برگرفته از سایت بی بی سی

يکشنبه 20 می 2007 - 30 ثور 1386

جواد خاوری

 

 

آب و دانه: رمانی تازه از خالد نویسا


خالد نویسا، تا کنون دو مجموعه داستان کوتاه به نامهای "فصل پنجم" و "تصورات شبهای بلند" نوشته است
ادبیات داستانی افغانستان تاکنون بر پایه داستان کوتاه ایستاده و تکیه اش بر رمان بسیار اندک بوده است. تمام داستان نویسان افغان با داستان کوتاه شروع کرده اند و غالب شان کوتاه نویس مانده اند.
فقط تنی چند ذوق شان را در رمان آزموده اند که توفیق چندانی نیافته اند. بیشتر آثاری که تحت عنوان رمان نوشته شده اند، تنها با تسامح رمان گفته می شوند؛ هم از این نظر که از حجم کمی برخوردارند و هم از این روی که ساختار رمان را نتوانسته اند پیدا کنند.

در جایی که نتوان نویسندگی را به عنوان شغل پذیرفت، چاره ای جز برخورد تفننی با آن نخواهد بود. وقتی نتوان از نوک قلم نان خورد، چگونه می توان با او به سفرهای دور و دراز رفت؟ لذا نتیجه همان می شود که هر چه پیش آید خوش آید.

با این حال در سالهای اخیر تا حدودی این فرصت برای بعضی از نویسندگان افغان دست داده است که حاصلش خلق تعدادی رمان بوده است.

کاغذپران باز (خالد حسینی)، کوچه ما (اکرم عثمان)، گلنار و آینه (رهنورد زریاب) از برجسته ترین این رمانها هستند.

خالد نویسا، داستان نویس جوان و خوش تکنیک که تا کنون دو مجموعه داستان کوتاه به نامهای "فصل پنجم" و "تصورات شبهای بلند" نوشته است، موفق شده اولین رمان خود را نیز منتشر کند. نام این رمان "آب و دانه" است. رمان با درونمایه اجتماعی به انعکاس مصایب ناشی از خشکسالی در سالهای گذشته می پردازد.

'قحطی زده' و 'استبداد زده'


رمان آب و دانه رمان با درونمایه اجتماعی به انعکاس مصایب ناشی از خشکسالی در سالهای گذشته می پردازد
مکان داستان دهی است به نام "سیاه خارَک" واقع در ولایت دایکندی. این ده که نمونه ای از تمام دهات افغانستان است که بر اثر خشکسالی چند ساله، دچار قحطی شده است. حکومت مستبد طالبان مصیبت این خشکسالی را دو چندان کرده است. کسانی که توانسته اند از وطن دل بکنند یا امکان آن را داشته اند، جان خود را کشیده به مهاجرت رفته اند. آنهایی که مانده اند با فشار شدید بی آبی و حکومت های محلی که هر روز به رنگی در می آیند، دست و پنجه نرم می کنند و به تعبیر کتاب به زور ایمان زندگی می کنند.

رمضان شخصیت اصلی داستان، که یک خانواده پنج نفره را سرپرستی می کند، وقتی تمام امیدش را از دست می دهد، چشم انتظار لاری (کامیون)های کمکی سازمان ملل متحد می ماند تا شاید بیایند و آن ها را از قحطی نجات دهند. لاری های کمکی سازمان ملل متحد قبل از آن یک بار آمده اند و خاطره خوشی در اذهان باقی گذاشته اند.

"لاری ها آن قدر پر از امید و عشق بودند که مردم به گرد شان طواف کرده بودند؛ مرغ های مریض و گوساله های باقیمانده را کشته و کباب آن را به راننده ها داده بودند. موسی که از لاری ها چشم بر نمی داشت، حروف آبی رنگ دوکنار لاری های سفید را به روی خاک نوشته بود. سه تا حرف انگلیسی بود: W.F.P* اما حالا امید در سینه ها منجمد می شد. آسیابان می دانست که گذشته شیرین بر نمی گردد، اما رمضان عقیده داشت که آن ها روزی بر می گردند." (از متن کتاب، ص ۱۵)

تا رسیدن لاری ها

رمضان به همین امید که آن ها روزی بر می گردند، ماندن و رنج بردن را تحمل می کند و حتی از آسیابان مقداری گندم قرض می گیرد و ادای قرض را به زمانی موکول می کند که گندم کمکی ملل متحد برسد. با این حال روزها می گذرد و اندوخته های اندک با تمام صرفه جویی ته می کشد، اما از لاری های کمکی ملل متحد خبری نمی شود. رمضان اما حاضر نیست به راحتی امیدش را از دست بدهد. او تمام روز چشمش به راه است و هر سیاهی را نشانه ای از موترهای ملل متحد می بیند و از هر مسافری سراغ لاری هایی را می گیرد که بارشان گندم باشند.

به اعتقاد او هنوز وجدانهای بیداری هستند که نمی تواند در مقابل رنج بی پایان آنها بی تفاوت باشند. حد اقل او دوست دارد در آن شرایط این گونه فکر کند.

حتی اگر موترهای سازمان ملل هم نیایند، پیش خدا چه سختی دارد که از آسمان آن قدر باران بفرستد که اهالی دهکده وقتی صبح برخیزند ببینند تما دنیا را آب گرفته است! (ص۱۲) اما این خوشبینی و امید، عاقبت به یاس مبدل می شود. وقتی که آخرین تلاشهای مردم دهکده با کندن چاهی برای یافتن آب نتیجه نمی دهد، رمضان می فهمد که دیگر نمی توانند آن جا ادامه حیات بدهند. با تمام مقاومتی که در ماندن از خود نشان داده بود، تسلیم می شود و پس از کوچ تعدادی از همسایگانش، کوچ می کند.

او عاقبت به این نتیجه می رسد که چشم به راه بودن و امید داشتن دیگر واهی است و بیش از این نمی تواند خود و خانواده اش را بازی بدهد.

یک روز صبح، رمضان که افراد باقی مانده دهکده به او چشم دوخته بودند، هست و نیست خود را بر چهارپایانی که از همسایه های خود قرض گرفته بار می کند و زادگاهش را به قصد کمپ مسلخ (هرات) یا کویته (پاکستان) که هر دو به یک اندازه دورند، ترک می گوید. اما به باز مانده ها اطمینان می دهد که بالاخره باز خواهد گشت.

'نه'

او تا آخرین لحظات نیز از فکر لاریها کمکی بیرون نمی رود تا شاید سر و کله شان پیدا شود و او مجبور به ترک یار و دیار نشود. آخرین حرفی که رمضان می زند و پایان داستان نیز است، سئوالی است که در عین استیصال از رهگذری در مورد لاریهای ملل متحد می پرسد، اما جوابی که می شود همچنان "نه" است.

"رمضان به شخص خاک آلود و خسته ای خیره شد که یکه و تنها از طرف بازار "سنگ تخت" می آمد. به آن ها که نزدیک شد دل رمضان طاقت نکرد. خرها را ایستاند و مثل یک بوزینه سوی آن مرد رفت. در فاصله ده قدمی با صدایی که گویی آخرین رمقش با آن یک جا بود پرسید:
- های برادر! تو از لاری های کمکی گندم ملل متحد خبر نداری؟
کدام لاری پر از گندم را دیدی که به این طرف ها بیاید؟
مرد عابر بی آنکه بایستد پاسخ داد: نه. " (ازمتن کتاب، ص ۱۳۷)

داستان با نثری نسبتاً روان نوشته شده و مزین به نکته ها و ظرافت هایی است که بیانگر ذوق نویسنده است. (توصیف ها و تشبیه های زیبا).

با این حال نمی توان گفت نثر این داستان، نثر ویژه و متفاوتی است و نویسنده به سبک نوی دست یافته است. روایت داستان که سوم شخص است، روایت خطی است و پیچ و خم چندانی ندارد.

فلاشبک، تداعی و ذهن خوانی در داستان بسیار کم است، در حالیکه جا برای این گونه موارد با توجه به فضای داستان و حال و هوای شخصیت ها، وجود دارد.

تم اصلی داستان حکایتگر فاجعه بزرگی است. حشکسالی پی در پی، قحطی، آوارگی، بیم و هراس از فردای مبهم. اما فضای ترس و بیم در داستان حس نمی شود. شخصیت ها نگرانی چندانی ندارند و در برخوردها خیلی عادی با هم رو به رو می شوند. به رغم آنکه شرایط دشواری بر آنان حاکم است، مشکل خاصی بین شان به وجود نمی آید.

در سرتا سر داستان واقعه دردناکی اتفاق نمی افتد که مو بر تن خواننده راست کند و یا نم اشکی بر چشم او بنشاند. این کم کاری نویسنده را نشان می دهد. نویسنده می توانست حوادث را بیشتر بپرورد و از تخیل خود بیشتر از استفاده کند.

اکتفا به چهارچوب اصلی حوادث و نرفتن به درون مسایل، حوادث را در حد وقایع تصادفی باقی گذاشته. از آنجایی که داستان یک داستان رئال است، طرح کم جنجالی دارد. اما در بیشتر موارد چنان که ذکر شد، رد پای تصادف دیده می شود. مثل مرگ عمو حسین یا قضیه کندن چاه.

وقتی اهالی دهکده چاه را با هزار زحمت می کنند، به جای آب به سنگ بزرگی می رسند که نفوذ ناپذیر است. وجود این سنگ در عمق زمین و درست در نقطه ای که چاه کنده شده، خیلی تصادفی به نظر می رسد. گویا نویسنده این سنگ را عمداً ته چاه قرار داده تا بر جور روزگار و بد اقبالی این مردم بیشر تاکید کند. در واقع این سنگ نمادی از بخت سنگ شده مردم آن دیار است.

این اندازه درد و رنج، به یقین دامنگیر همه مردم آبادی سیاه خارک است. حتی مرگ پیرمردی مثل عمو حسین که مریضی شکم دارد (و در هر شرایطی خواهد مرد) در فضای ای داستان کم ترین واقعه است.

به هر حال "آب و دانه" داستانی است که به خواندن می ارزد و برای ادبیات داستانی ما یک سند پیشرفت است.

شناسنامه

نام کتاب: آب و دانه
نویسنده: خالد نویسا
ناشر: انجمن قلم افغانستان
طرح جلد: محسن حسینی
تیراژ: ۱۰۰۰ نسخه
قطع: جیبی
شمار صفحه ها: ۱۳۷
چاپ: زمستان ۱۳۸۵
محل چاپ: کابل