رسیدن به آسمایی: 18.04.2009 ؛ نشر در آسمایی: 19.04.2009

یعقوب یسنا

 

جهان شناختی مطرح در شاهنامه

اگرچه نمی شود، در شاهنامه فردوسی دنبال جهان بینی ویژه یی بود و از دیگاه این جهان‌بینی وارد جهان‌شناختی شاهنامه شد و یک جهان‌شناختی خاصی از شاهنامه ارایه کرد، با این هم می‌شود باورهای متفاوت موجود در شاهنامه را(که سرنوشت زنده گی و جهان واقعی با آن رقم می‌خورد) باهم پیوند داد و از رابطه این جهان‌بینی‌های متفاوت، به جهان شناختیی در شاهنامه دست یافت که به نوعی از یک باور و کیش خاص سرچشمه گرفته باشد.

جهان‌بینی ویژه و فردی فردوسی در شاهنامه همان نگرش هنرمندانه هر هنرمند است که از پس منظر ذهن‌ آفرينشگر در اثر بازتاب می‌یابد یعنی حسرت و نومیدی‌اي که زیبایی روان‌شناسانه را به خوانندگان القا مي‌كند.

اما در اینجا به طور خاص به جهان‌بینی‌های پرداخته می‌شود که منطق به میان آمدن حادثه‌ها و واقعه‌ها در شاهنامه می‌تواند باشد و این منطق بنابه باور فردوسی هم درست بوده و مورد تایید قرار گرفته باشد.

برای هرچه استوار بودن این امر بایست به باور پیش از اسلام سرزمینی به نام ايران به ویژه قلمرو امپراتور ساسانیان اشاره کرد و همین طور گرایش سیاسی، فرهنگی و مذهبی فردوسی را نیز در نظر گرفت.

بیت‌هایی را که فردوسی در پایان داستان‌های شاهنامه می‌آورد، می‌توان از این بیت‌ها به باور شخصی فردوسی اشاره کرد.

فردوسی به فلسفه یونان نظر داشته و از جهان‌شناختی این فلسفه، تاثیر پذیرفته است:

نگه کن بدین کنبد تیزگرد که درمان ازویست زو نیز درد

از او زار گردی از او سرفراز وز او دان فزونی و هم زو نیاز

در این دو بیت آرای اختر شناسی یونانی مطرح است یعنی تاثیرگذاری سیاره‌ها بر زنده گی آدمی است.

در این دو بیت دیگر هم می‌شود به جهان‌شناختی یونانی در باور فردوسی پی برد:

نه گشت زمانه بفرسایدش نه از رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی

بازهم فردوسی به سیاره‌ها و کارکرد آنها و از این که سیاره‌ها تباهی نمی‌پذیرد اشاره می‌کند که همین باور در آرای ناصر خسرو هم بازتاب یافته است.

پس می‌شود گفت، فردوسی، آدمی است که از جهان‌بینی‌های متفاوت متاثر است و یکی از این جهان‌بینی‌ها همین جهان‌بینی فلسفی یونانی است که به آن اشاره شد.

فردوسی درگیر یک پوچی و بی مایگی جهان نیز است و این بی مایگی دنیا، او را می‌آزارد:

فلک را ندانم چه دارد گمان که ندهد کسی را به جان خود امان

کسی را اگر سال‌ها پرورد در او جز به خوبی همی ننگرد

چو ایمن کند مرد را یک زمان از آن پس بتازد بر او بی گمان

زتخت اندر آرد نشاند به خاک از این کار نی ترس دارد نه باک

به مهرش مدار ای برادر امید اگرچه دهد بی کرانت نوید

در این بیت‌ها با آن که می‌توان آرای فلسفی یونانی را یافت اما یک جهان پوچ و بی غایت نیز قابل احساس است.

جهان برای فردوسی، سرای سپنجی است یعنی جای سه پنج روزه است نه بيشتر:

جهان کشت زاری است با رنگ وبوی در او مرگ وعمر آب و ما کشت اوی

چنان چون درود همواره کشت همه مرگ را ایم ما خوب وزشت

به جا ایم همواره تازان به راه بدین دو نوند سپید و سیاه

چنان کاروانی کزین شهر بر بودشان گذر سوی شهر دیگر

یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز به نوبت رسیده به منزل فراز

بیا تا نداریم دل را به رنج که با کس نسازد سرای سپنج

فردوسی برای کسانی که مرده‌اند (البته نه هرکس، کسی که کس است، اگر مرد باشد تاجدار و دانا و دلير باشد و اگر زن باشد ماهرخ باشد) متاسف است:

زمین گر گشاده کند راز خویش نماید سرانجام و آغاز خویش

کنارش پر از تاجداران بود برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش پر از ماهرخ جیب پیراهنش

مرگ و تشویش مرگ فردوسی را مایوس می‌کند و جهان را بیش از حد برای او بی مایه جلوه مي‌دهد:

شکاریم یکسر همه پیش مرگ سر زیر تاج و سر زیر ترک

چو آیدش هنگام بیرون کنند وزان پس ندانیم تا چون کنند

شاید این برداشت پوچ انگارانه فردوسی از جهان، دلمرده گی عرفانی نباشد بلکه یک نگاه هیچ‌انگارانه فلسفی است و قصد فردوسی از بیان این پوچی، نزدیک شدن انسان به زندگی است یعنی فردوسی می‌خواهد برای انسان هوشدار بدهد تا به واقعیت‌های زندگی کنونی تن دربدهد زیرا امروز یا فردا در این جهان نیستند!

چونين است كار سراي سپنج چو داني كه ايدر نماني مرنج

مخور اندوه و باده خور روز وشب دلت پر ز رامش پر از خنده لب

اما باور اسلامی فردوسی را رافضی و معتزلی دانسته‌اند:

اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد نبی و ولی گیر جای

گرت زین بد آید گناه من است چنین است و این رسم و راه من است

برای باور معتزلی فردوسی این بیت را دلیل می‌آورند:

به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را

آدم‌های بزرگ به طور سرشتی وارد جهان بینی‌های متعدد می‌شود، فردوسی هم آدمی است بزرگ!

فردوسی جهان‌شناختی پیشا اسلامی ایران باستان را به عنوان فرهنگ سرزمین‌اش دوست دارد و برای همین دوست‌داری به جنبش شعوبیه می‌پیوندد (شعوبیه جنبش_باور کلامی اسلامی است که تفسیر و برداشت بومیی را می‌خواستند از اسلام ارایه کنند).

برای اینکه از اصل موضوع یعنی جهان‌شناختی مطرح در شاهنامه دور نشده باشیم، می‌پردازیم به جهان‌شناختی پیش از اسلام سرزمین ايران:

جهان‌شناختی پیش از اسلام ایران باستان به وي‍‍ژه قلمرو امپراتوری ساسانیان متاثر از جهان‌بینی کیش زردشتی است.

کیش زردشتی بر شالوده یکتا پرستی استوار است و زردشتیان به پاداش و پادافرای پس از مرگ و پل چینوت، دوزخ، بهشت، سزوش، فرشتگان، فروهرها و نیروهای نیکی و بدی باورمند بوده‌اند، اما بنا به باور زردشتی‌ها، آهورامزدا آفریننده همه کارهای خوب و موجودهای نیک است و بدی‌ها و آفریده‌های بد را اهریمن به میان می‌آورد، بنابراین زردشتی‌ها به وجود دو نیروی خلق کننده در عالم قایل اند و از این روی دین زردشتی رنگ وبوی ثنویت را به خود می‌گیرد و از ادیان سامی تفاوت پیدا می‌کند.

جهان‌شناختی زمان ساسانیان استوار بر جهان‌بینی آیین زردشتی است زیرا کیش زردشتی، دین رسمی امپراتوری ساسانیان است و شاهنامه فردوسی هم کتابی است که جهان و کارنامه شاهان زردشتی را باز می‌تاباند و موقعی که این جهان و کارنامه شاهان ساسانی_زردشتی که آخرین آن یزدگرد شهریار است، پایان می‌یابد؛ شاهنامه فردوسی و کار فردوسی هم پایان می‌یابد، ممکن فردوسی نمی‌خواهد از کارنامه و زندگی شاه دیگر، که غیر از شاهان ساسانی باشد سخن بگوید، بنابراین با مرگ یزدگرد شهریار، فردوسی کارش را تمام دانسته و چنین اعلان نتیجه می‌کند:

نمیرم از این پس که من زنده‌ام که تخم سخن را پراگنده‌ام

شاهنامه در دو مورد آغاز متفاوت‌تر از اوستا دارد:

با آنکه کیومرس در اوستا و شاهنامه نخستین مردانسان در جهان است اما سرنوشت کیومرس در اوستا و شاهنامه به راه‌های متفاوت پیش می‌رود.

در داستان جمشید هم این تفاوت وجود دارد؛ جمشید شاهنامه گمراه می‌شود و سرانجام به دست ضحاک کشته می‌شود اما جمشید اوستا گماشته آهورامزدا در زمین است که آدمیان و جانوران را بنا به آگاهی آهورامزدا، از یک زمستان سخت و توفان بزرگ رهایی می‌بخشد، اگرچه از جمشید در اوستا هم به عنوان نفرین شده یاد شده است مگر به خواهش زردشت از آهورامزدا، جمشید بخشیده می‌شود و نفرین شدگی او زودوده می‌شود.

در اوستا از رستم و گودرز خبری نیست اما بزرگ‌ترین خانواده در دربار کیانیان خانواده گودرز است و بزرگ‌ترین انسان، رستم دستان است و بیش‌ترین بخش شاهنامه گزارشی از کارنامه‌های رستم است که برای نگه‌داری شاهان کی و ایران، انجام یافته است.

به هر روی، یکی از ویژگی‌های اسطوره بی زمانی و بی مکانی اسطوره‌ها است، بنابراین پس و پیش آمدن اسطوره‌ها از نگاه زمان و مکان، امر غیر معمول نیست.

به طور کلی فردوسی پاسدار فرهنگ دوران پیش از اسلام ایران است و می‌خواهد همین دوران را زنده کند. اگرچه فردوسی مانند دقیقی به طور مستقیم، کیش زردشتی را نمی‌ستاید اما هیچگاهی در شاهنامه‌اش موردی را از دین دیگر روایت نمی‌کند که بیانگر برتری نسبت به کیش زردشتی باشد، اگر باور جدیی هم به کیش زردشتی ندارد بازهم این کیش را بیگانه ندانسته و خودش را فرزند و نگهبان این فرهنگ می‌داند.

فردوسی از زبان خسرو پرویز در برابر قیصر که عیسوی است (آنجا که سخن از مقایسه کیش زردشتی و دین عیسوی است) چنین پاسخ ارایه می‌کند:

به ما بر ز دین کهن ننگ نیست به گیتی به از دین هوشنگ نیست

همه داد ونیک وشرم است و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر

به هستی یزدان نیوشاترم همیشه سوی داد کوشا‌ترم

ندانیمش انباز وفرزند وجفت نگردد نهان ونخواهد نهفت

در اندیشه دل نگنجد خدای به هستی هم او باشدم رهنمایی

زمینه شاهنامه و منطق رویداد داستان‌های شاهنامه بر اساس تقابل نیکي وبدی استوار است که همان منطق جهان‌شناختی کیش زردشتی است اما در کل می‌شود به جهان‌شناختی‌های دیگری هم در شاهنامه پی برد، اگرچه به نوعی این جهان‌شناختی ها بی ارتباط از کیش زردشتی نیست بازهم تفاوت‌هايی با جهان‌شناختی زردشتی دارد بنابراین به این موردها به طور کلی اشاره می‌شود و رابطه و عدم رابطه این جهان‌شناختی‌ها با کیش زردشتی در نظر گرفته می‌شود:

1- پیش بینی‌ها

2- خواب ها و خوابگزاری ها

3- باور به دیووان

4- قدرت فرا واقعی جانوران به ویژه سیمرغ

5- رسیدن سروش ها وفرشتگان به سراغ آدمیان

6- فره ایزدی شاهان

به طور کلی منطق طرح ریزی داستان‌های شاهنامه (غیر از منطق اساسی نیکي وبدی که سرانجام نیکی بر بدی غالب می‌شود) روی این شش مورد می‌چرخد:

1

تعدادی از داستان‌های شاهنامه از قبل توسط اخترشناسان پیش‌گویی می‌شود و منطق داستان، طبق همین پیش‌گویی اتفاق می‌افتد، حادثه‌ها با آنکه از قبل پیش‌گویی می‌شود اما غیر قابل جلوگیری است.

سرنوشت ایرج، به دنیا آمدن رستم از زال و رودابه، سرنوشت سیاووش توسط اخترشناسان پیش‌گویی می‌شود.

همین طور اخترشناسان با به دنیا آمدن شغاد، پیش‌گویی می‌کند که خانواده زال توسط همین فزرندش نابود می‌شود که در نتیجه مرگ رستم را شغاد سبب می‌شود.

اخترشناسان سبب نابودی افراسیاب و خانواده‌اش را توسط نبیره یی از این خانواده می‌داند که از دختر گرسیوس (مادر سیاووش) به دنيا می‌آید، با آنکه افراسیاب و گرسیوس می‌خواهند این دختر را بکشد اما دختر فرار می‌کند تا این که به دست توس و گیو می‌افتد و کاووس این دختر را به زنی می‌گیرد که سیاووش از او به دنیا می‌آید و سرانجام سیاووش بنا به دسیسه گرسیوس به فرمان افراسیاب کشته می‌شود اما پسر سیاووش کیخسرو، بساط شاهی پدر مادری‌اش را از میان بر می‌دارد.

نتیجه جنگ ارجاسب و گشتاسب را جاماسب پیش‌گویی می‌کند كه در اين جنگ، اردشير، شيرو، شيدسب، گرامي و نيوزار سرداران ايراني و زرير برادر گشتاسب كشته مي‌شوند اگرچه اين اتفاق و حوادث پيش‌بيني شده است اما جلوگيري آن امكان ندارد و داستان طبق همين پيش‌گويي به انجام مي‌رسد.

2

شاهان، آينده و سرنوشت شان را خواب مي‌بينند و خوابگزاران، خواب شاهان را تعبير مي‌كند و منطق داستان هم بنا منطق خواب، رخ مي‌دهد و روايت مي‌شود، خواب برخي از شاهان خيلي روشن است كه حتا نياز به گزارش خوابگزار هم ندارد.

ضحاك سرنوشت خود را خواب مي‌بيند و خوابگزاران خواب او را تعبير مي‌كند كه نتيجه داستان همان مي‌شود كه در خواب اتفاق افتاده بود.

افراسياب هم خوابي مي‌بيند و خوابگزاران خواب او را تعبير مي‌كند كه بنا به پيش‌گويي اين خواب، افراسياب با ايرانيان كه سرلشكري اين جنگ را سياووش دارد، نبايد بجنگد. بنابراين افراسياب با سياووش از در صلح پيش مي‌آيد، و از نابود شدن شاهي‌اش اين بار جلوگيري مي‌كند اما سرانجام داستان، طبق پيش‌بيني اخترشناسان پيش مي‌رود و افراسياب به دست نبيره‌اش كه فرزند سياووش است تباه و نابود مي‌شود.

كيد هندي آمدن اسكندر به هند و خطر او را به خواب مي‌بيند كه مهران اين خواب را تعبير مي‌كند بنابراين كيد هندي با اسكندر جنگ نمي‌كند و از خطر اسكندر در امان مي‌ماند.

شاهان و بزرگان خواب‌هاي روشن و صريح مي‌بينند كه نيازي به تعبير ندارد و سرنوشت همان مي‌شود كه در اين خواب‌ها ديده شده است:

سياووش كشته شدن‌اش را خواب مي‌بيند كه نتيجه اين خواب را به فرنگيس مي‌گويد، سرانجام داستان هم چنين مي‌شود كه در خواب ديده شده است.

كيقباد خواب دو باز سپيد را مي‌بيند (باز در فرهنگ ايراني نماد مرغ شاهي و دولت است) بنابراين رستم او را از البرز كوه مي‌آورد و به تخت پادشاهي ايران مي‌نشاند.

به خواب كيخسرو، سروش مي‌آيد و بنا به گفته سروش، كيخسرو دست از شاهي بر مي‌دارد و بنا به هدايت سروش، كيخسرو راهي را به پيش مي‌گيرد كه سرانجام ناپديد مي‌شود.

3

ديووان با اين كه قدرت اهريمني استند و براي نابود شدن خوبي‌ها از روي زمين با آدميان مي‌جنگند و آدميان را گمراه مي‌كنند، طوري كه اين باوري است زردشتي اما در شاهنامه هم باور به ديو تاييد شده كه اين ديووان در زمان جمشيد و تهمورس سر به فرمان مي‌نهد و تهمورس، ديووان را در بند مي‌كند، بنابراين در شاهنامه به تهمورس ديو بند گفته شده است.

غير از اين مورد كلي در باره ديو، در چند داستاني به طور مشخص به جنگ ديو و آدم پرداخته شده است:

جنگ ديو با سيامك كه در نتيجه سيامك كشته مي‌شود اما سرانجام هوشنگ اين ديو را مي‌كشد.

دو داستان ديگر كه، جنگ رستم با ديو سپيد در مازندران و جنگ رستم با اكوان ديو است:

ديو سپيد از قدرت خارق‌العاده‌اي برخوردار است كه كاووس و لشكريان‌اش را سياه‌كور مي‌كند، اما رستم اين ديو را مي‌كشد و با پاشيدن خون ديو بر كاووس و لشكريان‌اش، آنان بينا مي‌شوند.

از جمجه اين ديو، رستم برايش كلاه مي‌سازد و در جنگ‌هاي بزرگ اين كلاه را به نشان افتخار و كشنده ديو سپيد بر سرش مي‌گذارد.

همين طور جنگ رستم با اكوان ديو است، اين ديو هم قدرت خارق‌العاده‌اي دارد كه رستم را به آسمان مي‌برد و از آسمان به دريا مي اندازد، در نتيجه رستم زنده مي‌ماند و اين ديو را هم مي‌كشد.

باور به ديو بنا به اين داستان‌ها در شاهنامه تاييد شده است.

4

جانوران در شاهنامه قدرت فراواقعي دارند و برخي پيش‌بيني‌ها در زندگ آدمي توسط جانوران پيش‌گويي مي‌شود:

سيمرغ در شاهنامه جانوري است داراي قدرت فراطبيعي، رمز كشتن اسپنديار پسر گشتاسب و پهلوان كيش زردشتي را مي‌داند و سرنوشت كسي را كه اسپنديار را مي‌كشد، نيز مي‌داند:

بدو گفت سيمرغ كه از راه مهر بگويم همي با تو راز سپهر

كه هر كس كه خون يل اسپنديار بريزد ورا بشكرد روزگار

همان نيز تا زنده باشد ز رنج رهايي نيابد نماندش گنج

بدين گيتي‌اش شور بختي بود چو بگذشت در رنج وسختي بود

سيمرغ سرانجام داستان جنگ رستم و اسپنديار را پيش‌گويي مي‌كند و اسباب مرگ اسپنديار را هم تهيه مي‌كند.

سيمرغ نتنها در اين داستان بلكه در داستان زال هم جانوري خارق‌العاده است، از زال نگهباني مي‌كند و به زال مهارت و دستان وزرنگي مي‌آموزاند.

پيشينه سيمرغ در اوستا به عنوان مرغ دانا، مي‌رسد بنابراين، اين اسطوره در شاهنامه هم با حقيقت اسطوره‌اي‌اش حفظ شده است.

ديووان شاهنامه هم از قدرت فراطبيعي برخورداراند و هميشه نقش منفي دارند زيرا در اوستا به عنوان لشكريان اهريمن است، اما سيمرغ در شاهنامه نقش مثبت دارد و در اوستا هم مرغي است مقدس.

5

در داستان‌هاي شاهنامه گاهي سروش‌ها به سراغ آدم‌هاي نيك، مي‌رسد به ويژه به شاهان و بزرگ تباران:

در جنگ‌هاي كه خسرو پرويز با بهرام چوبينه دارد، موقع يك خطر جدي، كه متوجه خسرو است، سروشي به سراغ خسرو مي‌رسد و خسرو را رهنمايي مي‌كند بنابراين خسرو از گرفتاري رهايي مي‌يابد.

در خواب كيخسرو سروشي مي‌آيد و كيخسرو را هدايت مي‌كند تا از شاهي دست بردارد.

در هفتخوان رستم، آنگاه كه رستم براي يافتن آب نا اميد مي‌شود، سروشي در ظاهر گوسپندي، رستم را به چشمه رهنمايي مي‌كند.

6

شاهان در شاهنامه داراي فره ايزدي اند يعني مانند آدم‌هاي معمولي نيست، بنابر اين اعتبار ايزدي، سلسله شاهي در شاهنامه تداوم مي‌يابد و منطق داستان‌هاي شاهي هم بنا به همين ارزش فره ايزدي‌داشتن، طرح ريزي مي‌شود:

شاه بايد از تبار شاه باشد و در ضمن، نشان شاهي‌اي كه همان فره ايزدي است، فقط به يكي از پسران شاه انتقال مي‌يابد؛ پس از كشته شدن نوذر به دست افراسياب، تسلسل فره ايزدي شاهان ايراني از هم مي‌گسلد، دو پادشاهي كه در اين ميان يعني از نوذر تا كيقباد به پادشاهي مي‌رسد فاقد فره ايزدي اند بنابراين، دوره شاهي شان هم كم است؛ زوتهماسب 5 سال پادشاهي مي‌كند و گرشاسب 9 سال. تا اين كه زال رستم را مامور به آوردن كيقباد از البرز كوه، مي‌كند. زيرا زال و ايرانيان به اين باوراند كه فره ايزدي به كيقباد انتقال كرده است و براي همين، كيقباد را از البرز كوه، مي‌آورد و به تخت شاهي مي‌نشاند تا اين كه دو باره زنجيره داستان‌هاي شاهي منطق‌اش را پيدا مي‌كند.

بنا به همين دليل فره ايزدي است كه رستم شاهي ايران را، وقتي به رستم پيشنهاد مي‌كنند، نمي‌پذيرد.

داستان‌هاي شاهنامه فردوسي، منطق تسلسل‌اش را بنا به يك نظام خانوادگي شاهي و در درون اين خانواده به اساس انتقال نشان شاهي كه همان فره ايزدي باشد به يك از فرزندان خانواده، استوار مي‌كند.

هرگاه اين تسلسل به هم مي‌خورد، فردوسي به نوعي بنا به ارزشي بودن همين فره ايزدي، در پي تسلسل اين نظام شاهي بر مي‌يايد، چنان كه براي عدم گسست اين زنجيره، اسكندر مقدوني را فردوسي برادر دارا و فرزند داراب مي‌داند طبق همين برداشت، پادشاهي اسكندر را مشروعيت مي‌بخشد.

بنابراين پادشاهان شاهنامه آدم‌هاي بزرگ و داراي قدرت‌هاي فرانساني است، چنان كه فريدون براي آزمايش دليري فرزندان‌اش، در برابر فرزندان‌اش به شكل اژدها ظاهر مي‌شود، بنا به همين آزمايش، فريدون ايرج را جانشين خود براي پادشاهي ايران در نظر مي‌گيرد.

فريدون و كي‌كاووس، مرگ شان را از خداوند مي‌خواهند و مرگ شان فرا مي‌رسد و همين طور اين پادشاهان، از آينده و سرنوشت شان به نوعي آگاهي مي‌يابند.

شاه پرستي ايراني و بازتاب آن در شاهنامه، بيانگر همين باور شاه پرستانه است كه در تمام شاهنامه كوشش شده تا منطق داستاني شاهنامه، به عنوان يك كتاب يك دست و همسو از منظر داستاني همين زنجيره شاهي و فره ايزدي باشد.

پس از مرگ اسكندر، فردوسي از پادشاهي اشكانيان، فقط در چند بيت يادآوري مي‌كند با آن كه اشكانيان را فرزندان قباد پهلوان دوره منوچهر و نوذر، مي‌داند. اما شاهان اشكاني را فاقد فره ايزدي دانسته چونين مي‌گويد:

از اين گونه بگذشت سالي دويست تو گفتي كه اندر جهان شاه نيست

بنابراين فردوسي دو باره براي هرچه منطقي كردن داستان‌هايش كه همان سلسله شاهي است، مي‌رود سراغ شاهان ساساني كه موسس آن اردشير بابكان است. تبار اين سلسله شاهي را به بهمن پسر اسپنديار مي‌رساند كه يك پسر بهمن به نام ساسان بوده و موقعي كه بهمن، دخترش همايي را جانشين خود تعيين مي‌كند، ساسان خانواده را ترك مي‌كند و مدت چند فره ايزدي مكتوم مي‌شود تا اين كه دو باره از اين خانواده با پادشاهي اردشير سر بر مي‌آورد و تا يزدگرد شهريار، آخرين شاه ساساني ادامه مي‌يابد و داستان‌هاي شاهنامه روي همين محور مي‌چرخد.

باور شاه پرستي در فرهنگ ايراني، از پيشينه اسطوره‌اي برخوردار است و در كيش زردشتي هم اين باور شاه پرستي تاييد شده و به آن اعتبار ديني داده است، سرانجام در اين دين؛ مذهب و مليت و شاه يكي مي‌شود يعني بين ايراني و كيش زردشتي هيچ تفاوتي باقي نمي‌ماند، هر زردشتي ايراني است و هر ايراني زردشتي، و شاه بزرگ‌ترين روح ايراني است كه پاكي تبار ايراني در او حفظ شده است و همين طور بزرگ‌ترين نماينده كيش زردشتي نيز است زيرا شاه داراي فره ايزدي است و اين فره ايزدي بنا به وفاه داري او به كيش زردشتي و تبار پاك ايراني او، در او تجسم يافته است در صورتي كه از اين دو ارزش ببرد، فره ايزدي هم از او مي‌گريزد پس اين ديدگاه در شاهنامه از جهان‌شناختي كيش زردشتي سرچشمه گرفته است چنان كه اين ايده اعتبارش را امروز در شعيه‌گري ايرانيان حفظ كرده است، يعني هر شعيه اصيل، ايراني است و هر ايراني اصيل بايد شيعه باشد و محور اين ارزش امام مي‌باشد، كه در كيش زردشتي محور اين ارزش شاه است.

داستان‌هاي كه طبق پيش‌بيني‌ها و خواب‌ها و خوابگزاري‌ها اساس‌ا‌ش طرح ريزي مي‌شود، اين برداشتي است از باور اسطوره‌اي مشترك بشري، كه در كتاب‌هاي حماسي جهان بازتاب يافته است. اگرچه باور به شاه هم در ميان مليت‌ها و قوم‌هاي غير ايراني وجود دارد اما نه به اين يگانگي‌اي كه تبار و مذهب، در شاه در نزد ايرانيان، وحدت پيدا مي‌كند.

در باره قدرت خارق‌العاده جانوران در شاهنامه باید گفت که این باورهم اسطوره یی است اما دیو و سیمرغ و قدرت خارق‌العاده این دو جانور خیالی در جهان‌شناختی زردشتی مورد تایید قرار گرفته و در کتاب اوستا از این دو موجود نام برده شده است بنابراین می‌شود این دیدگاه را هم در شاهنامه به کیش زردشتی ارتباط داد.

حضور سروش و فرشته‌ها و فروهرها در برابر پادشاهان، خیلی روشن است که این نام‌ها، نامی است از کیش زردشتی و مقامی آسمانی در این دین دارند.

پس می‌توان گفت که زمینه جهان شناختی شاهنامه از آیین زردشتی ناشی شده آنهم، فره ایزدی شاه و انتقال این فره ایزدی در یک خانواده ایرانی خاص، بنابراین برای هرچه بهتر روشن شدن این برداشت از شاهنامه، مراجعه می‌کنیم، آنجا که ضرورت می‌شود تا فردوسی باورش را در این زمینه افشا کند، یعنی موقعی که ایرانیان در برابر عرب (لشکر اسلام) قرار می‌گیرند. با آنکه فردوسی از زبان ایرانیان، عرب را مخاطب قرار می‌دهد اما ایرانیان را از زبان عرب، آن چنان که عرب را از زبان ایرانیان مخاطب قرار می‌دهد؛ قرار نمی‌دهد:

فردوسی از زبان رستم سپهسالار لشکر ایرانیان، عرب را این گونه خطاب می‌کند:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب را به جای رسیدست کار

که تاج کیان را کند آرزو تفو باد برچرخ گردان تفو

شاهنامه فردوسی، ص 520

نامه رستم به سعدوقاص

فردوسی جنگ عرب و عجم را از زبان خود چونین روایت می‌کند:

چنان بد کجا سرفراز عرب که از تیغ او روز گشتی چو شب

عمر آنکه بد مومنان را امیر ستوده ورا خالیق بی نظیر

گزین سعدوقاص را با سپاه فرستاد تا رزم جوید ز شاه

چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد

برآمد ز شاهان جهان را قفیز نهان شد زر و گشت پیدا پشیز

همان زشت شد خوب و شد خوب زشت شده راه دوزخ پدید از بهشت

دگرگونه شد چرخ گردون به چهر از آزادگان پاک ببرید مهر

شاهنامه فردوسی، ص 519

تاختن سعدوقاص به ایران و فرستادن یزدگرد رستم را به جنگ او

در این بیت‌ها اگرچه در آغاز حضرت عمر ستوده می‌شود اما به زودی فردوسی، داوری خود را از دگرگونی بیان می‌کند و ناخوش بودنش را از چیره شدن عرب بر عجم نیز ابراز می‌دارد.

فردوسی از زبان رستم به برادرش، چونین می‌گوید، در حقیقت امر پشت این بیت‌ها فردوسی حضور گرمی دارد:

چو گیتی شود تنگ بر شهریار تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزآن تخمه نامدار ارجمند نماندست جز شهریار بلند

نگه دار او را به روز و به شب که تا چون شود کار من با عرب

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار به گیتی جز او نیست پروردگار

ز ساسانیان یادگار است و بس کز این پس نبیند از این تخمه کس

دریغ آن سر و تاج و آن مهر و داد که خواهد شدن تخت شاهی به باد

تو پدرود باش و بی آزار باش همیشه به پیش جهاندار باش

گر او را بد آید تو سر پیش اوی به شمشیر بسپار یاوه مگوی

چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود

تبه گردد این رنج‌های دراز نشیبی دراز است پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر کز اختر همه تازیان راست بهر

...

تو دیده ز شاه جهان برمدار فدا کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز اهریمنی چو گردون گردان کند دشمنی

شاهنامه فردوسی، ص 520

نامه رستم به برادرش

در حالی که تاریخ نویسان و شاعران و ناظمان دیگر فارسی زبان، هرگز جنگ عرب و عجم را چنان که فردوسی روایت می‌کند، روایت نکرده‌اند و حتا برای پیروزی لشکر عرب اسلامی بر ساسانیان، افتخار ومباهات کرده‌اند که اسلام بر کفار پیروزی یافته است اما فردوسی این پیروزی اسلام را بر ساسانیان زیر نام برابر شدن منبر با تخت و روز اهریمنی از زبان رستم یاد می‌کند:

چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود

که زود آید این روز اهریمنی چو گردون گردان کند دشمنی

شاهنامه فردوسی، ص

نامه رستم به برادرش

فردوسی از زبان یزدگرد شهریار، سعدوقاص را این طور به معرفی می‌گیرد:

ز رستم کجا کشته شد روز جنگ ز تیمار برما جهان گشت تنگ

به دست یکي سعدوقاص نام نه بوم و نه زاد و نه دانش نه کام

شاهنامه فردوسی، ص 522

نامه یزدگرد به ماهوی سوری

بازهم فردوسی از زبان یزدگرد شهريار، رستم و سعدوقاص را چونین مقایسه می‌کند:

چو رستم به گیتی سواری نبود نه گوش خردمند هرگز شنود

به دست یکی زاغ سر کشته شد به ما بر چونین روز برگشته شد

که یزدان ورا جای نیکان دهاد سیه زاغ را زخم پیکان دهاد

شاهنامه فردوسی، ص 533

رفتن یزدگرد به توس و پذیره شدن ماهوی

سوری او را

فردوسی نه فقط راوی این جنگ عرب و عجم است، بلکه یک ایرانی درست و حسابی است و نسبت به فرهنگ پیش از اسلام این سرزمین، هنوز تعهد دارد و برخوردش در این روایت صرفا روایت نیست، به خواننده نسبت به عرب و ساسانیان دیدگاه می‌بخشد و باور فرهنگی فردوسی، فردوسی را از موقعیت یک راوی دور می‌کند و تعهدش نسبت به فرهنگ گذشته سرزمین‌اش، قضاوت او را در چگونگی روایت دخیل می‌سازد، بنابراین، فردوسی نه به عنوان یک روای موقعیت خود را حفظ می‌تواند و نه به عنوان یک آدم خیلی اعتقادی و ایدیولوژیک به دین اسلام، پیروزی عرب را بر ساسانیان با افتخار حکایت می‌تواند، و بنا به شرایط و وضعیت موجود زمان‌اش، قادر به گفتن حرف دل‌اش هم نیست؛ از این روی فردوسی نیم نگاهی به سوی ایرانیان دارد، و در این نیم نگاه موضع شاهنامه‌اش را آشکار می‌کند.

با آن که فردوسی در شاهنامه‌اش، هیچگاهی آدم‌های ترسو را صفت نمی‌کند اما ترسویی و ناتوانی و بی تدبیری یزدگرد شهریار را دیده نمی‌تواند، در حالی که یزدگرد پادشاه بزرگ‌ترین امپراتور جهان باستان بود اما خیلی شرم‌آورانه شکست را می‌پذیرد، مگر بازهم فردوسی این یزدگرد شهریار گریزپاه را از زبان آسیابان این چونین صفت می‌کند:

در آسیا را گشودم به خشم چنان دان که خورشیدم آمد به چشم

دو نرگس چو نر آهو اندر هراس دو گیسو چو شب گذشته سه پاس

همی بوی مشک آید از موی اوی همی زیب تاج آید از روی اوی

هرآن کس که او فر یزدان ندید بباید گرفت آسیا را کلید

پر از گوهر نابسود افسرش درخشان ز دیبای رومی برش

چو خورشید گشتست از او آسیا خورش نان کشکین نشستن گیاه

شاهنامه فردوسی، ص 524

برانگیختن ماهوی سوری بیژن را به جنگ

یزدگرد و گریختن یزدگرد و پنهان شدن در

آسیا

فردوسی می‌توانست گریز و پنهان شدن یزدگردشهریار را مانند گریز و پنهان شدن افراسیاب بیان کند یا خیلی هم ساده‌تر از آن. اما فردوسی از این شکست متاسف است و یزدگرد شهریار را در اي شكست، مقصر نمی‌داند و آخرین قضاوت خود را در باره کشته شدن یزدگرد شهریار چونین بیان می‌کند:

خرد نیست با گرد گردان سپهر نه پیدا بود رنج و خشم‌اش ز مهر

همان به كه گیتی نبینی به چشم نداری ز كردار او مهر و خشم

ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود بی گنه کشته چون یزدگرد

شاهنامه فردوسی، ص 525

کشته شدن یزدگرد به دست آسیابان

فردوسی کشنده خسرو پرویز را چونین زشت می‌خواند:

دو چشمش کبود و دو رخساره زرد تن خشک پرموی و لب لاژورد

پر از خاک پای و شکم گرسنه سر مرد بیدادگر برهنه

ندانست کس نام او در جهان میان کهان و میان مهان

بر زاد فرخ شد آن مرد زشت که هرگز مبیناد خرم بهشت

شاهنامه فردوسی، ص 514

کشته شدن خسرو به دست مهرهرمز

با آن که فردوسی از برخورد خسرو با فرستادگان پیامبر اسلام آگاهی داشته اما این قضاوت را که دیگران کرده (برای این نا سپاسی‌اش گویا به فرمان پسرش کشته شد) نمی‌کند.

خسرو پرویز، در سلسله شاهان ساسانی، شاه ایدیال فردوسی است، و در شاهنامه‌اش بیت هایی را زیر عنوان «گفتار در شان و بزرگی خسرو پرویز» به نظم درآورده است:

کنون از بزرگی خسرو سخن بگویم کنم تازه روز کهن

برآن سان بزرگی کس اندر جهان ندارد به یاد از کهان و مهان

...

شاهنامه فردوسی، ص 507

گفتار در شان و بزرگی خسروپرویز

بنا به این موردهایی که از شاهنامه در این مقاله استناد شد، می‌توان گفت که شاهنامه فردوسی دارای زمینه جهان شناختی پیش از اسلامی است و در تسلسل داستان ها معیار همان تبار بزرگ و پاک خانواده شاهی و فره ایزدی شاه است که فردوسی دنبال همین اصل است و داستان هایش را بنا به همین اصل تا روزگار یزدگرد شهریار، تسلسل منطقی می‌بخشد و با یزدگرد شهریار که این اصل از میان می‌رود، شاهنامه فردوسی هم پایان می‌یابد.