رسیدن به آسمایی: 18.10.2009 ؛ نشر در آسمایی: 19.10.2009

نیلاب موج سلام

 

 

 

با « پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود »

سوار بر سمند تا ناکجاها

 

کتاب را میبندم. لحظاتی در دستانم نگه اش میدارم. دلم میخواهد، سخنی در پیرامون آن بنویسم. کتاب را روی میز کارم میگذارم. افکاری به سرم هجوم می آورند. با خود میاندیشم که در مورد این رمان نبشتن ساده نیست. با رمان همراه میشوم و با رویای خویش و واقعیت گیتی در ستیز.

« پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود» رمان پرآوازه و سخت زیبای داکتر ببرک ارغند داستاننویس چیره دست و نامور و روزنامه نگار ِ رسالتمند مرا به سوی خویشم برد. با مطالعۀ این رمان احساسی داشتم، گوییا فلمی تماشا کرده باشم. نه، من خود گه گاه در رمان حضور داشتم. شاید در کنار مراد و سمند گام برداشته و دستی بر یالهای خرمایی سمند کشیده ام؛ « یورغه یورغه » تاختنهایش تماشا کرده و مراد را با پیکر ِ تنومند و قلب ِ کودکش سوار بر آن دیده ام. مردمان پر محبت ِ تهی دست ِ غنی دل ِ سرزمینم را در کنار ایستاده و گاهی هم در تماشای سنگ دل بایهای زر اندوز ِ  لمیده بر
« تشکهای میمنه گی » بر « تپۀ شادیان » نشسته ام.

رمان « پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود » کیفیت هنری دارد، ریالیستیک به نوشت آمده و از روایت دردها انباشته است. نقشهای آدمها در جلوه های زشت و زیبای زنده گی بافت واقعگرایانه را به دست میدهند. دارا و نادار، ستمگر و ستمکش به مفاهیم قابل لمس مبدل میگردند و ستم طبقاتی و جنسی ماهرانه در صحنه ها، دیالوگها و مونولوگها تبارز مییابند. رنجها بعضا با زبان سخت شیرین ادا میشوند و شکل کنایه به خویش میگیرند. خواننده، با شخصیتهای رمان همراه میشود و آنها را میشنود. این رمان یکی از آنهاییست که در آن عشق به مظلومیت تبارز یافته است. این مظلومیت در پیکرۀ انسان و حیوان سرزمینم نفس میکشد.  

در پیرامون ِ پیرینگ یا طرح داستان، مکان، زمان و شخصیتها مشخص اند. زبان گفتاری میان شخصیتهای مرکزی و فرعی با آوردن سوژه های عینی و  بیانهای آمیخته با نازک اندیشیهای ذهنی به متنوع بودن و جذابیت میافزاید. به کار بردن واژه گان سچۀ فارسی دری، ازبکی و گویشهای سمت شمال کشور چون « چپن شانه کردن »، « بالشتهای قبه دار » ، « پانگدار »،« داملا »، « تلپک »، « کماچ »، « پراته »، « تیاق » ، « چغلی »، « آته»، « یورغه » و بسیاری دیگر، مستعد بودن و آشنایی نویسنده را با زبانها و گویشهای سرزمین افغانستان میرساند. گزینش نامهای شخصیتهای رمان، همگونی شگفت برانگیز با کرکتر های آنها دارد: دلبر، مراد، آمنه، سکینه، سمند و دیگران.

 

ویژه گیها

به پندار من، ویژه گیهای رمان در انگاره های پایینی سزاوار ژرف نگری و ستودنی هستند.

 1. رمان، زبان ِ تصویری توانا دارد. تصاویر، تصاویر و باز هم تصاویر میرقصند زنده و تپنده در برابر دیده گان خواننده:

ـ « پهلوان برات که سبزه های زیر پایش را با نوک کلوش روسی خویش میفشرد، پاسخی نه داد. تنها خسی را از تخت برداشت و به آب جو انداخت و با چشم تعقیبش نمود. آب معلق زنان میرفت و خس را با خود میبرد. ص. 27»

ـ « ... و به زمین تف انداخت و تفش روی شاخۀ زرد شدۀ کاسنیی آویزان ماند ص. 113»

ـ « در آن هنگام دید که سمند، خشم آلود، یال خرماییش را تکان داد و شیهۀ کوتاه و دلخراشی کشید. سپس پس پسکی رفت و با یک حرکت سریع، ماهرانه و غیر مترقب، روی دو پا ایستاد و میل نمود و سمهایش مانند چکشی بالای سر دیگران قرار گرفت. اسبان همجوارش که از این حرکت ناگهانی و تند وی ترسیده بودند، سراسیمه پس پسکی رفتند و برای سمند خشمگین و غضبناک، جا باز کردند.ص. 152»

ـ « سمند که دمش را راست نگه داشته بود، در پیشاپیش دیگران میتاخت و باد یال خرماییش را به این سو و آن سوی گردن زیبا و درازش میانداخت و تکان میداد. مانند تیر میرفت و سمهای سنگینش توته های گل را از زمین برداشته به عقب پرتاب مینمود. قبلش هیجانزده میطپید و انبوه بخار، دم  به دم از پره های گرد شدۀ بینیش بیرون میشد.ص. 156»

ـ « دلبر موزه ها را گرفت و گرد و خاکش را با نوک چادر خویش پاک نمود. سپس پاپیچهای نمناک مراد را در میان آنها گذاشت و سوی رفها رفت.ص. 366». 

2. تصاویر، سخنان ِ درون دار، نهفته در خویش دارند که برای رسیدن به آنها بایستی شماری از جملات را کابید چون،  « آب معلق زنان میرفت و خس را با خود میبرد.ص. 27».

3. تشبیهات نو، آب گوارایی را میمانند که در ذهن جاری میشوند و راه را از تکرار ها به سوی تازه گیها میگشایند، چون، « چشمانش دَند  ِ اشکی بودند که در پناه سایۀ چادر ِ چیت ِ سیاهش معلوم نه میشدند.ص. 96 »

 « گوشتهای صورتش از ظرف دستانش سر ریزه کرده بودند.ص. 285».

4. ستم جنسی، یکی از نکات انتقادیست که نویسنده با مهارت آنها را در قالب ضرب المثلها و سخنان جا افتاده متاثر از سنتهای نا پسندیده  و باور های از پیش پذیرفته شده بیان میدارد:
ـ « ...زن ناقص العقل است و شیطان که روی شانه های هر زنی سوار میباشد، ترا فریب میداد و من به جنجال میماندم. ص. 9»

ـ « نه شنیده ای که گفته اند: دختر را با کلاه بزن، اگر نیفتاد، به شوهرش بده.ص. 17»

ـ « بای به تکرار پرسید: چرا میخندی، نه گفتم که خنده کردن به زنان مناسب نیست؟ص. 53»

ـ   « ... مسکین! فکرت باشد که عقل زن زیر پای اوست؛ تا چشمت یک طرف شود، یا از دستت میرود و یا اینکه رسوای عالمت میسازد. ص. 385 »

ـ « چی فکر زنانه، امروز صبا درختها برگ میکنند، تومیگویی هوا سرد است. ص. 413 »

ـ « زن، دام شیطان است! ص. 425».

5. شناساندن ِ  توهین و تحقیر بر مردمان فقیر و بردن استفادۀ ابزاری از انسان، متاثر از ستم طبقاتی در شکل واقعبینانۀ آن، در قالب دیالوگهای درون دار نه تنها ویژه گی بلکه شیرۀ رمان میشوند:

ـ « باش من هم کومکت کنم ... در گور پیری و ناتوانی، ...وقتی جوان بودم و قوت داشتم، قالینهای هشت مترۀ بای را، به تنهایی میتکاندم. صبح که پشت تخاره میشیشتم، شام بلند میشدم!ص. 370»
ـ « بای کاسۀ خالی شوربا را بلند کرد و به زمین زد که پاش پاش شد. آن گاه افزود: { اگر بار دیگر دیدمت که از حرمسرا چیزی آورده بودی، مثل این کاسه پاش پاشت میکنم، خرفهم شدی بچۀ خر؟}ص.377»

ـ « بای با خود غم غم کرد:{کدام مردم؟}و خونسردانه ادامه داد:{ حالا تجربه نه دارد..پسانها که به سن و سال شما ها رسید، تجربه پیدا میکند، همه چیز را خود به خود یاد میگیرد. میفهمد که با نوکر و چاکر چگونه گپ بزند و ناظر و مهتر را چگونه ادب نماید.}ص. 434»

ـ « قنبر باز هم به طرف چپ لغزید و در آن حال از علی پرسید:{بچه ام، همی که میسوزد گیس است؟}علی پاسخ داد:

{ ها، گیس، همیست.}قنبر با دهان بازی گفت:{ این بایها هم بلا میکنند ...این چیز ها را از کجا پیدا میکنند؟...تو سیل کو، مثل آفتاب روشنی میدهند و مثل مار فش میزنند!} ص. 232»

ـ همان جا:« و با غر و فش پرسید:{ پطرول دیده ای؟}قنبر حیرتزده پاسخ داد:{ عجب آدمی استی. در کجا دیده باشم؟}». 

6. صحنه هایی به وسیلۀ دیالوگها و مونولوگهای شیرین به این رمان تراژیدی چاشنی دیگری میبخشند. به گونۀ نمونه آن گاه که در « حرمسرای ارباب نظر » نوای ساز و سرود بلند است و زنان و پسران خورد سال خواهان دیدن رقص پسر بچۀ رقاص هستند:
ـ « ... و برای آن که پسربچۀ رقاص را خوبتر ببیند، صورتش را به شیشه های سرد اتاق چسپاند و دستانش را از دو سو سپر ساخت. در آن حال با خود میگفت:{ جانخور چی قدی بلند دارد! لبهای گرده مانندش را ببین، کومه هایش را سیل کن، چه سرخی و سفیده زده، چه طور نه میشرمد؟!}و لبش را میگزید:{ شوی های ما، همی گوله خورده ها را میبینند که به ما میلی نه دارند!}ص. 218»

ـ همان جا: « در آن اثنا، زن خورد ِ ارباب نظر که چادر بزرگی را گرد گلو تاب داده بود و بوی بوربو و اسپند و هلیلۀ کابلی از تنش بلند بود، آن زن را مخاطب ساخت:{ مادر نصیر، از پشت کلکین دور شو که خوب نیست، صورتت معلوم میشود!} مادر نصیر جوابی نه داد. با خیره سری دو چشمش را به حویلی دوخته بود و رقص آن نوباوه را که با دامن ِ سپید ِ چین دارش چرخ میزد و چرخ میزد و دل از دلخانۀ هواخواهانش میربود، تماشا میکرد. وقتی که بی بی خورد، گپش را تکرار کرد و گفت: { او زن پس شو که پشتت گپ میسازند.} مادر نصیر شانه های لاغرش را با بی تفاوتی بالا انداخت، پاسخ داد:{ پشتش گشتی، بان تماشا کنیم!... هر روز که بچه نه می آورید تا ارباب نظر شب شش بگیرد. دان ناظر را مگر خاک گور بسته کند، پشت کیست که نه میگوید!} و رویش را جانب دایه کرد:{ دروغ میگویم؟}.

چکیدۀ رمان:

رمان « پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود » آغاز مییابد با شناسنامۀ مسکین بای شصت ساله از « از بایهای مقتدر و صاحب جاه و جلال ولایت مزار» با چندین مهتر، نوکر و چاکر. مسکین بای حسود و ظالم است. او که دل و دینش را در گرو ِ زر و زور نهاده است و به خاطر افتادن و شنیدن نامش بر زبانها از همه چیز میگذرد، چهار بار ازدواج کرده و سه زن صیغه یی دارد. مسکین بای از زنهای عقدی و صیغه یی صاحب فرزندی نه شده است. پهلوان برات که زمانی برای مسکین بای بز میکشیده و چاپندازی میکرده، از اسپ معروفش، مشکی، به زمین میافتد و پایش عیب برمیدارد. برات به خاطر اینکه از یک سو " حق نان و نمک " مسکین بای را ادا کرده و نام بای را باز روی زبانها انداخته و از سوی دیگر از مراد، پهلوان ساخته باشد، به مسکین بای پیشنهاد میکند تا مراد و اسپش ـ سمند را برای بازی بعدی بزکشی بپذیرد. مراد در اصل پسر برات نه بلکه علی محمد یکی از نوکران مسکین بای است. آن گاه که مراد یک و نیم سال بیشتر نه داشت، علی محمد یابویی را از گله میدزدد و خرج دوا و داکتر زنش میکند. همین که مسکین بای از موضوع خبر میشود، امر سر به نیست کردن او را در دشت میدهد و آوازۀ کشتن او را از سوی دزدان میاندازد. سپس سکینه مادر مراد را به عقد برات در می آورد. سکینه که او را به نام « آپه » میشناسند، زنیست رنجدیده، زیرک و بی باک. مراد جوان هفده سالۀ تنومند و زیبایی میشود و سمند از مراد زیباتر. میان مراد و دلبر ـ  دختر همسایه عشق پاکی که در نگاه چکیده شده، جاری میشود. آمنه، زن صیغه یی جوان و عشوه گر مسکین بای که بر بای ناز میفروشد، دل در گرو عشق مراد نهاده است. تا مراد در بازی نخست بزکشی بز را در دایرۀ حلال میاندازد و بازی را میبرد، آتش حسادت بایها و پهلوانها را با سمند دلکشش شعله ور میسازد. بدین گونه در بازی پسین دامنۀ توطیه علیه مراد چیده میشود. سمند پایش در چقوریی میرود و مراد و سمند هر دو سرنگون میشوند. قبرغه، یک دست و یک پای مراد و پای سمند میشکنند. شکسته بند که از قضا از نفرات بیردی بای، رقیب مسکین بای است، استخوانهای پای مراد و سمند را عمدی غلط میجوشاند. گاهی که مسکین بای خبر میشود که مراد و سمند میلنگند و به درد بز کشی نه میخورند و مهمتر اینکه آمنه مراد را دوست میدارد، بر مراد تهمت دزدی میبندد و او را از خانه بیرون میکند. مراد در کبابی « عبدل چوچه » کار میکند و میخوابد. روزی مراد به منظور خریدن گوشت به سلاخی میرود. در آن جا سمندی را که روزگاری « وجودش با ساز باد و آواز پرنده گان و شر شر آب و شاخه میرقصید ...  انگار یک رقاصۀ افسونگر هندی بود که پیش مهارجه یی دست و پا رها کرده بود و با تکان دادن اندامش سحر و جادو میکرد و قیامت بر پا میساخت.ص. 73»، میبیند.
سمند را میکشند و مراد در حالی که از درد و غضب به جوش آمده، راهش را میگیرد و میرود.

 

سوار بر سمند تا ناکجاها

کاش، رمان به گونۀ دیگر پایان یافته بود. کاش، حقیقت دنیای ما دیگر گونه بود. تمنای من چیزیست و واقعیت چیز دیگر. واقعیت زشت است و تلخ  و پذیرفتنش سخت. دلم میخواهد مراد سمند را رها ساخته و سوار بر آن تا ناکجا ها تاخته بود.

سمند  در رمان « پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود » سمبول است برای بی گناهی و زیبایی و از این رو در زمین و زمان ما محکوم به نابودی.

سپتامبر 2009

 

شناسنامه کتاب

نشر آینده

نام کتاب: پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود

نویسنده: داکتر ببرک ارغند

چاپ دوم

( با دستکاریهایی از سوی نویسنده)

تیراژ: دو صد نسخه

تاریخ چاپ: زمستان سیزده هشتاد و شش خورشیدی

طرح روی جلد و صفحه آرایی: ن. ا. جمال