رسیدن به آسمایی: 25.01.2009 ؛ نشر در آسمایی: 25.01.2009

 

سید همایون شاه عالمی

گذری از کنج و کنار ِ کابل

 

یاد آن زمانه ها بخیر، آن زمانه های آرامی، برکت ، آن زمانه های صفا و صمیمیت آن ایام که فقط یک درد داشتیم که عقب افتادگی کشور مان بود و اما هزاران درد دیگر دامن گیر ِ ما نبود در آن زمان های خاموشی شهر نو کابل منظره ی دیگری داشت . آری !

من خودم متولد شهر نو کابل هستم شاید هم از این رو علاقه فراوانی به این قسمت شهر دارم . پارک شهر نو تفریح گاهی که در ایام شیرین کودکی بهترین جای بازی و تفریح ما بود، یادم هست که گاهگاهی در سینمای زینب ننداری فلم های را برای اطفال به نمایش میگذاشتند اکثراً فلم های کارتونی بود . درست سر ساعت 10 قبل از ظهر آغاز می یافت بعد از ختم فلم دو باره به پارک آمده مشغول بازی میشدیم و بالاخره از چاراهی حاجی یعقوب گذشته به طرف خانه روان میشدیم

آن ایستگاه سرویس درآن وقت ها به نظر ما خیلی بزرگ به نظر میرسید. و گذشتن از چاراهی نیز برای ما یک کار خیلی مشکل به نظر می آمد. بعد ها که جوان تر شدیم اکثراً متوجه فلم های سینمای پارک بودیم ، کدام فلم امریکای نو آمده است؟ فلم ها را که دو بله به زبان فارسی ایرانی بود با هزار شوق دیده و قصه آن فلم را تا یک هفته ی دیگر به دوستان با همه جزییات آن شرح میدادیم. اگر چند مردم فقیر بودیم ولی غمی درک نداشت، هر باریکه به دکان خدای داد ِ چاریکاری یک شیریخ نوش جان میکردیم دیگر غمی در جهان نبود. هر گاه که از کنسرت احمد ظاهر فقید در انترکانتیننتال و یا جای دیگری اطلاع حاصل میکردیم خود را به آب و آتش زده مادر را راضی ساخته و پول کنسرت را مهیا ساخته و اشتراک میکردیم. اگر فراموش نکرده باشم احمد ظاهر گاهگاهی در هوتل زنبق که حالا مشهور به زنبق طلایی است نیز کنسرت های را اجرا میکرد. آوازه کنسرت احمد ظاهر بیشتر از یک ماه طول میکشید.

آری!

خوشی های ما خیلی ساده و بی آلایش بودند، تابستان ها میله های پغمان،استالف، گلغندی و کاریز میر هم بد نبود ولی کیف شهر نو هر روزه بود. یادم است که پهلوی سینمای پارک یک غرفه کوچک بود که چپس گرم و ساندویچ می فروخت و هر زمانی که از آنجا می گذشتیم بوی چپس ما را آنجا میکشاند با خریدن چپس شوق دور پارک تازه میشد و حتماً یکی دو دور چکر میزدیم، میخندیدیم و میخنداندیم بلی !

با جیب های خالی دل های پر از شادمانی و مسرت داشتیم.

یادم است که لباس مردم آنوقت درست شبیه لباس اروپاییان بود ، پطلون های کوبای، بوت های مُد پاریس موهای جوانان مرتب و در پارک شهر نو صدای خنده های جوانان طنین با مسرتی داشت.

گوشه ی از شهر نو امروز

بعد از سال ها مهاجرت که دو باره به وطن باز گشتم باز هم شوق شهر نو و مخصوصاً کوچه مرغها برسرم زد چون اول داخل کابل سیتی سنتر شدم خیلی خوشم آمد، دکان های منظم و پاک آراسته با لباسهای زیبا و جواهرات عالی و بوتیک ها مثل شاپینگ مال های اروپا و امریکا به چشمم خورد جوانان با لباسهای مرتب و سر و وضع خیلی خوب و آراسته بالا و پایین در گشت و گذار و خرید بودند .این شاپنگ مال که در حقیقت یک هوتل بزرگ است سه طبقه آن برای دکان ها اختصاص داده شده است.

در طبقه ی زیر زمینی یک کافی شاپ ( چایخانه) خیلی عالی و تمیز وجود دارد که چای، آب میوه و خوراک عرضه میکند، و در منزل هفتم یک رستوران عالی که شبانه موزیک لایف و «بوفه»  دارد آماده خدمت است.

فراموشم نشود که این فروشگاه زیبا برای مردم تشناب ندارد چنانچه وقتی دوستم میخواست از تشناب استفاده کند مرد ِ دم دروازه گفت برای مراجعین و مشتریان نیست فقط برای صاحبان مغازه ها است که دوستم خیلی عصبانی شد و سر و صدایش در همه فروشگاه پیچید :« چه گفتی؟ این فروشگاه  به این بزرگی برای مشتریانش تشناب ندارد؟ کدام احمق این فروشگاه را ساخته و برای مردم که مشتریان این مغازه ها هستند یک تشناب نساخته است میدانی؟ میدانی اگر این کار را کسی در خارج کند اول که شهرداری اجازه نمیدهد و اگر اجازه هم داشته باشد مردم صاحب فروشگاه را به محکمه میکشانند»

خوب من دست دوستم را گرفته روان شدم و صدای دروازه بان می آمد که من فقط یک نوکر هستم و تابع امر میباشم بعد از این که از یکی دو دکان گذشتیم یک جوان مودب از دکانش بیرون شده و گفت ببخشید برادران میدانید که اینجا افغانستان است شما ناراحت نشوید ما را دو باره بطرف تشناب برد و گفت این ها اینجا در مغازه من کار میکنند خلاصه برای رفع حاجت نیز دروغی باید گفت.

از فروشگاه که خارج شدیم دیگر لبخند از لبان ما کوچ کرد و خوشی چند لحظه یی ما فرار نمود؛ آری!

چهار اطراف ما را گدایان گرفتند... اطفال بی پناه ، بیچاره و نهایت فقیر ....

یکی مجله می فروشد، دیگری ساجق، آن طرف مردی کُپ و لنگ نشسته و گدایی میکند اینسو خانم چادری داری میگفت: برادر یک کمک خو بکو.. مریض داریم ... ثواب تان میشه اینه او بیادر... .  طفلک 5 یا 6 ساله را دیدم که با سر و روی سیاه و خاک آلود در حالی که بینی چتلش را کش کش میکرد میگفت : کاکا جان خیر است یک مجله خو بخر امشب نان نداریم ... خیر است . آن طرف صدای بلند کارت فروش( اینه کارت های افغان بیسیم و روشن...) بلند بود.  دخترک کوچکی را دیدم که در کنار سرک نشسته بود تا چشمش به ما رسید فوراً گفت: کاکا جان! کاکا جان بوت هایت را رنگ نمیکنی ؟

اما جوان های شیک با لبخند های شان یکی پشت دیگر از آنجا رد میشدند گویا این فریاد ها تنها به گوش های من میرفتند.  آهسته نگاه کردم که دوستم نیز هک پک این طرف و آن طرف نگاه میکند و اندوهناک شده است آهسته پرسیدم : او بچه ده چه فکر فرو رفتی؟

دیدم با دستمال گردن آهسته اشک خود را پاک کرد: هیچ واله آغا صاحب؛  دل آدم از زنده گی سیاه میشه و هیچ چیز از دست ما هم نمیاید. او را دلداری دادم ولی از دل خودم خدا خبر داشت. داخل پارک رفتیم از سر و روی درختان خاک و دود سیاه میبارید آن طرف پارک نزدیک سینمای پارک دوستم با لبخند معنی داری گفت: بیا آغا صاحب پناه به خدا یک شور نخود خو میخوریم هر چه بادا باد نخواهد کشت.

من هم با او موافقه کردم نزدیک کراچی شور نخود پیر مرد ریش سفیدی را دیدیم که روی چوکی ارابه دار نشسته بود و جمع اطفال به گرد او بودند و او میخواست که شور نخود فروش دو خوراک را تقسیم پنج نفر کند. دوستم گفت فکر کنم پول ندارد و اولاد هایش نیز قایم شده اند که حتماً باید شور نخود بخورند چه کنیم ؟ گفتم شور نخود فروش را اشاره کن که یک لحظه اینجا بیاید، خوب شور نخود فروش آمد. این دوست جنتی من برایش گفت: به هر کدام آن ها شور نخود، لوبیا و کچالو برابر خوراک دبل بینداز و برای ما نیز بیاور و از آن بابه ریش سفید یک پول هم نگیر همه را به حساب ما شمار کن. و آن مرد پیر فهمید و از دور دستش را به علامت خوشی بلند کرد ما هم با اشاره دست سلام گفتیم اما از این که نزد اولادهایش کم نیاید نزدیک نرفتیم. راست بپرسید خیلی کیف کرد و به اصطلاح « ده جان ما هم شیشت».

از بغل سینمای پارک رد شدیم کدام فلم هندی به نمایش گذاشته شده بود . تعمیر سینما چنان رنگ پریده و کثیف بود که به مشکل شناخته میشد. اگر یاد تان باشد 30 سال پیش خیلی تمیز بود. و فلم هایی چون «نبرد در شهر نقره»، «هفت گلادیاتور» و «خوب و بد و زشت» به زیبایی آن می افزوند. نزدیک کتاره یی که حویلی سینما را احاطه کرده است کتاب فروشی صدا زد : بیادر خوب خوب کتاب ها دارم. نگاهی به کتاب هایش انداختم چند کتاب خوب را به قیمت مناسب خریدم . در پهلوی کتاب فروش شخصی دیگری که واسکت و پیراهن میفروخت خندیده به من گفت : از ما چیزی نمیخری؟ واله دسلاف نکدیم. به واسکتی که رنگ میشی داشت اشاره کرد که  به نظر او گویا به جانم  برابر بود. برداشته پوشیدم بغل و آستین هایش گویی برای من ساخته شده بود ولی شانه هایش بلند ماند و مثل دو سوراخ از دو طرف شانه ام معلوم میشدند. گفتم : شانه هایش بلند می ماند! با قیافه حق به جانب به طرف من نگاه کرد و گفت: خو شانخ هایته بالا بگی وی. یعنی میخواست که من شانه هایم را درست مثل کوت بند بلند کنم و همیشه شانه هایم بلند باشند. دیدم چالاک است از او چیزی نخریدم.

رفتیم کوچه مرغ ها.

آنجا هنوز هم خرید و فروش بسیار است اما چون هوا تاریک شده بود بسیاری از دکان ها بسته بودند. دوستم که میخواست قالین های قدیمی و انتیک بخرد. مجبور گفتیم روز جمعه دو باره میآییم.

روز جمعه بعد از ظهر یکه  راست به کوچه گلفروشی و کوچه مرغ ها رفتیمو اکثر دکانها بند بسته بودند؛ اما، دکان ماما استالفی باز بود. داخل دکان شدیم. بعد از احوال پرسی گفتیم ما در جستجوی قالین های بسیار کهنه و انتیک هستیم که اگر بخارایی باشند خو نور علی نور : ماما استالفی بیشتر از ده قالین قدیمی یک خال بخارایی را برای ما نشان داد و ما عکس های آنها را میگرفتیم تا چه تصمیم خواهیم گرفت .

ماما استالفی به پسرش گفته بود چای بیاورد. خیلی اصرار کرد ما هم نشستیم و در حالی که پیاله های چای داغ در دست ما و پتنوس میوه خشک پیش روی ما بود به پای صحبت شیرین ماما استالفی که به لهجه مخصوص خودش بود نشستیم که میگفت: هی هی ... بیادرا چه بگویوم .. او غایتا تیر شد .. اینمینجه قالین بود که قالین بود ... مردم ای امرکا و اواوپا آدرِس میگرفتند و بِ دوکان مِه میامدن گلیمای رنگ رنگ ، انتیک چیزا .. غوریای قشقری مجِسمِه های انتیکی قاشق پنجای دور ِ نِمیدانم کِه .. چیزای بود چیزای بود که حیران بُبانی اوو نقرِه بود که نقره بود که نقره که پِه.... اینمینجه راکت خور اوو تمامش د خاک یکسان شد. باز مِه ای گلمِکه بخر او قالینکه بخر اینه کوری و کبوتی کده دوکانه دوکان ساختم

اونمونجه د استالف یک خانه گک گلی داریم اونه هر چه تر و خشک پخته میکنند میخوریم گاهی پیاوِه گاهی اشکنه ، دلده ... اینه یک چیز دگه است که گوشت و کچالو ره خوب جوش میدیم ما شوروا میگیم شما نِمِشناسین .. آمده میره آمده رَ رَدی نیست ما خورده میریم ...

صحبت پُر از صمیمیت و احساس مهمان دوستی اش ما را مدیون ساخته بود چه یک آدم پخته و انسان بی آلایشی بود. وقتی خدا حافظی کردیم و از دکان بیرون شدیم دوستم گفت:  واله آغا صاحب مردم ما دَ روی زمین نیست ... ای چه مجبوریت داشت که به ما هم چای داد و هم ایقدر انسانیت کد. من هم با او موافق بودم و هستم.

این بود قصه ی کوچکی از داستانهای دراز کابل عزیز مان امیدوارم خسته نشده باشید. تا داستان آینده به حفظ پروردگار عالمیان باشید.

 

 

سید همایون شاه عالمی

22 جنوری 2009م

وزیر اکبرخان مینه

کابل- افغانستان