رسیدن به آسمایی: 27.01.2009 ؛ نشر در آسمایی: 27.01.2009

سخیداد هاتف

 

سخنی در مورد تجربه های شعری سمیع حامد*

سیم برق

ویلن مینوازد برای بادهای درویش

 

گیراهای رخت

مثل جوجه کفتر های سفید

میرقصند بر طناب

آری

برف اگر نگذرد از شیشه

شاعر میشود

اندیشه

 

این یکی از شعرهای اخیر سمیع حامد است. همه چیز این شعر زیباست. از ویلن نواختن سیم برق برای بادهای درویش تا رقصیدن گیراهای رخت بر طناب. نمی خواهم این شعر را نقد یا معنا کنم. برای نقد دانش اش را ندارم و برای معنا کردن ضرورتی نیست. هر کس این شعر را بردارد ، لاجرم آن را به گونه یی خواهد فهمید. اعتقاد من البته این است که شعر اساسا برای فهم متعارف نیست. یعنی نمی توان به کسی گفت : در باره ی معنای این شعر یک پاراگراف بنویس. چرا که شعر دقیقا به خاطری شعر است که آن پاراگراف نیست. و وقتی شما یک پاراگراف در باره ی معنای یک شعر می خوانید دیگر شعر نمی خوانید. به بیانی دیگر ، شعر را باید تجربه خوانی کرد. یعنی خواندن محض یک شعر و جست و جو در پی معنای آن بدترین کاری است که با یک شعر می توان کرد. خواندن یک شعر باید خوانش-تجربه باشد. و گرنه مواجهه با شعر مواجهه با جنازه ی شعر می شود. به این می ماند که کسی از فرط خوش حالی بمیرد و یک ساعت بعد کسی بیاید و بگوید : این فرد از خوش حالی مرده است. مردن-از-خوش حالی تجربه یی است عمیق. اما ایستادن بر جنازه ی کسی که از خوش حالی مرده است و از وضعیت او روایتی پرداختن هیچ ربطی به آن تجربه ندارد. در خوانش شعر باید در چشم انداز تجربی شاعرمشارکت کرد.

اما شاعران هم آدم اند و ذوق زمانه ی خود را می شناسند. گفت : مردم اندر حسرت ِ فهم درست. شاید شاعران نیز همواره در حسرت ِ آن که کسی در تجربه ی شان مشارکت کند ، بسوزند. این است که شاعران نیز پیوسته وضعیت را بررسی می کنند و از خود می پرسند : دیگران با تجربه های من – به آن سان که من این تجربه ها را در کلمات ریخته ام- چه معامله یی خواهند کرد؟ این آگاهی بر حضور دیگران برای سلامت روان و تمدید مدت اقامت شاعر در جهان حیاتی است. چرا که هیچ شاعری فقط شاعر نیست و برای زنده گی غیر شاعرانه ی خود به رابطه با دیگران نیاز دارد. اما با دریغ ، همین آگاهی بر حضور دیگران اغلب مثل یک قیچی نیز عمل می کند و تجربه های شاعرانه ی شاعر را در برش هایی عرضه می کند که بر قامت ِ رابطه ی شاعر با دیگران سازگار بیفتد. هر بار که شاعری با خود بگوید " مردم اندر حسرت فهم درست" ، سعی خواهد کرد نشانه های بیشتری در شعر خود تعبیه کند تا مگر این نشانه ها خواننده را به فهم درست هدایت کنند. این گذاشتن نشانه ها در شعر برای هدایت کردن خواننده ، چیزی هم در باره ی خود شاعر می گوید. آن چیز این است : شاعر به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه به یک نگرش فلسفی ویژه باور مند است و بر اساس این نگرش شعر آیینه یی است وفادار به یک عینیت. عینیت ِ جهانی که می بینیم و لمس می کنیم. بنا بر این باور ، نقش شعر نقشی نمایاننده یا Representational است. بر اساس این نگرش ، جهان ِ ما ترکیبی فیزیکی ِ مستقل از ما دارد و این ترکیب در چهره های گاه ثابت و گاه دگرگون شونده در برابر ما قرار دارند. همه ی ما تصویری از این جهان در ذهن خود داریم. این قدر هست که شاعر سعی می کند شعرش از پوسته ی واقعیت ِ مشهود برای همه گان عبور کند و لایه های دیگر ِ واقعیت را ( که به دلیل پنهان بوده گی شان بکر و بدیع اند) کشف و عرضه کند. همین شاعر گاهی احساس می کند که خواننده گان شعرش به سمتی که او اشاره می کند ، نگاه نمی کنند و وقتی هم که نگاه می کنند به خوبی همه ی محصول های مکاشفه ی شاعرانه ی او را نمی بینند. در چنین حالی ، شاعر گله می کند و می گوید : مردم اندر حسرت فهم درست. همین شاعر در نوبتی دیگر سعی می کند روایت قابل فهم تری عرضه کند.

اما این آیینه انگاری ذهن و تخیل ( هم در نزد شاعر و هم در نزد مخاطبان او) پنداشتی ناروا است. ما فقط جهان را در آیینه ی ذهن و خیال خود باز نمی تابانیم. ما عمیقا درگیر معنا بخشی به این جهان ایم. به بیانی دیگر ، مواجهه ی ما با جهان است که جهان را از تاریکی بیرون می آورد و به آن واقعیت می دهد ، رنگ می دهد ، طعم می دهد. این طور نیست که آتش سوزاننده است و ذهن ما این سوزاننده گی را بازتاب می دهد. این ماییم که آتش را سوزاننده کرده ایم. به قول مولانا " باده از ما مست شد نی ما از او ". آب و تیزاب فرقی ندارند. ما گفته ایم که این دو فرق داشته باشند.

از سویی دیگر هر فرد جهانی دارد و خوش بختانه دروازه های این جهان ها بر روی همدیگر گشوده اند. کودک می تواند آب یا تیزاب را بنوشد. تنها درگیری بیشتر این کودک با تجربه های بیشتر و ورودش به جهان بزرگتر ها ( و مشارکت اش در چشم انداز تجربی آنان) است که آب و تیزاب را برای او دو چیز متفاوت می سازد.

حال ، بسیاری از ما به چند قلم تجربه اکتفا می کنیم و گشت و گذار در درون چند ساختار ِ کم درد سر را رضایت بخش می یابیم ؛ تا آنجا که بسیاری از ما یقین می آوریم که شنبه ، یک شنبه، دوشنبه ، سه شنبه ، چهارشنبه ، پنج شنبه و جمعه موجوداتی در این جهان هستند و نمی توان حتا ذره یی تکان شان داد. فراموش می کنیم که مثلا می توان دو روز پیاپی را شنبه حساب کرد و یا تمام عمر خود را در همان شبنه ای زیست که روز تولد مان بوده است! و می توان بعد از هشتاد سال زنده گی کردن در این جهان در هفده ساله گی مرد! ( این که کسی در بامداد ِ تجربه های بکر خود در قرن ها قبل سال را به سیصد و شصت و پنج روز تقسیم کرده است دلیل نمی شود که ما خیال کنیم این تنها گزارش خدشه ناپذیر از واقعیتی سخت به نام سال است. قبول اش داریم. اما به دلایل عملی قبول اش داریم ، نه این که این تنها جهان ممکن است).

شاعران ( و دیگر هنرمندان) از معدود کسانی اند که جریان تجربه های خود را مهار نمی کنند و از کار معنا بخشی به جهان خود باز نمی ایستند. دیگران را به مشارکت در چشم انداز خود دعوت می کنند ، اما بر این گمان خطا نیستند که مثلا در جهان موجودی به نام سه شنبه هست و فلان خواننده ذهن مکدری دارد که از بازتاباندن این واقعیت متصلب در خود ناتوان است یعنی فهم اش می لنگد. شاعری که هنرمند است در این گمان نیست که برفی که در پشت شیشه می بارد برفی است همه زمانی و همه مکانی و واقعیتی یکسان و فهمیدنی برای همه گان. شاعر برف را نمی فهمد ، می برفد. اگر گاهی به دکلمه های شاملو از شعرهای خودش گوش داده باشید ، حتما متوجه شده اید که شعر ِ شاملو بر کاغذ غیر از شعری است که در صدای ِ او جاری می شود. اگر موسیقی پس زمینه ی همان شعر را بردارید ، با شعری دیگر روبرو می شوید. چرا چنین است؟ به خاطری که صدا و موسیقی و کلمه اندکی از تجربه ی اولیه ی شعر را بازسازی می کنند و این بازسازی در کلمه ی محض چاپ شده بر کاغذ کمتر ممکن است. بر کاغذ خواننده شعر دیگری می خواند ، یعنی بر موج تجربه ی متفاوتی سوار می شود.

در همین شعر حامد که در بالا آوردم ، آمده است:

برف اگر نگذرد از شیشه

شاعر میشود

اندیشه

در خوانش- تجربه ی این شعر لازم نیست ما هم مثل حامد " نگذرد" را نگذرد بخوانیم. ما می توانیم – اگر سامانه ی تجربی وجود ما می خواهد- آن را " بگذرد" بخوانیم. برای یکی این طور بوده که برای به رقص آمدن اندیشه و شاعر شدن اش برف از شیشه نگذرد. اندیشه ی غالب در فرهنگ ما این است که اندیشه مجموعه یی از گزاره های نمایاننده است. نمایاننده و بازتاباننده ی واقعیت عینی جهان و پیرامون. برای این که اندیشه از این نقش نمایاننده گی خود بر گذرد و وارد حوزه ی تازه ی خلاقیت و تجربه و معنابخشی شود ، باید به اندیشه فرصت داده شود. برفی که از شیشه می گذرد این فرصت را می گیرد. این تجربه ی یک شاعر است. کسی دیگر ممکن است از نقطه ی عزیمت فلسفی دیگری حرکت کند و اساسا اندیشه را محصول ِ نقش ِ نمایاننده گی ذهن نداند. برای چنین کسی برف اگر از شیشه بگذرد ، شاعر می شود اندیشه. یعنی اصلا قصه قصه ی فهم درست نیست. قصه قصه ی تجربه های وجودی، فردی و اجتماعی ِ متفاوت است. یعنی هم شاعری که گفته " نگذرد" شعر گفته ، و هم خواننده یی که "بگذرد" می خواند شعر می خواند.

در میان شاعران افغانستان – تا آنجا که من می دانم- سمیع حامد شجاع ترین و خلاق ترین شاعری است که در شعرهای نو ِ خود در حسرت فهم درست نیست و در موارد بسیاری از هنجار ِ غالب ِ آیینه انگاری ِ ذهن در میان ما فاصله گرفته است. مثلا در شعر کوتاه ِ " نبرد" می گوید :

مگس

عنکبززززززززززززززززز

عنکبززززززززززززززززز تجربه ی نبرد است ، نه یک پاراگراف روایت از گرفتار شدن و تقلای یک مگس در پنجه ی عنکبوت.

در شعر " این گلوله " با این تجربه مواجه می شویم : " چیغی از درخت ِ توت افتید بر دسترخوان". اگر بخواهیم معنای این جمله را بر مبنای نقش نمایاننده گی ذهن و کلمه بفهمیم به جایی نمی رسیم. با رویکردی تجربی ، این تجربه " از ما می شود" ( این از ما می شود جانشینی برای فهم درست است). همین کلمه ی " چیغ" را حامد در بیتی دیگر هم به کار برده. این بار خود چیغ را از نقش نماینده گی و نمایاننده گی رهانده و خودش را به تجربه یی تبدیل کرده است:

کر کنم گوش ِ تمام کوچه را با چییییییغ

شیشه ها را بشکنم...پای بر هر در بکوبم

در این جا چییییییغ بر چیغ دلالت نمی کند ، خود تجربه است و بر گوش و دل و دماغ و حواس آدم فرود می آید. جالب این است که در پای همین شعر حامد نوشته است :

"یادداشت : عروض ِ بیت دوم را مکث و کشش میسازد...« اساتید» میتوانند چنین بخوانند: کر کنم گوش تمام کوچه را ناگاه با چیغ!" . این معنای اش این است که حامد هم گاهی میان " حسرت فهم درست" و اصالت تجربه ها و مکاشفات شاعرانه در تردید می ماند.

این نکته را هم بگویم که به گمان من بخش اعظم اکثر شعر ها نظم اند و این عیبی ندارد. در نظم هم زیبایی است و زنده گی حتا در جاهایی که در دادن زیبایی خست به خرج می دهد نیز زیبا و ارزشمند است. خود ِ نظم ( در همه چیز) پاره یی از نقشه ی راه ما برای رفتن به سوی گونه هایی از گشایش است و چون همه کس شاعر نیست اما همه کس حق دارد سفر زنده گی خود را به سبک خود به پیش ببرد ، بنا بر این برتری دادن شاعران بر ناظمان به دو جهت غلط است : اول ، در میان خرمنی از تولیدات شاعران سهم اندکی از شعر وجود دارد ( مگر این که شاعری بخواهد همه ی تجربه ی شاعرانه ی خود را در یک هایکو بسراید). دوم ، ناظمان نیز گاهی جرقه هایی از شعر تولید می کنند و بی آن هم بر زنده گی جمعی لطفی می افزایند.

***

* عنوان این یادداشت از آسمایی است زیرا نویسنده خود برای آن عنوانی نگزیده بود