رسیدن به آسمایی:21.08.2009 ؛ نشر در آسمایی: 23.08.2009

پروين پژواک

 

نـامـــه ســــپيد

 

اهدا به لیلا صراحت روشنی
1337-1383



دریچه صندوق پستی را باز نمود. به پاکت سفید که میان دستش می لرزید، لحظاتی دید و نامه را رها کرد. سیاهی میان صندوق پستی نامه را چون قطره یی از نور بلعید و دریچه بسته گشت.

ځلا با سرعت دور شد. از سرک خلوت گذشت و آن سوی سرک در باریکه راه میان درختان براه افتاد. شمال می وزید و برگهای درختان با شکسته دلی زیر قدم هایش می شکستند. خنک نبود اما به شدت احساس سرما می کرد. زمستان در دلش خانه کرده بود و امیدهایش یخ زده بودند. با سرعت گویی بخواهد از خود بگریزد میا ن باریکه راه تقریبا می دوید و با دستانی لرزان یخن بالاپوش بارانی اش را بروی سینه اش محکم می کشید.


آخرین ضربه کشنده بود. لیلا مرده بود. بی وقت و ناگهان راهش را گرفته و رفته بود. ځلا تا خبر شده بود، نیمی از وجودش تهی گشته بود. مرگ دوست همینگونه است، نیست؟ احساس می کنی که نیمی از گذشته و خاطرات و خوشی هایت از دست رفته اند و با دوستت یکجا سر به نیست شده اند. چه کسی دیگر جز او اين لحظات خوب و با شکوه را دیده بود؟ چه کسی جز او با تو خندیده بود، گریسته بود، عاشق شده بود؟ چه کسی جژ او مییتوانست بیاد بیاورد و درک کند؟ برای چه کسی جز خودش و او آن خاطرات ارزش داشتند، زنده بودند و نفس می کشیدند؟

برعلاوه احساس گناه می کنی. او مرده است و تو زنده هستی. احساس بی وفایی و تقصیر ترا می آزارد. در عذاب هستی که چرا تا زنده بوده است به او زیادتر نرسیده ای. چرا برایش نامه ننوشتی، عکس و هدیه نفرستادی، برایش تیلفون نکردی و به دیدارش نرفتی. حتی دلایل معقول و قناعت بخش چون فاصله دور، داشتن مسوولیت کار و خانواده، نداشتن پول یا اسناد رسمی سفر در نظرت پوچ و بی معنا می آیند و گمان می کنی که اینها همه بهانه های بودند که تو برای پوشاندن تنبلی و بی مهری خود تراشیده بودی و دوست در همه حال و به خصوص حالا می داند که همه اینها دروغ و بهانه بوده اند و نگریستن به چشمان دوست، نه آن چشمانی که به روی دنیا برای همیشه بسته شده اند، به چشمانی که در درون تو همیشه بیدار اند، مشکل می شود.

ځلا نتوانسته بود مرگ لیلا را قبول کند. نخواسته بود و نتوانسته بود. از روزی که به یاد داشت، عزیزانش یکایک چون برگهای خزان از درخت زنده گی بریده و با باد رفته بودند. همه زود و بی هنگام... همه جوان و پر از آرمان.

دیگر جز لیلا کسی را نداشت که به او بچسپد و دلگرم شود.

لیلا خود داغ بسیار دیده بود و از اینرو او را خوب درک می کرد. لیلا دوستی بود که از برکت او صاحب دنیای خود و دوستان بسیار شده بود. با دنیای هنر و کتاب همدم گشته، همه هنرمندان و قلم بدستان را دوستان خود حساب نموده بود. مرگ لیلا مرگ دوستان بود. مگر میشد مرگ لیلا را قبول کرد؟

به یاد می آورد که پس از درگذشت مادرکلان و پدرکلانش که او را بزرگ نموده بودند، بار اول در مرگ آوازخوانی پرسوز گریسته بود که همه وطنش دیوانه او و او دیوانه وطنش بود. به یاد می آورد که شانه به شانه جوانان گریان داده بود تا قطره یی از امواج دریایی باشد که قایق جنازه احمد ظاهر را عاشقانه بردوش می بردند.

احمد ظاهر زیر خاک رفته بود اما آوازش با او مانده بود. ځلا هر بار که به آهنگ هایش گوش فرا می داد، حسرتی دلش را داغ میکرد و زیر لب میگفت: "تنها صداست که میماند، تنها صدا..."

آنگاه به یاد می آورد که سراینده این شعر نیز در جوانی کشته شده است. شعر "تولد دیگر" فروغ فرخزاد را بارها می خواند و با او نزدیکی غریب احساس مینمود. با مرگ نزدیکی غریب احساس می نمود.

مگر نه این که  در زمانی می زیست که مرگ از زمین می رویید و از آسمان می بارید؟ که مرگ از در داخل می شد و از دیوار بالا می آمد؟ که مرگ صبح سلام می داد و شب سلام می داد؟ که مرگ را می خندیدی، مرگ را می گریستی و مرگ را نفس می کشیدی!

سهراب پسر کاکایش که به ناچار عسکری رفته بود، کشته شد. ځلمی پسر مامایش که به اجبار عسکری برده شده بود، خودکشی کرد. حمید پسر عمه اش زخمی و برای همیشه معیوب گشت.

سیلاب صافی شاعری که دلباخته اشعارش بود در زندان پلچرخی تیرباران شد. در مظاهره دختران مکاتب که دختران نوجوان دوشادوش هم فریاد مرگ بر اجنبی متجاوز را سر میدادند، او شاهد شهادت همسن و سالهایش بود. دیده بود که خون ناهید صاعد بر قیر سرک ریخت. خون وجیهه خالقی بر قیر سرک ریخت و خون دختران و پسران دیگر.

هنگامی که محصل بود یکی از محصلین همدوره اش که یوسف نام داشت و جوانی بلند قامت و سپید چهره با چشمان سبز بود بار دیگر با مرگ خود او را مبهوت کرد. هیچگاه با او همسخن نشده بود اما هنگام مرگش چون همه دختران همدوره اش گمان می کرد که عاشق او بوده است و دیوانه وار گریه می کرد. یوسف را همان صبح روز مرگش در پوهنتون دیده بود که با زیبایی خیره کننده خود می درخشید و چند ساعت بعد او را که با دو دوستش ایمل و امیر محمد ناجوانمردانه در دامنه کوه آسمایی گلوله باران شده بودند، برای همیشه از دست رفته یافته بود.

بار دیگر راکتی آمده و به فاکولته زراعت خورده بود. استادان و محصلین به خاک و خون غلتیده بودند. چه ترکیبی عجیب بود، ترکیب ورق پاره ها و توته های شیشه، ترکیب رنگ قلم ها و خون جوانه ها...

ځلا یخن کرتی اش را محکمتر به روی سینه کشید و به راهی آفتابی پای گذاشت تا از سوز سرما بگریزد. اما گویی هیچ آفتابی نمیتوانست یخ دل او را آب کند.

هنگامی که ځلا مهاجر شد و به غربت آمد، باز هم مرگ خود را در کوله بار او پیچید و با او کوچید.

اولین نامه از لیلا آمد که با اشک و دریغ از مرگ قهار عاصی گفته بود. شاعر جوان و محبوب آنها در کوچه ی راکت خورده و کشته شده بود. ځلا در برابر شعله های هشت شمع سپید، در دل شب با خود تنها نشست. شاعر عاشق شهر مرده بود. روزهای را بیاد می آورد که با لیلا بود. شاعر شهر از روبروی شان می آمد، با هم سلام علیکی می کردند، می خندیدند و دندان های سپید قهار میان ریش سیاه و صورت گندمی اش می درخشید. چقدر دلش به او و دوست آوازخوانش می سوخت. دلش میخواست دختر آهنگ های فرهاد دریا و شعرهای قهار عاصی او می بود، تا آنها را عاشقانه دوست می داشت. شعرها و آهنگ های دل انگیز شان را با محبت و وفا پاسخ می گفت و با ناز و ادا بر زخم های دل شان نمک نمی پاشید. اکنون آن افسانه ها را باد برده بود. دریا از سرچشمه اش دور مانده بود. عاصی همانگونه که خود سروده بود "شهید هشتم اردیبهشت" گشته بود.

آنگاه نوبت اسحق ننگیال رسید که در پشاور سرزمین مهاجران و داغداران جوانمرگ شود. چرا شاعران می مردند؟ آیا آخرین شهکار خویش را می خواستند با مرگ خویش بسرایند؟

دیری نگذشت یکی از محدود خویشاوندانی که با او نامه نویسی داشت، پسر خاله اش بهزاد غربت را تاب نیاورد و خود را از عمارتی بلند به پایین پرتاب نمود. قبل از آن خبر رسیده بود که همکارش پلوشه حبیبی در سوی دیگری از دنیا با مرگی مشکوک درگذشته است.

ځلا دیگر نتوانسته بود اینهمه مرگ زودرس و ناحق را بپذیرد. دیگر نخواسته بود گریه کند و مرگ را بپوشد و مرگ را بنوشد و مرگ را بخورد و مرگ را پس بدهد. خواسته بود زنده بماند تا دوستانش زنده بمانند. خواسته بود یادها و خاطره ها را زنده نگهدارد و دیگر به باد گستاخ مرگ اجازه ندهد که گلبرگ ها را برباید و زیر پای رهگذران خاک راه شان سازد. از امروز آغاز نموده بود. به لیلا نامه نوشته بود! از او خواسته بود که آخرین شعرهای را که سروده است برایش به خط خود باز نویسد و بفرستد.

خواسته بود فراموش کند که لیلا دیگر نیست و شعر تازه نمی سراید. تمام صبح را نشسته و به لیلا نامه نوشته بود. آنگاه سر پاکت را با دقت سرش نمود و بالای پاکت آدرس لیلا را نوشت. نام لیلا را به دری نوشت. نخواست نام شاعر زبان دری را به حروف انگلیسی بنویسد و جای آدرس خود را خالی گذاشت.

اینک نامه اش در راه بود. در راه رسیدن به لیلا بود. لیلا نامه را خواهد خواند؟ لیلا نامه را پاسخ خواهد داد؟

کنار درختی تکیه نمود و پیشانی تبدارش را بر پوست سرد تنه درخت گذاشت. برگهای درختان یکی پی دیگر بر سرش می ریخت. قطره های اشک بی اختیار بر صورتش جاری بود. خود را درختی بی ریشه می یافت. خود را درختی از ریشه برکنده می یافت. او و این درختی که بر شانه اش سر گذاشته بود چقدر متفاوت بودند. این درخت ریشه داشت. ریشه در خاک خود داشت. اگر باد خزان برگهایش را می ربود، چه باک؟ باز در بهار سبز می شد. باز برگ و بار می یافت. اما او... غریب از خاک خود بود. بهاری در انتظارش نبود تا باز برگهای آنچنان سبز بیابد. او باید نگهمیداشت. آخرین برگهایش را چون پاره های دلش نگهمیداشت تا برباد نروند.

ځلا چون به خانه آمد، پشت میز نشست و دیوانه وار به نوشتن پرداخت. نامه نوشت. به لیلا که نوشته بود. به سیلاب صافی و قهار عاصی نوشت. به اسحق ننگیال نوشت. به احمد ظاهر و نینواز نوشت. به فروغ فرخزاد و سهراب سهپری نوشت.

بسیاری نامه ها آدرس گیرنده نداشت. آنهایی که داشت، آدرس فرستنده نداشت. ولی مگر مهم بود؟ ځلا می خواست باور داشته باشد که نامه هایش به آنها می رسد.

فردا چون نامه ها را چون قطره های نور به دهن سیاه صندوق پسته ریخت، در دلش احساس آرامش نمود.

آنگاه انتظارش آغاز شد. هر روز به پست بکس خانه اش سر می زد و در آن را با اشتیاق می گشود. چون غیر از اخبار و پاکت های قرضه آب و برق و تیلفون در آن چیزی نمی یافت، خود را تسلی می داد و دست نوازش بر پست بکس می کشید تا آزرده نباشد. آنگاه خود را ملامت می کرد که چرا هر بار فراموش می کند تا آدرس خود را بر پشت پاکت ها بنویسد. البته که دوستانش به او نامه می نوشتند اگر آدرسش را میداشتند!

ځلا برای آن که خود را بهتر بتواند فریب دهد، پس از مدتی از آپارتمانش به خانه ی کوچک کوچید.

چون هفته یی گذشت به آپارتمان سابقه اش برگشت و در برابر دروازه بیحرکت ماند. چقدر در بیگانه می نمود. گویی هیچ وقت از خودش نبوده و تا همین یک هفته پیش کلید قفلش را در دست نداشته است. احساس نمود که اگر ده سال دیگر هم در این آپارتمان می بود، دروازه خانه از خودش نمی شد. به دهلیز دراز و دلگیر دید و از حضور آنهمه در بسته و بیگانه ترسید. به حیرت افتید که چه گونه  توانسته است چندین سال را در این فضای دق و سرد بسر برد. با تردید دروازه را کوبید. زنی مسن که معلوم می شد به تازه گی در آپارتمان کوچیده است و مشغول پاک کاری بوده، با خستگی در را گشود.

ځلا با حیرت به او خیره شد. خیال کرد که خودش دروازه خانه را به روی او گشوده و منتظر ماند که اول زن حرف بزند.

زن پرسید: چه کار داشتید؟

ځلا به خود آمد و گفت: من تا همین...

به فکر رفت. چقدر وقت پیش بود؟ قرن پیش، سال پیش، نه آیا همین ماه پیش بود؟ ادامه داد: من پیش از شما در این آپارتمان زنده گی می کردم. آمدم خبر بگیرم که آیا برایم نامه یی نیامده است؟

زن با بی حوصله گی سر تکان داد و گفت: نه. اصلا من فرصت نکرده ام به پست بکس سر بزنم.

ځلا جرات نکرد خواهش کند که زن همین حالا با او از لفت پایین برود و سری به پست بکس بزند. پس کاغذی را که بر آن نمبر خود را نوشته بود، سوی زن دراز کرد و گفت: لطفا اگر نامه یی برایم آمد آن را دور نریزید و برای من زنگ بزنید.

زن با ترشرویی و انگشتان خاک آلود کاغذ را گرفت و گفت: این وظیفه من نیست. شما باید به پسته خانه پول می دادید، آنگاه نامه ها را به آدرس نو تان روان می کردند.

و دروازه را بست. ځلا اطمینان داشت که زن خبیث نمره تیلفونش را در سطل کثافات انداخته است، ورنه چه طور شد که یکبار هم زنگ نزد.

ځلا پس از مدتی به پسته خانه محل سابقش مراجعه نموده و با اعتراض شکایت نمود: چه گونه  امکان دارد دو ماه بگذرد و برای من یک نامه هم نیاید. من هر هفته به ده ها نامه می گرفتم ولی اکنون هر باری که به خانه سابقه ام مراجعه میکنم میگویند که برایم نامه یی نیامده است.

پسته خانه محل مودبانه از او پول گرفتند و برایش اطمینان دادند که نامه هایش را پیگیری می کنند و برایش به آدرس نو می فرستند. اما فقط دو پاکت حاوی بل های عقب افتاده برق و تیلفون را به آدرس تازه اش فرستادند و بس.

ځلا اطمینان داشت که نامه های رسیده به او گم و سر به نیست شده اند. در تمام دقایق روز خود را از سبب تغییر آدرس دادن می خورد و ملامت می کرد.

تیلفون همدم دیگرش شده بود. دلش می خواست به همه تیلفون کند. به جای لیلا به همه کسانی که لیلا را دوست داشتند زنگ بزند. خودش که اهل قلم نبود. کسی هم او را نمی شناخت. اما دوستان لیلا را دوستان خود می دانست. باری در وب سایت "فردا" خواند که سمیع حامد در رثای لیلا شعری سروده و گفته: "دوباره زنگ بزن لیلا...". گوشی تیلفون را برداشت و به سمیع حامد زنگ زد. اما نتوانست که حرف بزند. او کجا و لیلا کجا؟ ولی ادامه داد. به خالد نویسا در کابل زنگ زد. به طیبه سهیلا در دنمارک زنگ زد. به فروغ کریمی در هالند زنگ زد. به امینه روشنی در آلمان زنگ زد. به اسد بدیع در سویس زنگ زد. به هژبر شینواری در کانادا زنگ زد. البته حرف نزد. اما زنگ زد. باری به دلش گشت که به خود لیلا زنگ بزند. با دل تپنده شماره های خانه لیلا را گرفت. یک زنگ، دو زنگ، سه زنگ... پیام گیر روشن شد و صدای لیلا ساده، روشن و صریح به گوش رسید: لیلا... صراحت روشنی.

دلش فرو ریخت. بغضی که گلوگیرش شده بود، ترکید. چیغ زد و گفت: لیلا جان سلام به قربان صدایت!
" تنها صداست که میماند" فروغ فرخزاد چنین سروده بود. آری صدای لیلا مانده بود. چه صمیمی و ساده بود صدای لیلا. چه مهربان و خلاصه بود، چون خود لیلا. آنروز با لیلا خوب حرف زد. دل پر خود را خالی کرد. برایش از تشویش ها و کابوس های خود گفت. از همه رنج هایکه او را در یکسال اخیر بیماری سرطان لیلا آزرده بود و جرات نکرده بود آنها را آن زمان با خود لیلا در میان بگذارد، پرده برداشت. اکنون ځلا بیهراس از دردها و ترس های لیلا می پرسید. از این که  خود را در آن ماه های اخیر بیزبانی و بی قلمی چه گونه  احساس می کرد و این که  به چه می اندیشید.
اینک ځلا هرروز به لیلا زنگ می زد و لیلا همچنان صریح و روشن جواب می داد: لیلا... صراحت روشنی.
با گذشت زمان دیگر حتمی نبود که به او تیلفون کند. لیلا همه جا با او بود. نگاه گرم و صدای مهربانش را در زنده گی خود حاضر می یافت. برعلاوه می ترسید که روزی زنگ بزند و صدای لیلا را از پیام گیر برداشته باشند و یا بیگانه یی به او پاسخ بگوید.
ځلا گاه از بیرون خانه برای خود تیلفون می کرد. پیام نمی گذاشت. چون به خانه می آمد و چراغ سرخ پیامگیر را می دید که روشن و گل می شود، قلبش از هیجان می تپید. با کنجکاوی دکمه را می فشرد و هنگامی که جز سکوت و نفس های سوخته چیزی نمی شنید به عالم خیال فرو می رفت و از خود می پرسید: از کجا که لیلا نبوده باشد!
ځلا آهسته آهسته با همه عزیزانی که از دست داده بود، تماس می گرفت. از این که  آنها را مرده و گمشده پنداشته بود، از ایشان معذرت می خواست. به آنها عکس و پستکارت می فرستاد. روز تولد شان را مبارکی می داد. از خوب و بد شان می پرسید. متوجه می شد که هیچگاه هنگامی که آنها زنده بوده اند خود را اینقدر با آنها نزدیک، راحت و راست نیافته بوده است.
به یوسف اعتراف کرد که او را دوست می داشته است. عاشقانه و در عالم خیال، خاموشانه و همیشه او را دوست می داشته است.
به احمد ظاهر قصه کرد که همیشه هنگامی که آهنگ های او از رادیو کست پخش میشده، او کف دست خود را بر سپیکر می گذاشته و او را از راه آوازش لمس می کرده است.
به سهراب سپهری نوشت که او می داند "خانه دوست کجاست". خانه دوست دل های ما است، همینطور نیست سپهری؟
ځلا گاه می کوشید به خویشاوندان و آشنایان زنده خود هم برسد و به حیرت می شد که هیچ تفاوتی میان آنها و بیگانه ها نمی یافت. همه در گوشه یی از دنیا پراگنده بودند. همه مصروفتر از آن بودند که وقت آنرا بیابند به پیردختری مانند او نامه بنویسند یا تیلفونی احوالش را بگیرند. ځلا پس از تماس های چند آنها را به حال خودشان رها کرد. به همه نمی توانست برسد. مگر نه این که  به میلیون ها انسانی که او نمی شناخت در کره خاکی زیست داشتند!؟

سالها گذشت. ځلا هر روز صبح که از خواب برمی خاست اول کتابی را باز می کرد و چند سطر می خواند. سپس پارچه ی موسیقی می گذاشت و به چند گلدان گل که داشت آب می داد. به پرنده های که لب پنجره اتاق او می آمدند دانه می ریخت. پیاله ی چای سبز می نوشید. لباس می پوشید و سوی کار می رفت. در راه کار نامه یا نامه های را که شب قبل نو شته بود به دوستانش پست می نمود. عصر چون از کار برمی گشت، اول به صندوقچه پست خود سری می زد. نامه ها و پستکارت های را که گاه خود از جانب دوستی برای خود می فرستاد با شادی کودکانه باز می کرد و با هیجان به تکرار می خواند. اما دلش راضی نمی شد. خودش هم نمی دانست که در انتظار چیست اما دلش گواهی می داد که نامه یی، پیامی، شفایی که بر دل مجروح او مرهم بگذارد، در راه است. آه می کشید. بدنه صندوقچه پست را چون دوستی همدرد به نوازش می گرفت و همچنان با حوصله و خستگی ناپذیر به انتظار خود ادامه می داد.

سحری هر چند می دانست پسته رسان روزهای رخصتی و باز اینهمه وقت نمی آید، در هوای نیمه روشن و نیمه تاریک رفت و صندوقچه پست را گشود. نفسش قید شد. پاکتی سفید میان آن بود. با دستی لرزان پاکت را برداشت. پاکت آدرس فرستنده نداشت و آدرس او را با خطی آبی رنگ و قشنگ نوشته بودند. نامش را به حروف آشنای زبان خودش نوشته بودند. تبسمی بر لبانش نقش بست. به آسمان گلی رنگ دید. کبوتری سفید که با صدای باز شدن دروازه از بام خانه کرایی اش پریده بود، اینک چرخی در هوا زد و سوی آسمان بالا و بالاتر پر گشود. نفس ځلا رها شد و خون بر رگهایش دوید. درون خانه آمد و با دلی تپنده سر پاکت را گشود. کاغذی سفید میان پاکت بود. نامه ی سپید بدون یک کلمه. احساس کرد که انتظارش به پایان رسیده است. نامه از جانب دوست بود! اشک های شوق و شادی از دیده گانش فرو ریخت و بر نامه نشست. اولین قطره اشک که بر نامه فرود آمد، تصویر لیلا آشکار گشت. هر قدر که اشک بروی کاغذ پخش می شد، تصویر بزرگتر می گشت. با قطره اشک دیگر تصویر ننگیال رسم شد... با هر قطره اشک او تصویرهای دوستانش جوان و متبسم پدیدار میگشت. قطره های اشک به همدیگر می پیوست و دوستانش شانه به شانه همدیگر می ایستادند و سویش لبخند می زدند. در میان شان دخترکی هفت هشت ساله نیز بود که او را ځلا اول نشناخت، ولی چون دقت کرد عکس سیاه و سفید دوران طفولیت خود را بیاد آورد. بناگاه تصویر مادر و پدرش آشکار شدند که بر دو سویش ایستاده بودند. مادرکلان و پدرکلانش نیزآمدند. آنها با او بودند. او را از یاد نبرده بودند. او تنها نبود. همه کسانی را که خود دوست داشت، آنها نیز او را دوست داشتند و در تمام این مدت با او بودند. محبت او بی پاسخ نمانده بود.

سبکبالی عجیبی برایش دست داده بود و احساس می کرد برای همیشه با عزیزانش یکجا شده است. با قلبی مملو از شعف بر بسترش دراز کشید. چون خسته یی که به منزل رسیده باشد خواست چشمانش را برای لحظاتی ببندد.
پلک های بزرگ چشمانش گویی خواب ببیند، می لرزید. خود را می دید که در سبزه زار می دود. با دوستانش که همه چون او طفل شده بودند در سبزه زار به دنبال کبوتر سفید می دویدند که بر فراز سر شان در آسمان آبی می پرید.

لبان کمرنگش با تبسمی باز مانده بود. نامه میان دستانش، بالای قلبش قرار داشت. اشکهایش بر آن خشکیده بود و نامه بار دیگر سپید شده بود.


پروین پژواک
19 سنبله 1383، 9 سپتامبر 2004، ک