30 اگست 2016

پرتو نادری

 

شاعر سپید گیسو و الهۀ شعر

 

شاعری دیدم گیسو سپید، نشسته در چهار راه بی چاره‌گی خویش. سلامی کردم، سر بر افراشت از گریبان اندیشه های دراز. خم شدم دستان اش بوسیدم.

گفتم ای هم‌زاد من!  چگونه سر در گریبان کشیده ای و بی خبر از غوغای روزگار در این چها راه نشسته ای؛ مگر با الهۀ شعر گفت و گویی داری؟

- گفت: نه، آخرین باری که الهه در آغوشم بود و تمام هستی‌ام را دیگرگونه کرده بود، همین دیروز بود.

-  گفتم مبارک است!

-  گفت نه آن گونه که تو می پنداری! چهرۀ الهۀ دیگر برای من گلگونه نیست. او بال و پر کبوتران خیالم را بریده  و در قفس کرده و اجازۀ پرواز نمی دهد!

-  گفتم چه گونه؟

-   گفت : با چهرۀ خندان بر من نیامده بود؛ بل چهره یی داشت به خشم آگنده و می گفت چه شبان و روزرانی که رقصان رقصان  و سرود خوانان آمدم و در شعرهای تو جاری شدم. ترا به تماشای تمام هستی بردم . زمین و اسمان را بر کفت تو نهادم ، رقص هزار رنگ واژگان را برایت برپا داشتم. سرود خواندم و خودبا وآژگان رقصیدم. هر بار که دیدارت آمده ام ، جامۀ هزار رنگ از روشنایی‌های رنگین بر تن داشتم. تو با من عشق و رزیدی؛ در من چهرۀ معشوقه کان تو رنگ گرفتند و من با تو نیز عشق ورزیدم. تو با زبان من با هست و زنده‌گی سخن گفتی. حال تو مانده ای و این شعرهای سالیان دور، روی دستان تو!

شاعر گیسو سپید چشم بر زمین داشت و هم چنان می گفت:

-  الهۀ شعر از من می خواست تا پرده از سرود و رقص او بر اندازم تا دیگران این زیبایی را تماشا کنند و از راز ناکی خلوت نشینی‌های من و او آگاه شوند.

- گفتم زبان الهۀ شعر همیشه همین  گونه است، رازناک و ابهام آلود.

-  گفت نه، این بار زبان‌اش روشن بود، می خواست تا همه سروده هایم را نشر کنم  تا جهانیان راز او را در پیوند به واژه واژه شعرهای من در یابند!

- گفتم الهۀ درست می گوید، چنین کن!

شاعر بر گیسوان سپید و ژولیده اش دستی کشید و گفت:

-  ما را آهی در بساط نیست، تا این آرزوی الهۀ شعر را بر آورم و تو نیز تا چند سال دیگر همین گونه با الهۀ دیداری خواهی داشت!

سخنی دیگری نداشم ، سر به زیر انداختم و راه خویش پیش گرفتم. قدمی چند نرفته بودم که شاعر سپید گیسو، مرا صدا زد:

-  ای یار! چیزی در ذهنم می گذرد که هم مرا شاد می سازد و هم الهۀ را، تو اندرین  باب چه خواهی انیشید؟

- گفتم آن اندیشه چی باشد؟

گفت:

- همه سروده هایم را در بازار مکارۀ روزگار به حراج می گذارم!

دهانم از شگفتی باز ماندده بود. گفتم چه گونه؟

- گفت: هرکسی توانایی بهتری داشته باشد، این همه شعر را برگیرد و به نام خودش کند و نشر کند.

- گفتم سود تو در این کار چه است که سالیان دراز خون دل خوردی و شبان‌گاهان دراز در انتظار الهۀ ماندی و حال کسی دیگری بیاید و این سروده های را که پاره پاره هستی تو در آن‌ها جاری‌است به نام خود کند؟

- گفت: شعرها نشر می شوند و این شعرها که به نام هر کسی که باشند، عشق و عاطۀ من است که نشر می شوند. بگذار به نام هر کسی که باشند. در این صورت، هم شعرهای من بر جای می مانند وهم الهه، هستی خود را در آن می بیند.

- گفتم : الهۀ چه خواهد گفت؟

شاعر سپید گیسو پاسخ داد:

- در این روزگار هرکسی شیفتۀ خویش است و الهۀ شعر نیز. الهۀ می خواهد جلوۀ هستی خود را در این شعرها برای مردمان  روزگار آنانی که هنوز نیامده اند،بنمایاند! حال برایش چه اهمیتی دارد که شعرها به نام من باشند یا به نام کس دیگری!

 حس کردم دلتنگی بزرگی دلم را چنان اناری در میان دست‌هایش گرفته و فشار می دهد؛ من صدای غم‌ناک دلم را می شنیدم. چه می توانستم بگویم، چه می توانستم بکنم! به راه افتادم، خاموش؛ اما سنگین بار از انددیشه و نگرانی. چشم بر گشتاندم تا آخرین بار شاعر سپید گیسو را ببینم. دیدم، چنان بود که من به مانند روحی از او جدا شده ام و او به مانند پیکر من، هم چنان بر چهار راه نشسته. مردمان بی اعتنا از کنارش می گذشتند و شعرهای را زمزمه می کردند که او سروده بود!