رسیدن به آسمایی:  15.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 15.01.2011

 

 فرزانه فارانی                               

 

سلامی به حمیرا نگهت دستگیرزاده

 

 

غزل غریب غربت را در دیارغربت از نزدیک آشنا شدم. باور نه کردنی بود:  شاداب با طراوت و خندان و صمیمی، مثل همیشه جوان و توانا و یک پارچه زنده گی.

 سالهای قبل، وقتی در مکتب بودم و تازه با شعر آشنا شده بودم و علاقه مند هنر شعر، یگانه راه دسترسی به هنر شعر، غیر از خواندن کتاب های شعر وغیره، گوش دادن به برنامه های ادبی رادیو بود- مخصوصا برنامه هایی که بعد از ظهر روزجمعه  به نشر می رسیدند. معمولا در مورد نویسنده گان و شاعران تازه کار و  داستان، طنز و طرح های ادبی، صحبت ها و بحث هایی صورت می گرفت ...

 

من از آنجا و از دریچه های دیگر رادیو و تلویزیون افغانستان با بانوی شاعر، نویسنده، ادبیات شناس و حقوقدان آشنا شده و  بعد هاهمواره از کار های  ادبی  او( تا جایی که به دسترسم قرار می گرفت) لذت می بردم و استفاده می کردم.

همیشه در آرزوی به دست آوردن مجموعه های شعری حمیرا نگهت دستگیرزاده بودم. هرباری که از طریق رادیو تلویزیون آن زمان اعلام می شد که مجموعه یی به نام...و... چاپ شده است، فکر می کردم شاید مجموعه ی دیگری از او باشد.

گاهی اگر مجله های معمول ادبی آن زمان را می خریدم، صفحه شعر و هنر آن را با عجله ورق میزدم و اگر شعری از این شاعر زن بزرگ در آن به نشر رسیده می بود، حال و هوای تازه ی زنده گی به سرم می زد و مرا دوباره و چندباره عاشق شعر خواندن و شعر می ساخت.

تخیل و تازه کاری در شعر، صراحت بیان  و در عین حال بیان لطیف او، هیچ گاه مجال آن را برایم نه داد تا بتوانم به استقبال شعر او بروم و یا در آن قالب ها بیان کنم، هرچند همیشه و هنوز هم سرمشق  کار های ناچیزم در این راه بوده و می باشند.

 

پس از آن، شعر بلند و بالای آقای  پرتو نادری برای مادر و شعر بزرگ و با شکوه خانم  خالده فروغ در وصف پدر و شعر های زیادی از این بانوی شعر زبان دری، حمیرا نگهت، را خواندم. اما شعری که او چند سال قبل در سوگ مادرعزیزش سروده بود- مادری که  بعد از مهاجرت برای همیشه او را از دست داده بود- چی با شکوه و چی غمگینانه زمزمه یی بود که دیگر از آن بزرگتر نه می توان  درد  را و غم را و سوگ را به تصویر کشاند. دریای تصویر های شعری خانم نگهت  بی پایان است و ...

 

من چندی قبل، با تأسف از طریق سایت بی بی سی اطلاع حاصل نمودم که بیماری او را از آغوش خانواده به شفاخانه کشانده است.

وقتی صدای خسته و شکسته ی حمیرا نگهت را در رادیو شنیدم، احساس کردم دنیا بر سرم ویران و تکه و پاره می گردد.  تصویرهایی از اولین آشنایی ها، اولین دیدارها و خنده ها و سرود هایی را که در آن زمان از او شندیده بودم، ناگهان زنده شدند. همه آن خاطره های خوب، آن هم از یک شاعر بزرگ کشور که خوشبختانه  افتخار میزبانی او را چند سال قبل در کلبه خودم در دیار غربت داشتم.

به یاد دارم که حمیرای نگهت عزیز، لیلا صراحت روشنی (که اکنون در قلب ماست ولی در میان ما نیست) و خالده فروغ عزیز مهمان ما بودند. حمیرا چند بار اصرار کرد تا من نیز چندی از اشعارم را بخوانم. واقعیت اینست که من جرئت نه کردم تا در برابر او و همچنان شاعران دیگری که در جمع حضور داشتند،  شعر گونه های خودم را بخوانم. ولی برای حمیرای عزیز وعده دادم که بعدها در فرصتی، شعرهای خود را تقدیم او خواهم نمود. ولی به این"بعد ها" نه رسیدم و درد سرهای زنده گی هم مجالم نه دادند تا اشتیاق خود را به شعر ها و مجموعه هایش ابراز دارم ...

وقتی امشب شعر او را از رادیو شنیدم که به هریوای نازنین و هژیرعزیز سروده بود، بازهمان حمیرای توانا در نظرم مجسم شد که مثل همیشه با تصویرهای مادرانه، زنانه و حمیرا نگهت گونه، قلم به دست گرفته، قلب و درد مشترک هزاران تن را به فریاد می کشد.

بعد از سفر همیشه گی   هنرمند جوان خانم مرضیه سپیده  و در گذشت شاعره ی بزرگ فارسی دری، لیلا صراحت روشنی،  که هنوز زخم های رفتن شان تازه به جا مانده اند، وجود تو حمیرا، پیام دار صدا و شعر است. در چنین حالی دیگر توان شنیدن صدای خسته و پر از درد ترا نه خواهم داشت.

 

یادت هست که وقتی چند سال قبل، با آمدنت خانه ام را روشن کردی، برایم وعده دادی، که بازهم به خانه ی ما می آیی، هریوا و هژیر را با خود می آوری، برایم اشعارت را می خوانی و به من جرئت می بخشی که شعرهایم را برایت بخوانم. من و خانه من در انتظار تو و فرزندانت و اشعارت می باشیم.

 

ای مهربان

اگر بخانه من آمدی، چراغ شعر

و گلدسته های خنده های شاد خود را بیار

و یک دریچه امید

کزان به فروغ فردا های بی پایان بنگریم

 

 

بی صبرانه منتظرم، وعده خلاف مباش و فراموشم مکن.