سوله مل شینواری


بوجی سربسته


فقط از چند شب بود که جنگجویان دست به ماشه نبرده بودند، نه غرش بیمناک طیاره ها و نه هم صدای دلخراش و مهیب پرتاب راکت ها و توپها شنیده می شد. بدین لحاظ، جمعیت کثیری از مردم در تلاش بودند، تا به زودی محل جنگ را ترک نمایند. با وجود این که در هیچ فردی دیگر توانایی راه رفتن نمانده بود، انبوهی از اندوه و ترس هر قلب را می آزرد، باز هم کودکان، پیرمردان، زنان و سایر مردم همه با شتاب به صوب نامعلومی در حرکت بودند.
همۀ مردم خانه های پر از مال و منال شان را به امید خدا گذاشته بودند، بار شان یا کودکان خوردسال و یا هم لباس های پوشیدنی شان بود؛ یک و یک و نیم تن دیگر، پیر مردان سالخورده را به پشت انتقال می دادند؛ جنگجویان حاکم بر این منطقۀ جنگزده، پروایی هیچ کسی را نداشتند، مردم نیز از این ناحیه با اطمینان خاطر از پوسته های اینان در حال فرار بودند، نه تنها وجود و بدن مردم در حال فرار از منطقه دیگر ناتوان گردیده، دست ها و پاهای شان همه بی روح شده و از حرکت بازمانده بود، بلکه زبان های شان نیز گنگ شده و از دهان شان هیچ حرفی نمی برآمد. سکوت عجیبی همه جا را فراگرفته بود، اما ضجه و نالۀ پیرمردان و گریه  کودکان به زودی این سکوت را درهم شکست. این جمعیت نیم جان با سرعت تمام همچنان راه شان را می پیمودند که ناگاه صدای شلیک هوایی مردان مسلح پوسته در فضای پر از اندوه و ماتم پیچید و در گوش ها طنین انداخت، با شنیدن این فیرها همۀ کسان در حال فرار با یک نفس و با صدای بلند:
- خیر خدایا !
و به دنبال آن،  همه -به جزء از پیر مردی- گویی با دریایی تصادف کرده باشند، از حرکت بازایستادند، اما در این اثنا از پوستۀ دور صدایی بلندی شنیده شد :
- دیگران بروند، خو همو یک ریش سفید به جای خود ایستاده شوه.
مردم همه با دریافت این اطمینان ادای شکر نموده و خود را برای حرکت دوباره آماده کردند، اما پیر مرد حاضر نیز با بی پروایی و بی باکی تمام همچنان به رفتارش ادامه داده و بوجی بستۀ اش را با خود حمل می کرد.
رفتار بی باکانۀ پیرمرد بیش از پیش باعث نگرانی و تشویش جنگجویان پوسته گردید، یکتن از آنان قبل از اینکه دست به ماشه شود، رو به رفقای خود نموده گفت:
- خامخا در او فسادی اس.
رفقایش نیز با تایید گپ های او:
- حتما! اما این را بگو که ده بین بوجیی که او با خود انتقال می دهد، چی خواهد بود.
تفنگدار سومی از دور بالایش صدا زد:
- او ریش سفید است!

و باز صدایش را تند و تیزتر نمود:
- زود بین پاهایش را هدف بگیر که از ساحۀ ما دور نشود.
اما مرد دیگری با گفته های وی مخالفت نموده گفت:
- نی نی، فیرهای هوایی کن، شاید کس دیگری افگار شود.
ولی او که در حال پروت کردن بود، پاسخ داد:
- دیگر چاره نیست، طور دیگری متوقف نمی شود.
او هنوز گپ هایش را تمام نکرده بود که قوماندان پوسته بر سرش فریاد زد:
-  بر او فیر کن،  حتماً کاسه یی زیر نیم کاسه است. اگر کمی دور رفت.... از ساحۀ ما خارج میشود، طوری نشود که بوجی از دست ما برود.
اما تفنگدار باز هم متردد شده و به قوماندان گفت:
- صیب اگر فیر کنیم مبادا کس دیگری صدمه ببیند.
قوماندان فوراً پاسخ داد:
- هیج پروا ندارد، چارهء دیگری نداریم، در وقت اجرای وظیفه  وقوع چنین چیزهایی هم ممکن است.
همزمان با این گفته های قوماندان فیری صورت گرفت، و اگر پیرمرد به اندازۀ نیم سانتی جلو و عقب نمی شد، حتما پای راستش را از دست می داد، اما با وجود این فیر،  گویی بر پیرمرد هیچ  صدمه یی وارد نشد چون همچنان به رفتن ادامه  داد که فیر دیگری صورت گرفت، اما پیر مرد باز هم هیچ واکنشی از خود نشان نداد. جنگجویان مسلح در پوسته و افرادی که با این پیرمرد یکجا روان بودند همه، از این شجاعت و دلاوری پیرمرد متعجب و متحیر شده بودند.
در این اثناء پیرمرد دیگری بر او صدا زده و گفت:
-اگر از جان خود سیر استی، حداقل بر ما مردم خو رحم کن، با این ملیشه ها خود را برابر نکن. پیر مرد دومی هنوز گپ هایش را تمام نکرده بود که دو تن از جنگجویان پوسته، او را (پیر مرد اولی )از شانه هایش گرفته و با قهر و غضب تکان داده و گفت:
" مرغی از نشان ما خطا نمی ره، تو ریش سفید خمیده چی قسم از ما خلاص خات شدی؟"
به دنبال آن، بر سر او صدای زدند:
" بگو! که چی را پت کده یی؟ ما به بوجی تو دست نمیبریم، خودت بگو حقیقت چی اس."
ولی پیر مرد همچنان مات و مبهوت بود و هیچ حرفی از دهنش بیرون نمی آورده و فقط لحظه یی هنوز سپری نشده بود که اشکهایی از دیده گانش فروریخت و با مکثی بر گونه هایش جاری گشت، ولی فرد مسلح از او همچنان به پرسش هایش ادامه داده گفت:
" با گریه خلاص نمی شی، حقیقته بگو، اگه نه پوستت خات کشیدم، اینکه گریه می کنی، فسادی در تو اس."
در این اثناء مرد مسلح آهسته به بوجی او دستش را نزدیک ساخت که پیر مرد با نشان دادن مقاومت از خود دست او را محکم گرفته و او را نگذاشت که به هدفش نایل گردد، ولی مرد مسلح دستش را دوباره رها ساخته و با قهر و عصبانیت بر او فریاد زد:
" سم اس، مه به بوجی ات دست نمی برم، خو خودت بگو که در بین او چیست؟ پرزه های ماشین های مطبعۀ سوخته اس، یا دستکای و شیردانای خانه های خالی از مردم و یا ظرف ها و سامانای دزدی شده؟"
در این اثناء که باز هم پاسخی از او نشنید کمی به فکر و چرت فرورفته و سپس با شک و تردید گفت:
" حالا فامیدم، شاید تفنگچه و یا تفنگی باشه که از کسی گرفته باشه می فامم که.............."
گپ های مرد مسلح هنوز تمام نشده بود که همراهانش با قطع سخنان او گفت:
" او ادم ساده، یک ادم ریش سفید طاقت انتقال ای قه بار گرنگ داره، نمی بینی که پشتش خمیده اس، بوجی ایقه گرنگ و سنگین نیس. در مابینش اگه هر چیز باشه، چیز معمولی نیس." اما مرد مسلح دیگری، فریاد زد:
" طلای سرخ و نقره خو هم نیس."
همراهانش به خنده شده:
" تو از چی می گویی که نباشه؟"
او با تعجب گفت:
" چهره اش به زرگر و تجار نمی مانه"
ولی رفقایش قه قه خندیده و گفتند:
" اگه خودش زرگر و تجار نیس، شاگردش خو اس."
با شنیدن این گفته او هم این منطق را پذیرفته و گفت:
" راس میگین، راس اس، به خاطری که ما بالایش اشتباه نکنیم، شاید از کدام زرگری گرفته باشه."
او باز رو به پیر مرد نموده گفت:
" حال نمی مانمت" سپس با تمام زور و توانایی اش تلاش کرده تا بوجی را از نزد او بگیرد، ولی با تمام زور و بازوی جوانی نتوانست کاری را به پیش برد، اما در این اثنا ناگهان پیر مرد در حالی که همانند گذشته مهر سکوت همچنان بر لبش زده بود، با انگشتان لرزانش گره بوجی را گشود و سر آنرا باز کرد، اما به بوجی نه تنها مرد مسلح بلکه همۀ کسانی که در گراگرد او جمع شده بودند همه، به حیرت و شگفت ماندند.
مرد مسلح هنوز به بوجی دستش را نزدیک نساخته بود که همراهانش به مسخره برایش گفتند:
" احتیاط کو، ریش سفید بلایی اس، ای طور نشوه که ده بوجی بم ها باشه، ده ای روزا بازار ای چیزا گرم اس."
با شنیدن این گفته، مرد مسلحی که تلاشی می کرد، به راستی تکان خورده، اما اراده و عزمش جهت بازرسی از بوجی تغییر نکرد، اما با این وجود، گویی در خواب ترسیده باشد، به یکباره گی تکان خورد، بوجی را با شتاب به جایش ماند و با صدای بیمناک با خود گفت:
" ای ظالم خو مرده را ده بوجی انداخته اس."
همراهانش توأم با حیرت زده گی از او پرسیدند:
" چی! مرده ره! مرده ره! ای چی می گویی."
 با دیدن این صحنه افراد مسلح، در حالی که سرهای شان خم افتاده بود، زیر لب با خود گفتند:
" ما هم چقه ساده استیم."
ولی رفیقان این افراد مسلح که به انتظار آنان در پوسته لحظه شماری می کردند، به این گفتۀ یکی از همراهان شان که (( فکر می کنم با سرهای خمیده آمدند و هیچ چیزی بدست نیاوردند" قه قه خندیدند.
پشاور
25— 4 – 1995