رسیدن به آسمایی:05.06.2009 ؛ نشر در آسمایی: 11.06.2009 

علی اديب

رد پای ناصر خسرو...

 

بگذر ای باد دل انگيز خراسانی

بر يکی مانده به يمگان دره زندانی

 

از قديم الايام، دگرگونی ها و ارهم و درهم های روزگار و تحولات ساختاری در اجتماع انسان ها، هيچگاهی دست کم گرفته نمی شدند که از مشاهير تصوف و طريقت گرفته تا حکام بلاکفايه و زمامداران با کفايه و دادگستر، سخت بدان باورمند بودند و به جانب توسلگاه ها دست نياز دراز مي کردند.

اين دگرگونی ها آن چنانکه طبيعت مي گويد، هيچگاهی بي تأثير نمانده اند و نخواهند ماند. به گمان اغلب اگر سلسله خوارزم شاهيان (سلطان محمد خوارزم شاه) با دودمان و نياکان مولانای بلخ و بها الدين ولد پدر مولانا، با محبت دست مي جنباندند، امروز عرفان و طريقت جهانی و انسان شمولی بنام طريقت مولويه با اين برازنده گی و زيبايي در جهان در کار نبود. همينطور اگر پس از ساليان دراز ديوان نگاری، انقلابی در انديشه و طرز تفکر ناصر خسرو بوجود نمي آمد و در بلندترين قلعه ی يمگان دره ی بدخشان تبعيد نمي شد، به واقعيت که لطافت و نجابت خورشيد بامدادی در شعرهاش، غير محسوس مي بود.

بنا بر فرآورده های علوم پايه و اکتشافات عصر روشنگری در سده های معاصر، بدون شک که محيط و توارث از لازمه های انکار ناپذير عناصر ساختاری شخصيت ها به حساب مي آيند. امروزه اگر شگردهای بنيادين تحولات و دگرگونی ها در جغرافيا و اقشار بخصوص از اجتماعات آدميان، حرف نخست را مي زنند، طبيعی است که چنين عناصر نبايد دست کم گرفته شوند و اهرم های نيرومند چنين پشتوانه های منطقی، همانا تجربه های انکار ناپذير اين عصر در مورد ساختمان درونی و بافت های شبکه های پيچيده ی روان – مايه های انسان امروز به شدت متبلور است که عناصر حسی و عاطفی از هر عنصر ديگر، جاذبه و دافعه ی بيشتر در اين مورد دارند.

هدف و منظور از چنين پيش درآمدی، در حقيقت درنگ بايسته و شايسته ی است بر قدرت آفريننده گی و بدعت بانوی جوانی که پخته گی و صلابت کلامش، ريشه در انديشه های سترگ و بلند خورشيد زنده گی بخش يمگان دره، يعنی ناصر خسرو دارد و او کسی نيست جز خداوندگار "رشحه ی نشيد"، بانو شبرنگ لعلی.

اگر آفتاب تابناک يمگان دره در سده ی پنجم، پس از هفت سال تمام سير و پژوهش و گردشگری در درون طبيعت، به چنان جايگاه و پايگاه، آنهم پس از سال های مديد تجربه با درباريان، قاليي ادب مي گستراند و امروزه نامش ماندگار تاريخ ادب پارسی دری مي گردد، بانو شبرنگ لعلی در نخستين لحظات و ثانيه های عمر ادبی اش رادمرد - بابای خويش را با پيگيری انديشه ها و بارگيری ژن های متبارزش به تماشا فرا مي خواند و با خيلی از اديبان بدخشي، بر سکوی بلند قلعه ی يمگان و معراج روشن و ملکوتی دُرِ دری زانو مي زند. گويا فضای شاعرانه ی قلعه، از ابتدا تا انتهای دره همچنان به هرچه پديده در آنجاست، هستی و مستی مي بخشد و به شدت فراگير مي شود.

وقتی در آغازين گام های شبرنگ در گستره ی شعر و ادبيات، با کلام پخته ی او مواجه مي شويم، چنين مي پنداريم که انگشت شهادت ما نبض زنده ی شعرهای بلند رابعه، فروغ، و بهار سعيد را حس مي کند و گويا که زبان و بيان زيبا و بلندش را از پرتو نادری وام گرفته باشد. شايد گاهی خواننده با خود بينديشد که شبرنگ، شاگرد نخست کلاس شعر پرتو نادری باشد و به يقين وقتی آقای نادری برای اولين بار اين مجموعه را بخواند، انگار با خود خواهد گفت، شبرنگ، زبان مرا به امانت گرفته است...وقتی نخستين مجموعه ی شعرهای شبرنگ را ورق بزند، شايد آن را مشق "شعرهای ناسروده" ی خودش بپندارد. هرچند، هر کلامی از آسمان جداگانه و منحصر به فرد خويشتن فرود مي آيد.

شبرنگ وقتی فرياد مي سرايد که:

پارک ها خسته از گام های سياست

و شعرهای من پناه مي برند به صداقت شان

دست های آويزان اند در حلقوم شعرم

چه دردآور روزگاريست که گفته هايم را مي بلعم

مسير برگشتم ديدار با زنده های بي سرنوشت

مسير متحير انديشه ام کي خواهد فهميد

اين حس های مرده؟

به امتداد کدام سمت بي انديشه

نعش های بي کس جنوب؟

يا مادران برهنه پای شمال؟

يا به آخرين نفس های کودک خانه به دوش؟

يا بينديشم به کرسی های که از بي کسی فرياد مي زنند؟

يا به مخروبه های فراموش شده شهر؟

به کدام غم؟ به کدام...؟

حس عجيبی به آدم دست مي دهد. گويا شبرنگ ساليان درازی درشتی و پخته گی خيابان و بيابان سياست و اجتماع را تجربه کرده باشد. آنگونه که پيداست، شبرنگ فرزند روزهای پسين تحولات اخير جامعه ی خويش است. او حتا پارکها را که ميزبان لحظات خوشی و تفريح انسان های خسته از روزگار وی است را خسته از گام های سياست مي داند. در چنين اوضاع و احوالی، شبرنگ آغوش پاک و معصوم طبيعت بکر خويش را بهترين پناهگاه برای شعرهای معصوم و بي آلايشش مي داند. آنگاه او بدين نيز اکتفا نمي کند و هنوز از ترس روزگار زشت خويش، شعرهایش را مي بلعد و در انتظار بامداد روشن ديگری تا ته دره رو بسوی بابايش خيره و چيره مي شود. زيرا مي داند که مسير برگشتش چيزی نيست جز مترسک ها و زنده واره های بي سرنوشت. و هرگز کسی را نمي يابد تا رازهای نگفته ی دورنی خويش را با او در ميان بگذارد. شبرنگ در اين روزگار، همه چيز را مرده مي پندارد. سنگ واره های که همه ی احساس شان اسير پنجه های مرگ اند. در آخرين نگاه، در عصری که سنگ و چوب اين خطه، در رسای تنها کرسی باقی مانده خون مي نشينند، شبرنگ چوکی ها را تهی ترين پديده ها مي داند که از بي کسی و تنهايي پيوسته ضجه و ناله سر مي دهند.

اينجاست که شبرنگ خود را در ميان انبوهی از جمعيت تنها احساس مي کند. او از پدر کلانش انديشه به ارث برده است. همانگونه که ناصر خسرو نيز از نوازش نسيم فرحبخش بامدادی لذت مي برد و جان مي گيرد:

بگذر ای باد ال انگيز خراسانی

بر يکی مانده به يمگان دره زندانی،

شبرنگ نيز از باد کمک مي طلبد تا در نهايت درمانده گی و غربت تنهايي، دستش را بگيرد:

باد!

دستم را بگير

من از غربت تنهايي مي آيم

انگار هم تبار آسمانم

و در من يک حنجره فرياد جاريست

باد!....

وانگه شبرنگ خود را از تبار آسمان مي داند. او بدعت مي آفريند و با ابتکار جديدی کلامش را پی مي گيرد. آسمان که در فراسوی ديدگاه ما هرگز تنها نيست و دريای از روشنايي را در آغوش دارد، از منظرگاه او تنهاست. در جهان بينی بلند او، شايد آسمان نشينان ما، چيزهای ديگری اند و شال های قشنگ کهکشان ها را بر اندام خاکی و کرم زده ی شان کشيده اند تا کثافت و لجاجت شان از نظرها محفوظ بمانند. شبرنگ از باد مي خواهد دستش را بگيرد و او را از لغزيدن در جاده های با آخرين بن بست های ترک برداشته "ترديد" و "ايمان" نگه دارد. سپس او از باد مي خواهد تا همچنان عريان و برهنه بر زيباترين نقطه ی اندامش که همان انديشه است، سه بار بنويسد:

"انسان"

"انسان"

"انسان"

باز هم شبرنگ از عطش و تشنه گی خويش و روزهای که در پی اشباع اين عطش بي دريغ منزل زده است، مي نالد و از باد مي خواهد تا نفس های افتاده و ترک برداشته اش را با ناخن های نازک و بکرش، بخيه بزند. او سپس تنفر خويش را از جامعه ی زندان گونه و بسته اش ابراز مي کند و صادقانه زيستن در چنين محيط را پوچ و بي محتوا مي پندارد، هرچند مطرود جامعه اش گردد.

شبرنگ در چنين حالت و وضعيتی، آزادتر از باد، بکرترين و صادقانه ترين سخن هايش را طرح مي کند:

بگذار دکمه های پيراهنت باز باشد

بگذار به چشم هايت نگاه کنم

بعد کمی پايين تر

وسعت گرمای خورشيد را در آغوشت تفسير کنم

راز آلوده تر مي شوم

وقتی به چشمانت مي انديشم

چشم های از جنس عسل، چشم های فراتر از ديدگاه بشر

که حادثه اش را مي نوشم هر نفس

بگذار....

شبرنگ، غرور و صداقت در گفتارش را قربانی سنگ اندازی ها و ارتداد جامعه اش نمي سازد. او عريان تر از فروغ و برهنه تر از سعيد بهار فرياد مي زند. او ترجيح مي دهد تا پوستين های نمادين انسان نما از اندام هرچه انسان است کشيده شوند و سيمای سبز و تازه ی آدم ها در مقابل ديده گان همه ظاهر گردد، هرچند هرگز در چنبره ی رسوم و عادات امروز نگنجد. او صدای همه ی هم سرنوشتان خويش را فرياد مي زند و پوشنده گی آوای تمامی هم گامان خويش را بي پيرايه نجوا مي کند و در نخستين ثانيه های بامداد، باافتخار روزه اش را بار بار مي شکند و صليب را به مهربانی لبيک مي گويد.

با اين همه، شبرنگ در انتظار دنيای سرسبز و قشنگ خويش، پنهان اشک مي ريزد و آنگونه که خود مي خواهد، شايد در نخستين چاشتگاه حيات خويش بدان نايل نگردد. گويا جهان وی، مملو از آرمان ها و آرزوهایست که بيابان های بي انتها و کوهای بلندی در برابر گام هايش خودنمايي مي کنند و او خود را يکی از قربانيان تنها در اين گير و دار مي داند. شبرنگ، سينه اش را گورستان خنده های چند ساله اش مي داند که بر روی هرچه غريزه ی "زنده بودن" است نه "زنده گی کردن"، مي خندد و به استهزا مي گيردش. آنگاه چنين آرزوی در جهان وی، بسان يک آرمان باقی مي ماند و "بي سرنوشتی" اش را در بامداد "با سرنوشتی" ديگران با دل مالامال از محبت جشن مي گيرد.

شبرنگ شعرهايش را پر از گناه مي داند. زيرا در مکتب او آنچه را ديگران ثواب مي پندارند، گناه محسوب مي شود و او شعرهاي عريانش را به پای آنانی مي ريزد که برهنه از دورنگی و چند سویه گی باشد:

شعرهايم را پر گناه مي گويند

چون برهنه ی برهنه به پای عاصيي کسی مي ريزد

کسی که هيچ گاه به بودنش ايمان ندارد...

اين نوشتار کوتاه، هيچگاهی مبين تمامی وجوهات مبرم اين مجموعه ی شبرنگ لعلی نيست و نمي تواند باشد. زبان قاصر من، هرگز زبان بلند، انديشه ی صميمی، و خيال و نازک پردازی های بکر وی را نمي تواند باز گويد. تصويرهای را که شبرنگ در اشعارش بدان پرداخته و بارورش ساخته است، نگاه های ويژه ی که او نسبت به پديده ها در شعرهايش داشته است، احساس که در هنگام خلق اين آثار برايش دست داده است، معراج آنانی است که با وجود تلاش و کوشش ساليان پياپی، در آغازين پله های آن خرجين دوباره رفتن را تدارک مي بينند.

من با دنيای از اميد و آرزو به کرانه های دوردست اين سياره ی پرانرژی شعر و ادب  دری چشم دوخته ام و بي شک شبرنگ، با تداوم و تدبير، با کار و پيکار پيگيرش، به هرچه همرنگ شب است، روشنايي مي بخشد. با اين اهدا که توفيق نصيب شان باد، هايکوگونه ی خودش را فرش گام های آتيه اش مي کنم و از بارگاه آفريدگار، کامگارش مي خواهم:

به هوش باش پرنده!

که در خم کمر صياد

مرگی

جوانه مي زند.

(بهار 1388 – کابل)