نشر در آسمایی: 06.05.2009

 

خالد نویسا

میز ها

هوای رستورانت «مک دونالد» شهرک «پالوالتو» ی کالیفرنیا گرم بود اما هوای بیرون سرد بود. چند نفر دور تر از رستورانت در برابر تکه های آفتاب آخرماه اکتوبر چنان نشسته بودند که فکر می شد با ترنی در حرکتند وهر لحظه منتظرند پیاده شوند. یک زن حامله با مرد جوانی رو به روی دروازهء رستورانت ایستاده بودند و معلوم می شد روی موضوع مهمی حرف می زدند. در داخل زن سیاه پوستی که آموخته بود با مشتریانش با پیشانی باز برخورد کند با کنج دهان لبخند ساختگی می زد اما باقی چهره اش با فشار کار کشیده و خسته معلوم می شد. وی در پتنوس ها خوراکه های سرخ کرده را با چپس و کوکاکولا می گذاشت وزن چاق تر از وی پولش را در ماشین محاسبه می کرد.

دورمیزهای رستورانت مردم هر رنگی نشسته بودند: سیاه ، سپید ؛ چاق ، لاغر؛ پخچ ، بلند ؛ خورد وبزرگ. مرد لندهوری که با یک شورت با زن زیبایی نشسته بود از دور به نظر می رسید که سه تا چشم دارد.

کنارزباله دانی که مشتری ها پسمانده های غذای شان را در آن می ریختند میزی برای سه نفر گذاشته شده بود. زن و مرد پیری آمدند و با تأنی دو چوکی آن میز را پرکردند . زن لاغر به نظر می رسید وچشمانش به اندازهء یک ناخن فروغ داشت. پوست گلویش کمی شل شده بود اما مرد باحال تر ازاو بود. مرد به چهار طرفش نگریست . فکر می شد چیزی برایش تازگی نداشت. یک بار لب به نایچهء کوکاکولا زد اما زود رهایش کرد. با زنش قسمی رفتار می کرد که فکر می شد به خاطر خدا او را باید تحمل کند. چند دقیقه گذشت تا که آن دو کاملاً به غذا خوردن آماده شدند.

مرد کلاهش را بر لبهء میز گذاشت وبا انگشتانش دو دانه چپس را از پاکت برداشت. زن عینک سیاه رنگش را از چشم در آورد و بی اشتها به پتنوس نگریست.

مرد به حرف آمد:

- راستش اصلاً این جا واین غذا برای من و تو مناسب نیست.

زن گفت:

- اشتهای خوب.

مرد گفت:

- حرف های مرا نشنیدی ؟

زن گفت:

- بخور!

مرد گفت:

- می بینم که به چیزی می اندیشی که با این جا ربطی ندارد.

زن با لقمهء کوچکی دهانش را خیلی پر نشان داد و گفت:

- میل دارم روز نامه بخوانم تا این که این ها را بجوم .

مرد شانه هایش را بالا انداخت:

- خیلی کلاسیک نباش .

مرد وقتی دید که سخنانش نه تنها زنش را قانع نکرد بلکه اشک را در چشمان او پدید آورد . با لحن جدی تری گفت:

- خوب ؟

هیچ تصور نمی شد که پیر زن ماشه اش کشیده شود. پخی زد. مرد دانست که نمی خندد. زن طوری کوتاه و با عجله گریست که در آنی به حالت اولی برگشت. گفت:

- آمدم که یاد « توماس» را زنده کنم. او این جا را دوست داشت. اگر می بود حالا در این چوکی پهلوی ما می نشست.

مرد برگرش را چک زد. خوب جوید و با دو وقفه قورتش داد. گفت:

- پسر خوبی بود . خصوصا" یک روز متوجه بودم که به این سخنان من علاقه نشان داد که بشرکاملا" اشیای فاسد را به انرژی مبدل خواهد کرد.

زن از خوردن غذا دست کشید . مرد بی آن که آهی بکشد ادامه داد :

- علاقه اش برایم جالب بود. بهتر بود زنده می ماند تا ببیند بشر می تواند ماشین ها رابا فضلهء حیوانی ونباتی به کار اندازد و آن را عام سازد، خوب ... حالا ... چیزی که واضح است این است که «توماس» به دنیا آمد، بزرگ شد بعد رفت تا در افغانستان بجنگد وآخر کشته شد.

زن گفت:

- خیلی دوستش داشتم.

پیر مرد با دهان پر گفت:

- واضح است .

زن عینکش را به گونه یی در مشت گرفت که فکر می شد با حرف های آخرش دیگر برمی خیزد و می رود ، اما نرفت . گفت:

- همیشه در یادم هست.

مرد با هیچ دگرگونیی ادامه داد:

- گوش کن. از غذایت لذت ببر. هیچ گاه به چیزی آن قدر دلبسته نباش که وقتی آن را از دست بدهی از غمش بمیری.

زن با عجله و قهر گفت:

- تو حرف های آن فیلسوف زهر خور را تکرار می کنی.

و از دستکولش کتابچه یی کشید و از لایش عکسی را در آورد. عکس پسر جوانی بود که دهانش را غنچه کرده بود. تازه ، بشاش و سپید بود. زن گفت:

- چقدر رنج بردم تا بزرگ شد.

مرد جرعه یی کوکاکولا کش کرد وبا تأنی گفت:

- اگر می بود شاید خیلی خوش می شد که می دید بشر دستگاهی را در ایستگاه فضایی نصب کرده که ادرار را به آب نوشیدنی تبدیل می کند. هیچ به دور نیست که چنین دستگاهی در زمین به کار نیفتد. کاش آن روز زنده باشم . خیلی عالیست.

زن به گونه یی که تکیه کلامی را تکرار می کرد گفت:

- وقتی به دنیا آمد ، آن روز ها ، حتی کف پاهای سرخ رنگش را به یاد دارم بیشتر نوزادان اول بیدار می شوند بعد گریه می کنند اما «توماس» اول می گریست و بعد بیدار می شد . همیشه خودش خود را بیدار می کرد.

زن عکس را با عجله در دستکولش گذاشت . اما بازهم میز را ترک نکرد .

مرد نگاهش را به کسانی دوخت که پسمانده های غذای شان را در زباله دانی می ریختند. لب هایش را به هم فشرد و گفت:

- می دانی ؟ این پسمانده ها بدون شک پر از انرژیست. اما حیف می شوند. می شود که از این زباله دان برق تولید کرد ویا مثل این که می شود ادرار را به آب آشامیدنی مبدل ساخت از این غذا ها دوباره و چندین باره استفاده کرد.

زن پرسید :

- غذایت تمام شد؟

مرد گفت:

- نه.

تا چند دقیقه حرفی میان آن دو رد و بدل نشد . مرد غذایش را تا آخر خورد . هرگاهی که به طرف زباله دان می دید سرش را تکان می داد . در آخر برخاستند . مرد پیش از خارج شدن پول هایش را با دقت شمرد. پیر زن اول برآمد و پیر مرد به دنبالش. دقایقی نگذشت که زن جوان حامله با مردش به رستورانت داخل شدند. در قطار ایستادند و به زودی پتنوس های شان را گرفته آمدند و در جای پیر مرد و پیر زن نشستند مرد به زودی و اشتیاق تکهء مرغ سرخ شده را به نیش کشید و دنبالهء حرف هایی که بیرون از رستورانت شروع کرده بود ادامه داد:

- پسر ما باید توان این را داشته باشد که با دست هیزم را بشکند.

زن جوان قاه قاه خندید و گفت:

- خوب .

مرد تاحد ناله غذایش را با اشتیاق می خورد. گفت:

- نامش را می گذاریم «تام» .

زن چهرهء چینی - امریکایی اش را چین داد و به گونه یی که فکاهه می شنید خندید.

- خوب . باشد!

مرد لحظه یی در یک حال ماند. بعد دهانش را جینگ کرد و سرش را نزدیک شکم کمی بالا آمدهء زن آورد وگفت:

- می خواهی ماچش کنم ؟

زن قاه قاه خندید :

- نه ، نه . حالا نکن ، اما تو می توانی گاهی برایش آواز بخوانی.

مرد راست شد و خود را آماده کرد که حرف های دیگری بزند . اما زن پیش دستی کرد:

- خوب نگفتی بچهء ما چی کاره شود؟

مرد جوان زود گفت:

واضح است . یک پسر معاصر بمب اتوم باید شجاع باشد. کارش با تفنگ باشد ، خوب بجنگد ....

وچشمش به مردی افتاد که از دور به نظر می رسید سه تا چشم دارد.

زن باز خندید.

در عقب آن ها صفی از مردم ایستاده بودند. زن سیاه پوست پتنوس ها را پرمی کرد و کسانی که در صف بودند با چشم در میز هایی که خالی می شدند جا انتخاب می کردند.

دسامبر 2008