتم نکند. و مطمین شوم که من همیشه درست اندیشیده ام و درست عمل کرده ام.

در گذشته ها، هرگزاین گونه حس بی باوری نسبت به برداشتهای خودم، در من دیده نشده بود و هیچ گاه نسبت به خودم و به عملکردهایم شک نکرده بودم و هیچ وقت چنین افکار منفی مرا تا این حد اذیت نکرده بودند. همین اذیت کردنها و همین نیروی منفی تازه پیدا شده، بالاخره غالب شدند و سر انجام مرا واداشتند تا به این عمل خودم نخواسته دست یازم و کتاب عزیزم را ببرم بازار و ببینم که دیگران این کتاب را چند بیع میکنند. اما اندکی هم میل و تصمیم برای فروش این کتاب نداشتم، به خصوص در این دو سال و اندی که در این خانه ی گرانبهای رنگین که از سنگهای قیمتی و با مهندسی معاصر ساخته شده بود، زنده گی میکردم، وضع مالیم نسبت به هر زمان دیگر بهتر بود و نیازمندیهایم هم کمتر از همیشه. به پول بیشتر ضرورت نداشتم و با پولی که از خرج روزگار اضافی میماند ، میرفتم، کتابفروشیها را میگشتم و کتابی میخریدم و با حالت شاد و دلگرمی به خانه میامدم، زغال منقل اتاقم را تازه میکردم، چای تازه نیز دم میکردم و کمپل گرم پشمی را سر شانه هایم میانداختم و با یک عطش خاص و علاقه مندی مفرط، مانند سالهای جوانی  و نوجوانی شروع میکردم به خواندن کتاب. همین که ده و یا پانزده صفحه را میخواندم، حوصله ام سر میرفت، نوعی خواب و خسته گی قوی بر من حمله ور میشد و هر چند سعی میکردم، تا دو، سه سطر دیگر بخوانم،

نمیتوانستم. ناگزیر کتاب را میبستم. مضمون کتاب به نظرم تکراری، خسته کننده، دلگیر و فاقد کشش میامد و با درمانده گی به خودم میگفتم :« باز همانها، باز هم، باز هم. »

و بعد، در خودم عطشی را برای ورق ورق کردن کتاب حس میکردم و علاقه ی جنون آمیز و شدیدی مرا سوی این کارمیکشاند، درست مانند آدم معتادی که حالا بار دیگر به مخدر مورد نظرش دست یافته باشد، بی اختیار به ورق ورق کردن کتاب شروع میکردم. با حالت آرام، سکرآور و خاطر جمعی، با لذت سرشار از فرحت و مستی و حتی شهوانی، ورقهای کتاب را میکندم و روی اتاق میافگندم. چنان با آرامش، لذت وآهسته گی این کار را انجام میدادم که گویی دلم نمیخواست به زودی تمام شود. در واقعیت، زمانی که از این کار فارغ میشدم و حس دوباره به خودآمده گی میکردم ، میدیدم که چه کار ابلهانه یی را انجام داده ام. از این حالتم بدم میامد و به خاطر این که این حالت دوگانه و دیدن ورقهای پاره شده و کنده شده ی کتاب مرا بیشتر اذیت و ناباور نسبت به خودم نسازند، با عجله آنها را از روی اتاق میبرداشتم و میبردم میان سطل کثافات میافگندم که درکنج این حویلی منقش قرار داشت . آن وقت ، وسواس و تردیدم نسبت به خودم و اضطراب لحظه های پیش، اندکی فرومی نشستند و دلم سبک از یک وزن اذیت کننده میشد. به خیالم میامد که خریطه یی از غم و درد را از خودم دور کرده ام. بعد، با عجله برمیگشتم، چای داغ و کمی هم شکر میان پیاله ی چایم  میریختم و بعد با یک قاشق کوچک شکر را میان پیاله حل میکردم.

همیشه صدایی که از حالت اصطکاک قاشق با پیاله ی شیشه یی از میان چای برمیخاست، مرا میازرد و همیشه از این صدا بدم میامد و زود خاموشش میکردم. اما تا رسیدن دوباره ی همچو لحظه ها، این حساسیتم فراموشم میشد، تا زمانی که بار دیگربا این حالت مواجه میشدم. نمیدانم چرا؟ اماهر بار و درهر کجا این صدا مرا سخت میازرد، تا حدی که اگرخاموش نمیشد، مرا وامیداشت تا با تمام توانم جیغ بکشم. شاید روزهایی، صبحهایی و صبحانه هایی، در ناخودآگاه  ذهنم زنده میشدند که جز یک پیاله چای شیرین و یک پارچه نان سخت و خشک نداشتیم و پسانها ازاین صدا هم رهایی یافتم و چای شیرین به چای تلخ، بعدترها به آب جوش و در نهایت به آب سرد مبدل گشت. اما حالا که بازهم چای شیرین داشتم، همراهش این صدای زننده هم بود تا مرا به حد کشنده یی بیازارد.

بعد، بی اختیار سوی قوغهای زغال منقل گرم و دود فضای اتاقم می نگریستم و کمی تنباکو دود میکردم که مغزم بیشترکرخت شود تا به آن چه که چند لحظه قبل انجام داده بودم، فکر نکنم. دستهای سردم از گرمی اتش منقل، جان تازه میگرفتند . سعی میکردم تا چیزی زمزمه کنم که فکرم به سمتهای دیگر سوق یابد. مشکل من از بابت از بین رفتن کتاب نبود، ترس من از این لحاظ بود که چرا از خود بیخود میشوم و کتابها را ورق ورق میکنم و بعد از ختم کار درمییابم که هنگام ارتکاب این عمل در حالت دیگری بوده ام و این برایم ترسناک بود و من میخواستم تا حدی که میتوانم از این ترس فرارکنم. برای گریز از آن،آهنگ بی معنی و بی سر و ته یی را زمزمه میکردم تا ورقها را به یاد نیاورم. طور مثال این گونه : « خاکها و گردها، گردها و خاکها، خاکها و گردها، گردها و خاکها... یکی شوید، یکی شوید... له له لاله، له له لاله، له له لا، له له لا.... »

و یا گاهی از خانه بیرون میرفتم و به دکان بقالی سر کوچه ی ما که پیر مردی صاحب آن بود، سری میزدم و گفت و شنودی انجام میپذیرفت بی هدف. از زمانی که من به این محله آمده بودم و در این خانه ی با شکوه مسکن گزین شده بودم، با این پیرمرد، تنها با همین پیر مرد آشنا شدم و تنها با او گپ و گفتی و سلام و کلامی داشتم. هر زمانی که به دکان او میرفتم، صدای رادیویش شنیده میشد که مینگ چینگ کنان به گوش میرسید. خودش اغلباً مصروف نوشیدن چای میبود و یا مصروف مرتب کردن اشیای دکانش و گاهی هم میدیدم که روی تنباکوهایی که برای فروش قرار داشت، آب میپاشید و خودش علت این کارش را خشک شدن و وزن باختن تنباکو قلمداد میکرد و میگفت که اگر این کار را نکند، خانه اش خراب میشود و کار دکانش ورشکست. وقتی اولین بار این گپ را از او شنیدم، حیران شدم. به هوش و فکر او آفرین گفتم و برای این که چرا عقل من تا آن حد کار نکرده بود تا خودم علت این کار و این مهارت او را درک میکردم، مایوس شدم و خیال کردم علت اصلی این که من در زنده گی همیشه ناکام  و پس رفته بوده ام، همین بوده است که مغزم مانند این دکاندار کار نمی کرده است.

این پیر مرد که نمیدانستم چه گذشته یی داشت و هرگز هم از او در باره ی گذشته اش چیزی نپرسیده بودم، به نظرم آدم عجیبی میامد. یکی از ویژه گیهایش این بودکه مراهمیشه به یاد پدرکلانم میافگند. عاشق خوشنویسی و خط مشقی و نستعلیق بود. بارها دیده بودم که در دکانش خوشنویسی میکرد و رباعیهای عمر خیام راکه به یادداشت، با قلم نیی و رنگ سیاه با خط  نستعلیق می نوشت. وقتی زیبایی خطش را میدیدم و به خودش نگاه میکردم، به نظرم بعید میامد که این پیرتکیده که پایش به لب گور رسیده است، بتواند چنین خط زیبایی داشته باشد که جوانتر از جوانی، تازه تر از بهار و آسمانهای صاف بهاری باشد. او  روی دیوار دکانش روی کاغذ کلانی با خط درشت و نستعلیق این بیت را نوشته بود : « تفنگ گفتا که من شاه جهانم - تفنگ کش را به دولت میرسانم »

وقتی بار اول متوجه این بیت شدم، به یاد روزهای کودکیم افتادم که درسهای مکتبم را در خانه میخواندم و خوشنویسی را تمرین میکردم. پدر کلانم، که مانند این پیرمرد علاقه ی خاصی به خوشنویسی و خط نستعلیق داشت، با من همراه میشد و با قلم نیی و رنگ سیاه روی کاغذ می نوشت:  « قلم گفتا که من شاه جهانم - قلم کش را به دولت میرسانم »

اما از این بیتی که پیرمرد دکاندار نوشته بود، خوشم نمیامد. هر بار که چشمهایم به این کاغذ میافتاد، احساس میکردم که این کاغذ و بیت، مرا تحقیر میکنند و با نیشخند سوی من میبینند. چند بار به پیرمرد گفتم که این کاغذ را بردارد و به جایش یک بیت بهتری بنویسد و بگذارد. اما پیرمرد به این گپم میخندید و میگفت :« دلم، دکانم. »

 اوقاتی که به دکانش سر میزدم، میدیدم که رادیویش یا آهنگ پخش میکرد یا چیزهایی در باره ی دموکراسی و جنگ و مظاهرات میگفت و گاهی هم نطاق رادیو، سوالهای عجیب و غریب از شنونده ی تیلفونیش میپرسید که پیرمرد از شنیدن آنها میخندید و میگفت : « این دیوانه هارا ببین، این دیوانه هارا ! »

به طور مثال نطاق از شنونده اش میپرسید که چاشت چه پخته است ؟ شوربایش از گوشت گوسفند است و یا گاو ؟ دنبه و گشنیز هم دارد سر شوربایش یا نی؟ و پیرمرد پیخ میخندید و با خودش میگفت :«  این هم شد گپ ؟ »  

یا اگر نطاق میگفت که مردم دیکتاتوری را در فلان کشور از پا درآوردند، پیرمرد  میخندید و میگفت : « این دیوانه ها را ببین که سرچه خود را به کشتن میدهند، یک دیکتاتور میرود، به جایش یک دیکتاتور دیگرمیاید. »

دیروز، وقتی این کتاب را با خودم به بازار میبردم تا بدانم که چه بر سرش میاید، اول از همه نزد همین پیرمرد رفتم، چای سبز داغش تیار بود و پیاله یی هم به من داد و بعد که ماجرا را برایش تعریف کردم، کتاب را که میان یک دستمال ابریشیمی بسته بودم، از دستم گرفت، دستمال را گشود و به سر و بر کتاب نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت : « به خیالم که اصل نیست، زده و زخمی است، شکسته و ریخته، فکر نکنم در این سال و زمانه کسی پشت این گپها بگردد. »

و بعد نگاهی به سر و بر دستمال افگند و گفت : « این دستمال ابریشیمی را ازکجا کردی ؟ بسیار قیمتی است. »

با عصبانیت کتاب را از دستش گرفتم و دوباره آن را در دستمال ابریشمیش بستم و از جایم بلند شدم و گفتم : « تو قدر این چیزها را چه میدانی بابه ! برو سرت نباکوهایت آب بپاش که چاره ی کارت شود. »

پیرمرد لبخندی زد و گفت : « قهر نشو معلم، برو پرسان کن، برو. خودت هم میفهمی که کسی به یک قِران هم نمیخرد. گوش کن، کتابت ارزش دارد، اما حالا ببین سال و زمانه عوض شده است، دیگر این چیزها خریدار ندارند، مقصدم این بود. » 

دیگر چیزی نگفتم و راهی بازار بزرگ شهر شدم. از گپهای او خوشم نیامده بود، عصبانی شده بودم. کم کم گپهای او برایم بیشتر جدی و نگران کننده میشدند. نمیتوانستم خودم را قانع بسازم که پیرمرد اشتباه میکند. نسبت به برداشتهای خودم بی باورتر میشدم. دلم را یک حس گنگ میازرد که نکند پیرمرد درست گفته باشد و من این همه عمرم را در اشتباه بزرگی گذشتانده باشم.

***

باز هم به سر و بر کتاب نگاه کردم، در یک لحظه ی کوتاه روی پشتی کتاب زخمها و زده گیهایی را دیدم که چند لحظه قبل ندیده بودم. باور کردنی نبود. روی کتاب، داغهایی از پاره گی، خدشه و زخم به نظرم آمد. برای اولین بار میدیدم که کتاب عزیز من، این گونه چهره ی افگار و افسرده به خود گرفته است. دلم از دیدن این وضع اسفناک کتاب شکست و کتاب را دو باره در الماری گذاشتم و با دل پرغصه برگشتم  و از کلکین به کوچه نگاه کردم. عجیب بود، باز هم مثل همیشه جمعیتی از آدمها با سراسیمه گی تابوتی را میبردند، باز هم آن سوی این دریچه ی اتاق من، همان تابلوی متحرک همیشه گی قرار داشت.

با خودم در مورد کتاب میاندیشیدم. شاید کور بودم و ناگهان همین چند لحظه پیش چشمهایم بینا شده بودند که متوجه وضع اسفناک کتابم گشتم. به یاد گپهای دیروز  پیرمرد بقال افتادم  و کم کم  فکر میکردم که گپ او در مورد کتاب من درست  بوده است. آفتاب هنوز پشت فضای گرد و خاک شهر بود و فضای کوچه ها انباشته بودند از خاک و گرد. چند قدم دورتررا نمیتوانستی درست ببینی و تشخیص دهی که آن طرفها چیها استند و چه خبرها ؟ گرد و خاک چنان بود که گویی در فضا معلق ماند ه باشند و نه بالا بروند و نه پایین و نه کدام سمت و سوی دیگر. گویی گرد و خاک فضای شهر، هیچ حرکتی نداشتند و احتمال وزش هیچ شمالی هم حس نمیشد که بوزد و آنها را به حرکت بیاورد و به  سویی براند. کوچه دوباره خالی از آدمها و تابوت شده بود. برگشتم و رفتم تا خودم را، چهره ام را در آیینه ی روی دیوار خانه تماشا کنم. از دیدن چهره ام ناراحت شدم. چهره ام پیر و زده و زخمی، زرد و ضعیف به نظرم آمد. در چهره ام لکه های زخم، زده گی و پاره گی دیده میشدند. همان گونه که چند لحظه قبل همچو داغهایی را برای بار اول در پشتی اول و آخر کتاب دوست داشتنیم دیده بودم. انگار اولین بار بود که من چهره ام را این گونه زخمی و زار میدیدم. نمیدانم چرا آن روز دم به دم با چیزهای تازه رو به رو میشدم که درگذشته یا نبودند و یا نمیتوانستم آنها را ببینم.

به فکر فرو میروم، باز به کتاب میاندیشم. من این کتاب را خیلی دوست داشتم و از سالها به این سو، این کتاب را با خودم نگهداشته بودم. حتی در دشوارترین روزهای جنگ و روزهای گریز و فرار هم این کتاب را جایی رها نکردم، هر جا رفتم، با خودم بردم. روزگاران سخت و دردناکی بودند. هر چه داشتیم، فروختیم تا برای زنده ماندن خانواده، نان و آبی تهیه کنیم تا از این گیرو دارهای خون و آتش بدر شویم. اما این کتاب را که خیال میکردم که خیلی گران هم خواهندش خرید، نفروختم حتی در شرایط ناگواری که از شدت جنگ و کشتار، از خانه و کاشانه ی خود فراری سرزمینهای بیگانه شدیم، این کتاب عزیزم را نفروختم. در همه حال، این کتاب به نظرم یک کتاب ارزنده جلوه میکرد و به نظرم میامد که اگر این کتاب را بفروشم و یا به شکلی از دست بدهمش، بخش مهمی ازخودم را از دست میدهم، و یا فروختن آن به این معنی بود که من بخش مهمی از ارزشهای زنده گیم را  فروخته ام. به نظرم میامد ارزشمندی من و زنده گی من، وابسته به همین کتاب است و اگر آن را از دست بدهم، دیگر همه چیز تمام میشود. احساس میکردم که بین من و این کتاب رشته ی محکمی وجود دارد و اگر این رشته بگسلد، آن گاه من یک معنی ارزنده و گرانبهایم را ازدست خواهم داد. این کتاب را یک معلم خوب دوران مکتب به من داده بود و گفته بود تا بخوانمش. او چند روز بعد برمیگشت و دوباره این کتاب را از من میگرفت. اما او همان رفتنش شد و برگشتنش نه. وقتی میرفت، گفت خیلی مواظب خودم باشم که روزگار تازه، وحشتناکتر از همیشه ها از راه رسیده است و دشتها، خواب سرخرنگ گورستانهای دسته جمعی آدمها و کتابها را میبینند. وقتی پیرمرد بقال با شنیدن خبرهای رادیو میگفت :« این دیوانه ها را ببین که برای کی خود را به کشتن میدهند، یک دیکتاتور میرود، دیگرش میاید. »

من به یادگپهای همان معلمم میافتادم که چیزهایی مشابه همین گپهای پیرمرد میگفت. اما او رفت و دیگر برنگشت، همانند هزاران دیگر که برده شدند، ولی برگشتانده نشدند. شاید یک روز برگردد، نمیدانم. حال اسالهای بسیاری سپری شده اند، دیگر امیدی برای برگشتنش نیست. او هم در شمار همانهایی رفت که زنده و مرده ی شان معلوم نشد و شاید در یکی از همین گورهای دسته جمعی که بعدها پیدا شدند و در میان استخوانهای به دست آمده از این زنده به گورشده های دیکتاتوران سرخرنگ، استخوانهای او نیزبود. به هر حال هرچند ابلهانه مینمود اما انتظار داشتم که او روزی برمیگردد و من این امانتی او را باید به خوبی حفظ میکردم.

دیروز، هنگامی که از نزد پیرمرد جدا شدم و سوی بازار بزرگ شهر میرفتم، در مسیر راه تیلیفون جیبیم زنگ زد. از گپهای پیرمرد آن قدر حالم بد بود که باشنیدن صدای زنگ تیلیفون حیران شدم و نفهمیدم که این صدای تیلفون از کجا میاید. متوجه شدم که زنگ تیلیفون خودم است و یادم آمد که ها، من هم در جیبم تیلفونی دارم. نمیدانم برای چه این تیلیفون را با خودم هر جا میبردم. من که کدام دوست و آشنایی نداشتم، خویش و قومی هم نداشتم. کی بود که به من زنگ میزد و در اصل به جز همین پیرمرد بقال سر کوچه، کس دیگری شماره ی تیلیفون مرا نداشت و او، گاهی زنگ میزد و مرا به شوربای گوشت گوسفند چاشت ، دعوت میکرد و یا من به او زنگ میزدم و جویای حالش میشدم و شوخی کنان میپرسیدم که تنباکوهایش در چه حال اند. در حالی که هوای خاک آلود نفسم را در سینه قید میکرد، گوشی را گرفتم و گفتم : « بلی ؟ »

صدای مردی بود، سلام گفت و نام مرا گرفت و پرسید : « شما ؟ »

صدا را نشناختم، کمی وارخطا شدم. چرا که لحن صحبت و ارتعاش صدای او برای من ترس انگیز بودند.گفتم : « من خودم استم، بفرمایید، شما ؟ »

از لحن صدایش معلوم میشد که بسیارعجله دارد، بدون آن که مرا اجازه دهد تا چیزی بگویم، پرسید : « شما نوروز را میشناسید؟ »                           

حیران شدم، مکث کردم و فکر کردم تا به یاد بیاورم که نوروز را میشناسم و یا خیر؟ زیر لب آهسته گفتم : « نو روز ؟! »

و ادامه دادم : « نوروز، نوروز، نوروز.... ؟»

و گفتم : « نه، یادم نیامد. شاید میشناسم، یادم رفته است. »

سخنم را قطع کرد و گفت : « من هم نمیشناسم، به من همین شماره را داد و گفت تا به  شما زنگ بزنم و بگویم که او حرکت کرده است، طرف شما میاید، خودش عجله داشت، من از خارج گپ.... »

تیلیفون قطع شد، چند بارهلوهلو و بلی بلی گفتم، جوابی نگرفتم و بعد هم زیگنال قطع رابطه شنیده شد. حیران شدم و تیلیفون را در جیبم گذاشتم. دوباره تیلیفون را گرفتم، شماره ثبت نشده بود. به راهم ادامه دادم، در حالی که هنوز زیر فشار درد گپهای تلخ پیرمرد قرار داشتم، این تیلیفون مرموز و مبهم، ترس و اضطراب دیگری را در ذهنم پدید آورد. نوروز کیست ؟ کدام نوروز؟ من کسی را به نام نوروز نمیشناختم یا میشناختم و یادم رفته بود. نوروز گفته است حرکت کرده، طرف ما میاید... از خارج... این دیگر چه معنی داشت؟ شماره ی تیلیفون مرا از کجا کرده است؟ ممکن نبود، کسی هم در خارج از کشور نداشتم تا به من زنگ بزند و شماره ی تیلیفونم را هم به جز به همین پیرمرد بقال سر کوچه به هیچ کس نداده بودم. ناگزیر شدم به پیرمرد بقال زنگ بزنم. از او پرسیدم که آیا شماره ی تیلیفون مرا به کسی داده است و یا خیر؟ پیرمرد که از این سوال من حیرتزده شده بود، گفت : « نی بابه، نی. یادم نمیاید، نی، نی. »

و من گفتم :  « من هم، یادم نمیاید، هیچ یادم نمیاید. »

پیرمرد گفت : « حتمی خودت به کسی گفته ای. یادت رفته است، تو که یک سر و صد سودا داری، حتمی یادت رفته. »

گفتم : « بابه. »

و خداحافظی کردم. هنگامی که این کتاب عزیزم را نزد کتابفروشهای بزرگ شهر بردم، بیشتر مایوس شدم. همه همان چیزهایی را برایم گفتند که پیرمرد بقال سر کوچه به من گفته بود. روز تلخ و سیاهی را سپری کردم و برگشتم. از یک سو میدیدم که باورهایم را دیگران میشکنند و پامال میکنند و از سوی  دیگر نوروز و تیلیفون ناشناخته مرا به سرحد دیوانه گی میکشاندند. ناگهان حیران شدم، کسی که زنگ زده بود، چه گفته بود؟ از خودم میپرسیدم. گفته بود که بهار میاید یا نوروز؟ به خیالم میامد که گفته بود بهار میاید... نه، گفته بود نوروز، نوروز یا بهار؟ کوشش کردم با فشار آوردن به ذهنم، به یاد بیاورم که دقیق او کدام یکی ازاین نامها را گفته بود. در مورد هر دویش شک داشتم و فکر میکردم کدام نام دیگری مانند همین کلمات بود. به هر حال، در آن دم با خودم فیصله کردم و گفتم خاک بر سر هر دو، هر کی باشد و با هر نامی که باشد، باشد. نمیشناسم. مهم نیست که نوروز گفته باشد یا بهار و یا کدام چیز دیگر. بدون اینها هم از مدتی به این طرف حالتی برایم دست میداد که تازه بود و قابل تامل. در دقایق مختلف شبانه روز، بی موجب وهمزده میشدم و بی آن که عامل این حالت مبهم معلوم باشد، ترس عجیبی مرا در خودش میفشرد و خیال میکردم دراین روزها اتفاقات بدی برای من رخ خواهند داد. یکی همین بود که فراموشکاری عجیبی برایم پیدا شده بود. بعضی چیزها در خاطرم می ماندند و بعضیهای دیگر یا یادم میرفتند  و یا با دیگرمسایل بهم میامیختند، مانند نوروز و همین گونه گپهای دیگر.

در این خانه ی بزرگ تنها بودم و دراین اواخر با شنیدن هرگونه صدایی یک قد از جا میپریدم  و خیال میکردم که آدمهایی وارد خانه شده اند و قصد کشتن مرا دارند و مرا دارند و هدف شان این است تا اشیای این خانه را با خود ببرند. این خانه از بیرون چنان با شکوه معلوم میشد که هر بیننده را شگفتزده میساخت و هر کی میدید، حتمی می انگاشت که درون خانه مملو از جواهر و اشیای قیمتی است و شاید هم می انگاشت که نگهبانان مسلح  نیز استند که از این خانه مواظبت و مراقبت میکنند. اگر میدانستند که من تنها، با دست خالی از این خانه نگهبانی میکنم، دیگر صبر نمیکردند و میریختند، میزدند و میبردند. مالک خانه با خانواده اش در خارج از کشور زنده گی میکرد و این خانه را برای روز مبادا که برمیگشتند، ساخته بود. سعی کردم موضوع تیلیفون را فراموش کنم و اما موضوع کتاب هیچ نمیشد که

 فراموش شود. شام با دل شکسته وبا یک عالم حسرت وغم به خانه برگشتم. هرگز تصور نمیکردم که در مورد این کتاب عزیزمن دیگران این همه پوچ و بیراه بگویند و قیمتش را با پول خیلی نازل تعیین کنند. برای تسلای دلم میگفتم که کتابی ارزشمند است.  پیرمرد بقال هم همین را گفت. اما حالا سال و زمانه عوض شده است و دیگراین کتابها بازار و خریدار ندارند. اما اینها عصبانیتم را و دردم را فرونمیشاندند و هر لحظه گپهای دکانداران از ذهنم میگذشتند و چنا ن اذیتم میکردند که نمیدانستم برای تسکین این درد جانکاه، به کدام نوع دارو یا ماده ی مخدر و نوشیدنی مسکر روی آورم.

باز نشستم و همان کتابم را از الماری گرفتم، دستهایم بی اختیار به ورق ورق کردن کتاب شروع کردند، حس خوبی برایم دست داد. حس کردم، یگانه راه علاج همه ی دردها و نگرانیهایم همین است که این کتاب عزیزم را ورق ورق کنم و دور بیاندازم. لذتی به من دست داده بود، حس و حالی داشتم همانند یک معتادکه بعد مدتی دوباره به ماده ی مطلوبش رسیده باشد. ورقهای کتاب را میکندم و روی اتاق میانداختم و با یگان نظر به سطرهایش هم خیره میشدم. نه آنها دیگر کششی برایم نداشتند. هر بار که کتابی را ورق ورق میکردم و میبردم بیرون و میان سطل کثافات میانداختم، به خیالم میامد که کار بزرگی را انجام داده ام. گویی خطر بزرگی را که من و زنده گی مرا تهدید میکرد، نابود کرده ام. نه، از این هم بالاتر، یک حاکم دیکتاتور را که مردم سرزمینی را سالها قربانی میکرد و زنده به گور و گورستانهای دسته جمعی سرخ و سبز و سیاه میساخت، از قدرت برانداخته ام و از صحنه ی زنده گی محو کرده ام. همچنان که کتاب را ورق ورق میکندم، به نوروز فکرم کشانده شد، به نوروز یا بهار؟ نمیدانم. باز هم همان شک در دلم رخنه کرد. شخص ناشناس گفته بود که کی میاید؟ نوروز؟ یا بهار؟ تمرکز ذهنیم را مختل می یافتم. باز هم نتوانستم به یاد بیاورم که نوروز گفته بود و یا بهار و یا چیز دیگر...نوروزگل، بهار گل، گل بهار، نوروز خان...نه، به هر صورت من کسی را نمیشناختم که به سراغ من بیاید و آن هم از خارج کشور. میکوشیدم گذشته هایم را به یاد بیاورم. شاید بتوانم به یاد بیاورم که نوروز را میشناسم. گذشته هایم را گشت میزدم. پیش از جنگ، محل کار، مکتب، دانشگاه، همکوچه گیها، دوستان، خویشان و اقارب، روزهای جنگ، روزهایی که از راکت و بمباردمان های هوایی میگریختیم و بعد زنده گی در مهاجرت، در سرزمینهای دیگر و... و برگشتنم و این ده سال دیگر که  تنها در این شهر زنده گی میکردم و از مدتی به این سوبه مرض پاره کردن کتابها مبتلا شده بودم. متیقن شدم که من اصلاٌ در تمام زنده گیم نوروزی و یا بهاری را نمیشناخته ام. در حالی که کتاب را ورق ورق میکندم، تصور وهم انگیزی به ذهنم خطور کرد و به خیالم آمد که چند تفنگدار حتمی حالا پشت درخانه آمده اند تا مرا بربایند. حتمی فکر کرده اند که من تنها در چنین خانه ی زیبا و بزرگ زنده گی میکنم و کار و بارم هم معلوم نیست، باید خیلی پولدار و ثروتمند باشم. از کار کتاب دست کشیدم و رفتم با احتیاط تمام از پشت در، از درزهای در، به کوچه نگاه کردم. کسی نبود و بعد به کوچه برامدم. هوا سرد بود و کوچه خالی و خلوت. کودک نه ، ده ساله ی ژولیده یی، یک توبره ی سنگینتر از توان جسمش را که بر پشتش بار بود، میبرد و بسیار باعرقریزی و زحمت راه میرفت، هر گامی که برمیداشت، لرزش پاهای لاغرش را میشد دید، دلم شد بروم و کومکش کنم. اما ناگهان به فکرم گشت که چه فایده دارد. دفعه های دیگر و روزهای دیگر کی به اوک.مک میکند. هزارها هزار از این گونه کودکان که در کوچه ها و سرکها می لولند، کی ک.مک کند ؟ به آنها چگونه ک.مک کنم ؟ از این کار خیر منصرف شدم و از جانب دیگر ترسیدم.  ممکن بود به من تهمت بزنند و مرا به اتهام سوو استفاده ی جنسی بازداشت کنند. میدانستم که این گونه آفتها، در کوچه ها و بیشه های سبز سبز شهر خاکزده ی ما، بر خلاف زمانه های قبل، سیل آسا راه پیدا کرده بودند و روزی نبود که خبری از تجاوز به دخترکان و پسرکان خرد سال، از نوع جمعی و انفرادی اش نشنوی و یک روز، بوی خود سوزی زنها و دخترکهای جوانمرگ را از پشت دیوار کلبه ها حس نکنی. این اولین بار بود که چنین فکرها بر سرم میزد. گفتم چه فایده دارد. اما بازهم دلم    نا آرام بود، میخواستم بروم کومکش کنم. بعد به خودم گفتم این دلسوزی نسبت به او نیست، میروی به او کومک نمیکنی. به خودت ک.مک میکنی تا احساس رضاییت خاطر پیدا کنی و لذت ببری و خوش شوی که امروز کار نیکی انجام داده ای. اما این بار، این حس کومک به دیگران در من قدرت سالهای قبل را نداشت و انجا م همچو کارها به نظرم دیگر بیرنگ شده بودند. با خودم گفتم چرا نروم یک دیکتاتور ظالم و آدمخوار را از اریکه قدرت، از سر شانه های این مردم دور نکنم؟ این گپها مانند گپهای همان  معلمم بود که سالها  قبل میگفت و همین کتاب راهم به من داده بود و گفته بودکه برمیگردد.اما رفته بود تا ظامی را، دیکتاتوری را از سر شانه های مردم دور کند که لادرک شد. اگرمن چنین کاری را کرده میتوانستم، بهتر بود و لذتش هم به مراتب بیشتر.

یادم آمد که کار مهممی را ناتمام مانده به کوچه آمده ام، کار مهمی را که شروع کرده بودم، یعنی نابودکردن بزرگترین دیکتاتورکه به جانش چسپیده بودم. به نظرم آمد که ورق ورق کردن این آخرین کتاب، به همان پیمانه کار بزرگی است که بتوان دیکتاتوری را از پا درآورد. کتاب همان کتابی بود که از سالها قبل با خودم داشتم و در هر گونه شرایط حمایتش کردم و نگهش داشتم و بیشتر از جانم از او مواظبت کردم. حتی همسر و دو کودکم را سالها قبل به خاطر همین کتاب از دست دادم.

 برگشتم به اتاقم و سوی ورقهای کتاب نگاه کردم که هر سو افتاده بودند. نمیدانم چرا از دیدن این ورقهای افتاده روی زمین به یاد پسرکی افتادم که قامتش زیر بار سنگین زنده گی می لرزید. به نظرم آمد که هر کدام این ورقها، پسرک و دخترک هایی استند که در کوچه ها و سرکها با سر و بر ژولیده و شکمهای گرسنه زیر بار سنگین زنده گی می لرزند و میتپند. بار دیگر عطش ورق ورق کردن کتاب در دلم جوش زد . سوی کتاب نگریستم ، کشش نیرومندی  مرا بی اختیار سوی کتاب میکشاند تا به سوی او بروم و بار دیگر به کار ورق ورق کردنش شروع کنم. به نظر میامد که کاری بزرگتر و با اهمیت تر از این نمیشود پیدا کرد. فکر کردم وقتی آخرین ورقش را بکنم، دیگر دلم یخ میشود و بد بختیهای همه ی کودکان سر بازار و کوچه ها حل میشوند و دیگرتفنگداران برای ربودن و گروگان گرفتن من نمیایند. اما همین که باز شروع کردم به کندن ورقهای کتاب، تیلیفون، نوروز یا بهار و یا نمیدانم نام دیگری که مشابه اینها بود، به یادم آمدند و همراه با آنها وهم و هراس کشنده یی قلبم را فشردند. اما به زودی سعی کردم تا فکرم را عوض کنم و باز هم  به کتاب اندیشیدم. میخواستم کار کندن ورقهای کتاب را به زودی تمام کنم. اما از سوی دیگر با آهسته گی و وقفه های طولانی این کار را پیش میبردم تا دوام بیشتری کند. تیلیفون، نوروز یا بهار ؟ آرامش مرا ربوده بودند و لحظه به لحظه زهر ترسی که از آنها در وجودم پخش شده بود ، افزونتر میشد. از کندن ورقهای کتاب دست کشیدم. برخاستم و به قدم زدن پرداختم. کم کم همه چیز به نظرم وحشتناک میشدند. فضای خانه، درها و دیوارها و اتاقها همه به خیالم ترسناک میامدند. به یاد پولیس افتادم، بعد به خودم خندیدم که به پولیس چه بگویم. چیزی برای گفتن به پولیس واقع نشده بود، کسی مرا تهدید نکرده بود، هنوز آدم ربایان نه تهدیدم کرده بودند و نه به سراغم آمده بودند. خنده آور بودک ه بروم به اداره ی پولیس و بگویم که من خیال میکنم ربوده میشوم. آن گاه شاید مرا به بیمارستان روانی بفرستند و یا هم بگیرند و بازداشتم کنند تا بدانند که من چرا چنین فکری میکنم .میدانستم که سرانجام هم تا پول کافی نمیپرداختم، از بازداشت رهایم نمیکردند. بهتر دیدم به جای این همه نگرانیها منتظر بمانم که نوروز بیاید وآن گاه با دیدنش او را خواهم شناخت. دیگر چاره یی نبود، هیچ چیزی به ذهنم نمیامد که مرا برای شناختن کسی به نام نوروز یا بهار یا نمیدانم همین گونه نامها کومک کند. نوروز، نوروز، نوروز، بهار، بهار، بهار... حالا این نوروز و این بهار هم برای من دردسر دیگری شده بودند. ناگهان صدایی شنیدم، از منزل بالا، صدای افتادن چیزی. از ترس تکان خوردم. در این وقتهاعادی ترین صداها نیزبرایم ترسناک بودند. دقایقی منتظرماندم تا ببینم که آیا بازهم صدا تکرار میشود یاخیر؟ همیشه در چنین مواقع خیال میکردم که کسی دزدانه وارد خانه شده است و در یکی از اتاقها شاید مقداری ازمواد مخدر، چرس یا تریاک و یا هم یک میل تفنگ را پنهان میکند و میرود و چند ساعت بعد، پولیس از راه میرسد و با جستجوی خانه، این اجناس رامی یابد و مرا هم میبرند. اعدام در انتظارم است و یا هم حبس ابدی و همان است که پول هنگفتی باید بپردازم و از این مهلکه خودم را نجات دهم. آن وقت هر قدرعذر میکردم و میگفتم که من پولی در بساط ندارم، باورنخواهند کرد وخواهند گفت که این قصر باشکوه را پس از کجا کرده ام؟ و من هر چند دلیل و برهان میاوردم و از بیگناهی خودم دفاع میکردم ، حتمی میخندیدند و میگفتند: « توخیال کرده ای که ما کودک استیم. »

گاهی به خیالم میامد که صاحب اصلی این خانه ی زیبا و قشنگ، درجایی از این خانه مواد مخدر و یا اسلحه را پنهان کرده است و یک روز پولیس خواهد آمد و با پیدا کردن آنها، قبر من نیز حفر خواهد شد.

باز هم منتظر ماندم، اما صدایی نشنیدم. طبق معمول رفتم با ترس و لرز اتاقها را گشتم. گرد و خاکی که روی اشیای اتاقها نشسته بودند، به نظرم وحشتناک جلوه کردند. از نگاه کردن به آنها میترسیدم و حس میکردم از آنها و هم و اضطراب مبهمی در فضای خانه پخش میشوند.

 یک بار دلم شد بازهم به کوچه بروم و نزد بابه بقال. نمیدانم چرا به ذهنم آمد که بروم از او بپرسم که آیا نوروز را میشناسد یا نه. احمقانه بود، او چطور و از کجا میتوانست نوروز را بشناسد. نوروز کسی بود که مرا میشناخت و به دیدن من میامد. نمیدانستم، شاید من همچو کسی را میشناخته ام و حالا یادم رفته است. شاید صحبت با بابه بقال که همیشه ازاین در و آن در با هم اختلاط میکردیم، میتوانست مرابه خاطربه یادآوردن نوروز کومک کند. شاید نوروز یکی از همان آدمهایی باشد که از آنها مقروض استم. در تمام زنده گیم مقروض بوده ام، در روزهای بد زنده گی، در شرایط قحطی و جنگ، همیشه از آشناهایم پول قرض میکردم و زنده گی را پیش میبردم. بسیاری ازاین قرضها را نشد که بپردازم و این دینها بر سرم ماندند. شرایط طوری آمد که هر کس هر طرف آواره شد و من نتوانستم قرضهایم را به صورت کامل بپردازم. حالاحتی نام خیلی از آنهایی را که از ایشان پول قرض کرده بودم، به یاد نمیاورم و شاید هم بسیاری از آنها زنده هم نباشند. راکتها، بمباردمانهای هوایی، جنگهای خونین کوچه به کوچه، برای کاشتن گلها و آبیاری باغچه ها که نبودند. بگیر و ببند و ببرها وگم و نیست کردنها و زنده به گور کردن ها... این نوروز شاید یکی از صاحبان خانه هایی باشد که ما مستاجر شان بودیم و پول اجاره ی چندین ماهه ی خانه ی شان بر سرم مانده باشد. آن قدر از این خانه ی کرایی به آن خانه ی کرایی در کوچ و سفر بودیم که نام صاحبان خانه هارا نتوانسته ام به ذهنم ثبت کنم. تنها یکی از آنها یادم میاید که نامش ضیای کور بود و کفتربازکه سه ماه کرایه خانه اش نپرداخته مانده بود. دیگرمطمین شدم که این نوروز یکی از همین هاست و بس. باز نشستم و شروع کردم به ورق ورق کردن کتاب، هر ورقی را که میکندم یک نگاه سرسری به خط هایش نیز میافگندم. دیگر واژه ها و جمله هایش برایم معنی و کششی نداشتند. در همین لحظه باز هم ناگهان صدای همان غزلخوان و همان آهنگ غمناک از جایی دوری به گوشهایم آمدند، از پاره کردن کتاب دست کشیدم و به صداهاگوش دادم. این بار صدای مرد غزلخوان اندکی گویاتر به گوشهایم میامد. توانستم کلماتی را تـفکیک دهم. بعد از شناختن دو، سه کلمه، ناگهان اصل شعر و غزل یادم آمد و به خودم گفتم که خوب، حالا فهمیدم که چه میخواند، همان غزل مشهور که میگفت این قدر مستم که از چشمم شراب آید برون. زمانی من و دختری که بعدها همسرم شد، این آهنگ را خیلی دوست داشتیم و همیشه میشنیدیم. دلم کمی آرام شد از این که توانسته بودم به حل یک نکته ی گنگ دست یابم. باز هم گوش دادم تا مصراعهای دیگرش هم یادم بیایند که نشد. صدای غزلخوان که گویا از زیر زمین این خانه شنیده میشد، بار دیگر گم شد. مثل این که هیچ صدایی نبود و من این صداها را ازکنج و کنار زوایای گذشته هایم، از ته خانه های ذهن مغشوشم میشنیدم.  

در این اثنا باز هم شروع کردم به ورق ورق کردن کتاب که ناگهان یک قطعه عکس از میان آن افتاد. عکس را برداشتم، حیران شدم که این عکس چگونه در این همه مدت سالم مانده است. همه چیز ما در جنگهای شهری  و خانه به خانه یی غارت شده بودند واز بین رفته بودند. عکس زنم بود، آن هم از دوران عشق و دلداده گیهای ما که شیفته ی احساس و چشمها و نگاه هایش شده بودم. برایم غزلهای خوب عاشقانه میخواند و سخت دلباخته و شیفته ی موسیقی و آنهم به نوع غزل بود که بعدها مرا نیز به اینها معتاد ساخت، به شعر و موسیقی و کتاب و قلم و کاغذ و سرزمینهای افسانوی هندوستان و داستانهای تاج محل و بخارا و سمرقند و از این شمار بودند و ما بودیم و بیقراریهای شیرین و عاشقانه. پشت عکس تاریخ و روزی نوشته شده بود که من این عکس را گرفته بودم، سی سال گذشته بود. او تنها بود و عقبش گلهای یاسمن بنفش رنگ، نما و جلوه ی خاصی به فضای عکس داده بودند. دیدن چشمهایش مرا کشانید به احساسات همان دوره ها و یک حس گنگ و شیرین مانند همان دوران در دلم راه یافت. اما دمی بعد دلم فروریخت، یادم آمد در یکی از روزهای دوران جنگ همین همسرم که خیلی عصبانی بود، به من گفت تا من از دو، یکی را انتخاب کنم. یا این کتاب را و یا آنها را. من همین کتاب را انتخاب کردم و زنم دست دو طفلم را گرفت و بار سفرش را بست و  رفت. مدتی بعد خبر شدم که آنها از هالند یا جرمنی و یا دانمارک سر درآورده بودند. دقیق یادم نیست، گفتند در یکی ازکشورهای اروپایی استند. دیگر چاره یی نداشتم. تنهایی را با آواره گیها و بدبختیهای روز افزونش قبول کردم. ماندم با کتابم، تنها همین کتاب را که امروز ورق و رقش میکنم، داشتم و هر جا میرفتم، او را با خودم میبردم و سخت میکوشیدم که به این کتاب اندک ترین آسیبی نرسد. آن روزها خیلی احمقانه فکر میکردم. خیال میکردم که اگر این کتاب را از دست بدهم، دیگر زنده گی را از دست داده ام. عکس را کنار گذاشتم. دلم نشد پاره اش کنم. هر چند، چندین بار خواستم مانند کتاب، آن راهم پاره کنم، اما بعد منصرف شدم. وقتی با تصمیم پاره کردن، سوی چشمهای عکس نگاه میکردم، به خیالم میامد که هنوز او با نگاه های زیبا و دل انگیزش مقابلم است و هنوز مرا دوست دارد، خودم را در برابرش گنهکار حس کردم و انگاشتم که او عاقلانه و بهتر از من میاندیشیده است. شاید در کنج دلم هنوز او را دوست داشتم و نمیخواستم خودم از این واقعیت مطلع شوم. وقتی این سوال رابه خودم راجع میساختم، خودم از سووال خودم فرار میکردم و موضوع فکرم را عوض میکردم  و میخواستم با بهانه یی بروم سوی افکار دیگری و بهتر میدیدم در این باره نیاندیشم. آن روز آخرین ورقها را که کندم، شانه هایم سبک شدند، مرحله ی آخر کار مانده بود. باید همه ی ورقها را جمع میکردم و میبردم بیرون و میافگندم بین سطل کثافات . شروع کردم به جمع کردن کاغذها، در حین حال انتظار داشتم، دقایقی بعد زنگ در به صدا خواهد آمدو بعد خواهم دید که کسی به نام نوروز و یا با کدام نام دیگر آمده است و از من میخواهد تا دینم را بپردازم. نمیتوانستم چیزی درباره ی نوروز به یاد بیاورم. ناگهان نوروز و مراسم سال نو به ذهنم گشتند. یادم آمد که یک وقتی نوروز میشد، سال نوکه میامد، روزهای زیبایی از راه میرسیدند، بهار، گلهای لاله، گلهای خود روی زرد و بنفش رنگ دشتهای سبز، شگوفه های درختان، اسپکهای چوبی، سمنک پزی ها و رفتن به میله ها و زیارتها. وقتی نوروز میامد، همه جا تر و تازه میشد، همه چیز دگرگون. خیال میکردی که زنده گی دوباره از سر شروع شده است. در سیمای همه تحرک تازه دیده میشد و آدمها هم با درختها و دشتهای سرسبز و پر گل همنوا میشدند و بوی عطر گلهای صد برگ وگلاب و ناز بو، آدم را مست و مدهوش میساخت و حالتی میبخشید خوشایند و نمیدانستی که چه میخواهی، اما احساس میکردی، چیزی میخواهی، مگرنمیفهمیدی که چه؟ صدای زنگوله هایی که برگردن بره های سپید و سیاه بودند و بع بع گفتنهای آنها را شنیدم و دیدم دراز کشیدن و استراحت گوسفندها و بره ها را روی سبزه ها، در زیر اشعه ی گرم آفتاب نوروزی. کاش که بازهم همان نوروزها بیایند، همان گلهای خود روی دشتهای سبز، گلهای لاله، گلهای زرد زرد و یاسمنی رنگ، کاش همان کسی که تیلیفون کرده بود و گفته بودکه نوروزمیاید ، همان نوروزهای زیبای من باشند که سالها بود که گم شان کرده بودم. یک پیاله شیر،یک دانه سیب، یک شاخه گل سنجد، کاش همانها باشند و دوباره برگردند و من کودکی باشم که بره های زیبای گوسفندان را در بغل بگیرم و نوازش شان کنم و آنها بع بع کنان شعر بخوانند و صدای زنگلوله هایشان تارهای دلم را بلرزاند.

ورقها جمع میشوند. میبرم بیرون تا میان سطل کثافات بیاندازم. هنوز به سطل نرسیده بودم که ناگهان زمین زیر پایم فرورفت، پایم درگودالی فرو رفت. پایم را کشیدم ودیدم که حفره یی پیدا شده است. حیران شدم. دقیق که نگاه کردم، دیدم در ته حفره چیزی است. با عجله به کاویدن حفره پرداختم و دلم گواهی  میداد که حتمی گنجی نصیبم شده است. دیدم بسته ی بزرگی است که در میان توبره و پلاستیکها بسته شده بود. تپشهای دلم بیشتر شده بودند، خیال میکردم پس از یک عمر تحمل مصایب و بدبختیها، حالا که سالهاست همه چیز را از دست داده ام، به گنج، به طلاها و جواهر قیمتی دست یافته ام. شاید صاحبان این خانه ی بزرگ و قشنگ، از ترس دزدها و آدمکشها، زیورات و طلاهای شان را این جا پنهان کرده بودند تا مصوون بمانند و هنگامی که برمیگردند، دوباره آنها را داشته باشند. اما وقتی بسته را گشودم،  برخلاف تصورم، نه طلایی بود و نه جواهر. دیدم تفنگی است با مرمیها یش، دلگرمیم به سردی گرایید و در دلم گفتم : این هم از بخت ما ، این همه سال از شر تفنگ است که در به در شدیم  و  چی ها که نکشیدیم، حالا از ته زمین هم به جای گنج از طالع بد ما، تفنگ میبراید. اما زود فکرم نسبت به این تفنگ عوض شد. گفتم این هم گنج بزرگی است. همین است که امروز در همه جا حکومت میکند،گنج میاورد، پول وقصر وثروت میاورد، طلا میسازد، قدرت و شهرت وعزت میدهد. خاک بر سر کتاب و قلم، باز به یاد روزهای کودکیم افتادم، به یاد پدر کلانم و خوشنویسیهایش، به یاد بابه بقال افتادم که بیتی را در دکانش آویخته بود. هر بار که به دکانش میرفتم، این کاغذ و بیتش مرا به شدت اذیت میکرد، هرچند سعی میکردم سویش نگاه نکنم و نخوانمش، نمیشد. ناخودآگاه به آن کاغذ نگاه میکردم وهمین بیت را میخواندم. چندین بار از بابه بقال خواسته بودم که این کاغذرا بردارد وعوضش یک بیت بهتر بنویسد، قبول نمیکرد. میگفتم این بیت تو بد آموزی دارد، تو به قلم اهانت میکنی. این طرز تفکر تونادرست است. درواقع همیشه بادیدن آن، خودم را تحقیرشده می یافتم و هر چند کوشش میکردم که سویش نگاه نکنم، نمیشد. بابه بقال ، این گپهای مرا نمیپذیرفت و همیشه در مقابل این خواهش من  میخندید ، خنده نه ، پوزخند میزد و میگفت:  « دلم، دکانم . »

اما درآن لحظه به خودم گفتم که نه، بابه بقال درست فکر میکند، حالا برخلاف آن روزهاست و تفنگ است که تفنگ کش را به دولت میرساند. چه حال و روزگاریست، قانون، آزادی را میکشد و آزادی به قتل قانون دست می یازد و هر دو تفنگ میگیرند و به کشتن عدالت میروند. این من استم که هر روز از دریچه ی اتاقم به کوچه ی خاک آلود می نگرم و میبینم که مردم من، تابوت عدالت  به قبرستان میبرند. این خوب است، ها، این تفکر نو وقتی در من پیدا شد که انگشتهایم میله و ماشه ی تفنگ را لمس کردند. انگار این حس و این تفکر از درون تفنگ، از راه انگشتهایم به سرم راه یافته بودند و این بار خلاف گذشته ها، هیچ مقاومتی از سوی مغزم و افکارم صورت نگرفت.

 با خوشحالی مانند کسی که به گنج بزرگ و ارزشمندی دست یافته باشد، با عجله تفنگ را داخل اتاقم بردم، پاک و تمیزش کردم ودیدم که همه چیزش سالم و درست است. تفنگ را روی دیوارآویختم. تماشایش برایم خوشایند بود و به من احساس مسرت و لذت میداد. دوباره رفتم، ورقهای کتاب را به جای تفنگ دفن کردم وحفره را طوری پوشاندم که کسی متوجه نشود که آن جا فرو رفته است. بازهم برگشتم وبه تفنگ نگاه کردم وروی دسته و میله اش دست کشیدم. احساس دگرگونه داشتم. دلم قوت گرفته بود وترسها و دلهره های همیشه گی دیگر کمتر شده بودند. احساس اعتماد به نفس برایم پیدا شده بود. به خیالم آمد که نور چشمهایم بیشتر شده اند. خیال میکردم که حالا به جمع آدمها ومحیطی که درآن زنده گی میکردم، پیوسته ام. حالادیگر آدم حسا بم میکنند ومیدانند که من هم یک چیزی استم. به سوی تفنگ با محبت نگاه میکردم و دم به دم تفنگ به نظرم گرم وگرمتر جلوه میکرد. به خیالم میامدکه من سالهاوسالها دنبال همین میگشتم.  اما نمیدانستم که گمشده ی من این است که اکنون، پس از سالها حقارت وتحمل مشقات زنده گی یافته بودم. دلم ازشوق میتپید وحس کسی را داشتم که انگار بعداز سالها فراق به وصل معشوقه اش رسیده باشد. کتاب به چه درد میخورد؟ همه چیز در سیمای این تفنگ نهفته است. حالا شده بودم یک چیزی، نه آدم ربایان کاری کرده میتوانستندونه پولیس ونه دیگران. حالامیتوانستم از خودم دفاع کنم وهرچه خواسته باشم با این تفنگ میتوانم به دست بیاورم. باید زور را بازور جواب داد. دربرابر تفنگ نمیشودباکتاب مقابله کرد. سالهافکرمیکردم که کتاب  میتواند در برابر همه چیزسپرشودکه نشد. به خودم حیران بودم که قبل ازاین چرا این مفکوره های خوب وعالی به ذهنم خطور نمیکردند و این همه نیرومند نبودند. فکرکردم که تقصیراز همان کتاب بودکه دیگر از شرش نجات یافته بودم وکشته بودمش وحالا عقلم درست کارمیکرد. شاید با دفن کتاب، عقلم دوباره بر سرم آمده بود. حالا این نوروز هرکی باشد، باشد، بیاید. دیگرازکسی ویا چیزی هراس نداشتم. یک بار به ذهنم گشت که نکندنوروز همین عقل گمشده ی من بوده که با به دست آوردن این تفنگ واز بین بردن کتاب دوست داشتنیم دوباره برگشته است. گفته بود برمیگرددوحالا برگشته بود. خنده ام آمد.  قهقهه کنان خندیدم، چنان خندیدم که در تمام عمرم این گونه بلند وازته دل نخندیده بودم.

 

***

 

ساعاتی بعد، من خودم را روی صفه ی حویلی یافتم که ایستاده بودم وتفنگ در دستم بود. سرم درد میکرد وچشمهایم احساس ضعف داشتند. پس ازهرچند لحظه، خیال میکردم میافتم به زمین. وقفه ی زمانی از ته دل خندیدن، تا دریافت دوباره ی خودم روی صفه ی حویلی را فراموش کرده بودم. یادم نمیامدکه دراین مدت چه ازسرمن گذشته است و چه کرده ام و چه برسرم آمده است. نمیدانستم که چگونه این جا آمده ام. دستهایم بیشتر ازهمیشه می لرزیدند وپاهایم احساس سستی داشتند. هواسرد وهمچنان گردآلود بود. متوجه شدم که آن طرف، در مقابلم، در بیست وچند متری، در صحن حویلی آدمهایی ایستاده اندوسوی من نگاه میکنندومن تفنگ را سوی آنها نشانه گرفته بودم. نمیدانم چرا، یک بار احساس میکردم که هیچی نمیدانم واما لحظه یی بعد یادم میامدکه من چه میخواستم بکنم. بازهم یادم آمد که چه  میخواستم بکنم. تصمیمم همین بود که به آنها و به هیچکس اجازه ندهم که به من نزدیک شوند. تصمیم من قاطع بود. نمیدانستم که چه وقت این تصمیم را اتخاذ کرده بودم. اما میدانستم که دیگر دل و جراتش را دارم تاهرچه دلم بخواهد، بکنم. یک عمر دیگران گفتند ومن همان کردم وامروز، روزی است که نوبت من  هم صاحب

 قدرت وصاحب تفنگ بودم. به سوی آدمها نگاه کردم. آن طرف کرتهای گل ایستاده بودند. دو، سه نفر شان را شناختم. یکی بابه بقال بود و دیگری هم صاحب همین خانه وچند نفرهم که لباس عسکری داشتندو تفنگ. زنی هم در میان شان بودکه لباس سیاه به تن داشت وچادر سفیدی برسرش، دقت که کردم، به زنم شباهت داشت، کمیپیر شده بود. با دیدن او، روزهایی یادم آمدند که دلباخته اش شده بودم. حیران شدم، چگونه این همه بااین سرعت اتفاق افتاده بود، باورم نمیشد. صحنه هایی از گذشته های ما از ذهنم عبور میکردند. آن روزهایم به نظرم ابلهانه میامدند. اما همان لحظه کسی در دلم گفت که او حق داشت ترا ترک کند، کی میتوانست با آدم دیوانه یی مانند توزنده گی کند. اوراست گفته بودکه درمورد من اشتباه کرده است. دلم برایش سوخت. دلم خواست گریه کنان سویش بروم، به آغوش بگیرمش وبگویم حق با توست، حق با تو بود، مراببخش. اما سوی او و سوی آدمها که نگاه کردم، رغبت من نسبت به این کار، ناگهانی ناپدید شد. حیران شدم که اینها چطور ناگهانی پیدا شده اند، به خصوص صاحب خانه وزنم که در این جا نبودند. اما زنم صدا زد :

« چکارمیکنی؟ من آمده ام ترا با خودم ببرم،آن جا تداوی میشوی  بچه هایت منتظرتو اند. »

صدایش همان صدا ی سالهای قبل بود که دوستش داشتم و عاشقش بودم. باز هم حسی در دلم از شنیدن این صدا تکان خورد و احساس محبت کردم. اما باردیگر نفرت برمن غلبه کردوتصمیمم یادم آمد. نمیخواستم این بار از تصمیمم منصرف شوم. حس محبت آمیز پیدا شده را نادیده گرفتم و فریاد زدم :

« چرا تو آمدی، برو، پس برو ! »

این بار زن، وحشتزده صدازد :

« دیوانه ! »

یادم آمد، در گذشته ها، وقتی دقایق طولانی به چشمهایش خیره میشدم، قهر میشد وآهسته میگفت :

« دیوانه. »

بازهمان صدا بود، همان دیوانه خطاب کردن من، اما با ترس ووحشت.

گفتم : 

« بلی من دیوانه استم، دیوانه، گم شوید. »

صدای دیگری در گوشهایم پیچید :

« چه میکنی؟ تفنگ را پس کن، من استم صاحب خانه، مرانشناختی؟ »

به سویش دیدم. دستهایم می لرزیدند. شناختم، صاحب خانه بودولباسها وصورتش ترو تازه. اما یادم نیامد که نام او نوروز باشد. سالها بودکه بیکار وآواره دنبال کار میگشتم، ولی نمی یافتم. او بودکه مرا این جامقرر کرد وخودش رفت ومن دراین دوسال وچندماه پاسبان خانه ی قشنگش بودم ، این جا چوکیدار بودم. در دلم گشت که از تصمیمم منصرف شوم. همین آدم در شرایط بسیار بد به من کمک کرده بود وکاری برایم داده بودوسرپناهی. اما به خودم گفتم که دیگر دنبال این خرافات و احساسات نمیروم. یک عمر همین گونه فکر کرده بودم و روزم به نشد که نشد. با خشم فریاد کشیدم :

« نی، من نمیشناسم، نوروز ماوروزرا نمیشناسم.هرروزهرکس میاید، به ما دروغ میگویدکه نوروز استم، صاحب خانه استم، به دروغ... گم شوید ورنه سرتان فیر میکنم ! »

زن گفت :

« کی گفته نوروز ؟ من تیلفون کردم، من بهار، زنت... »

 بابه بقال صدا زد :

« معلم، معلم، ترا چه شده، مادراولادهایت آمده که تو را با خودش ببرد. به خود بیا، مارا نمیشناسی ؟ این صاحب خانه است. »

این گپ اخیر زن، مانند پتکی بودکه برسرم فرودآمدومرا ازخواب بیدارساخت. بهار، بهار... یادم آمدکه نام او بهار بود. اما فکر کردم که دیگر بسیار دیر شده است. فکرکردم باید از تصمیمم برنگردم. سوی آنها که نگاه کردم، دیدم نه، هیچ کدام شان را نمیشناختم. نه این زن بهار من بودونه این مرد صاحب خانه واین پیرمردهم هیچ شباهتی به بابه بقال نداشت. به خیالم آمدکه اینها همان آدمربایان ودزدانی استندکه انتظار شان را داشتم.بی اختیار باز فریاد زدم :

 « نمیشناسم، نه بهاررا میشناسم و نه نوروز را، همه دروغ میگویند که بهار آمده، نوروز آمده. نمیشناسم. از تو پیره کی بقال هم بیزار استم. این خانه، خانه ی منست، خانه ام، دلم. بروید گم شوید، هر روز هر کس میاید ومیگوید بهار آمده، نوروز آمده، دروغگوها، باورنمیکنم، بروید ورنه فیر میکنم ! »

در این لحظه از گپهای گفته گی خودم ترسیدم. ناگهان چشمهایم بیشتر ضعیف شدند. میدانستم چه کنم. نه، قصد فیر نداشتم. اما به گونه ی وحشتناکی حس میکردم که انگشتهایم ودستهایم خارج از اراده ی من می جنبند. به خیالم آمد آدمهایی که آن جا بودند، همه به سوی من میدوند. دستهایم بیشتر لرزیدند. صدا ی آنها، صدای زن، صدای بابه بقال وصدای صاحب خانه وصدا های دیگر درون کله ام طنین وحشتناک وغیر عادیی را برپا کرده بودند، کر کننده و گیج کننده بودند ودر یک لحظه ی کوتاه حس کردم که سرم میکفد. دیگر تاریکی میدیدم وناگهان درمیان این صداهای لرزان ووحشتناک، صدای فیر گلوله های تفنگ شنیدم ودانستم که من ، خودم، افتادم روی زینه ها. چند لحظه از حال رفتم، وقتی به حال آمدم، تفنگ در دستم نبود، تفنگ را ازمن گرفته بودندودروسط گلها وسبزه های صحن حویلی ،صاحب خانه افتاده بود،خون آلودودیگران اورا کمک میکردندتاببرند.

یک عسکرباتفنگش درچندقدمی من ایستاده بودوبه من می نگریست. صدایی نمیشنیدم، مثل این که گوشهایم کرشده بودند. اما چند لحظه بعد، صدای بابه بقال را شنیدم که گویا ازجای دوری میامد. سوی بابه دیدم، درحالی که طرف من دید، گفت :

« معلم، تو چه کردی آخر ؟ »

میخواستم به اوبگویم که این، اولین کار انسانیم بودکه درزنده گیم انجام دادم، اما نتوانستم. متوجه شدم که این کار،آخرین کار انسانیم هم بود. در سمت دیگر، بهار با لباسهای سیاهش بودووحشتزده وباچشمهای اشک آلودونگاههای ترحم آمیز سویم میدید. دیدم از بغلم خون میرودوبعد حس کردم که از حال میروم، از حال رفتنم با یک لذت شیرین ونشه آلود همراه بود، آخرین چیزی که میشنیدم، صدای همان غزلخوانی بود که میخواند :

« این قدرمستم که ازچشمم شراب... »                   

 وآخرین چیزی که میدیدم چشمهای سیاه بهارونگاه های محبت آمیز او بودند که سوی من میتابیدندواینها برسکروحالت خلسه ی شیرین به خواب رفتن واز حال رفتنم میافزودندوحس کردم آن سوی دریچه ی اتاقم مانند هر روز مردم تابوت برشانه حمل میکنند و جنازه میبرند.

                                                                    

                                  هالند،