رسیدن به آسمایی:  20.02.2009 ؛ نشر در آسمایی:  26.02.2009

 

سروده هایی از غلام مصطفی دوست

 

تفاهم با غزل

یک غزل با من تفاهم کرده است

با زبانِ من تکلم کرده است

کشورِ احساسِ من را زیرِ پا

- بار دیگر- این تهاجم کرده است

واژه واژه خاطراتت، باز هم

در خیالِ من تراکم کرده است

تا بریزد روی کاغذ، اینهمه

بین ذهنِ من تزاحم کرده است

غرق می گردم درونِ واژه ها

شاید الهامم تلاطم کرده است

تو عروسک می شوی در شعرِ من؟

طفلِ احساسم تبسم کرده است.

 

 

چند دو بیتی

مسافر می رود نالان و خسته

غمین و خامُش و خاطر شکسته

به دوشش کوله باری پُر ز اندوه

به رخسارش غبارِ غم نشسته.

 

 

هوایت بی قرارم می کند یار

به غم ها سردچارم می کند یار

میان کوچه هایِ سردِ برفی

حضورِ تو بهارم می کند یار.

 

 

هوایِ شهرِ برفی دارد این دوست

صفایِ شهر برفی دارد این دوست

نگاهِ سرد، از چشمان گرمش

برایِ شهرِ برفی دارد این دوست.

 

 

اسیرِ دستِ شب هستیم، ای دوست

خموش و بسته لب هستیم، ای دوست

گمانِ مردنِ خورشید... هرگز!

میانِ نارِ تب هستیم، ای دوست.

 

شبانه خط نویسم، من برایت

عزیزم، دلبرم، جانم فدایت

نگارا! کفترِ عشقم، چه وحشیست

بآنهم می رود، اندر قفایت.