رسیدن:  19.07.2011 ؛ نشر : 22.07.2011

 

متن سخنرانی پرتونادری

در نشست گرامیداشت از کارنامه های ادبی زنده یاد رازق فانی در انجمن قلم افغانستان 

پیامبر باران

 

وقتی شاعری خاموش می  شود ، واژه گان  یتیم می  شوند ، زمزمهء  زیبایی در گلوی  عشق می خشکد  و بامدادان آفرینش، غبار آلود می گردد.

وقتی  شاعری می میرد ، الههء شعر به ماتم می نشیند  و خاوران ،  میلاد خورشید را  ازیاد می برد .

وقتی شاعری می میرد چه دشوار لحظه یی است که خبر جانسوز خاموشی او را در می یابی .

واقعیت همین است که با مرگ رازق فانی ، غزل معاصر فارسی دری یکی از چاووشان  خود را از دست داده است .از رازق فانی تا هم اکنون این گزینه های  شعری به نشر رسیده است:

* - ارمغان جوانی

* - پیامبرباران

*- ابر و آفتاب

* - شکست شب

* - دشت و آیینه و تصویر

سپیده دم طلوع شاعری فانی با ارمغان جوانی پیوند می خورد ؛  ولی به تصور من  این« پیامبر باران » بود که نام فانی را در  میان شاعران معاصر پر آوازه ساخت.

 

آنچه که  این جا می خواهم در رابطه به شعر فانی  و چگونه گی شاعری او بگویم  متکی بر همین  کتاب

 «  پیامبر باران» است. از نظر موضوع شعر های  دفتر« پیامبر باران » را می توان به گونهء زیرین دسته بندی کرد:

*-  شعر های عاشقانه

* - شعر های اجتماعی

* - شعر های بانوع نگرش عرفانی

 

عاشقانه های فانی بیشتر درغزل های او تجلی می یابند ؛ با این حال در تغزل او نوع آمیخته گی با  مفاهیم و موضوعات اجتماعی دیده  می شود . از این نقطه نظر تغزل فانی به مانند تغزل شمار زیادی  از شاعران این دوره یک تغزل ناب و جدا از موضوعات اجتماعی نیست .

همان گونه که  عاشقانه های فانی با موضوعات اجتماعی درهم   آمیخته است به همان گونه شعر های اجتماعی او با مسایل سیاسی نیز درهم  می آمیزد. هرچند ظاهراً رگه های سیاسی شعر های اوبسیاربر جسته به نظر نمی آید.

زبان غزل های او  کاملاً زبان تصویری نیست و حتی گاهی آن ابزار های همیشه گی تصویر پردازی کهن  برغزل های او  غلبه دارد. با این حال پیوند ذهنی شاعر با موضوعات که  در پیرامون  می گذرد به  شعر او ویژه گی شعر معاصر را میدهد . به زبان دیگر  موضوعات شعر های او بیشتر معاصر است تا زبان شعر هایش . جایگاه غزلهای او را می توان  در میانه ء  غزلسرایی سنتی و تصویری مشخص ساخت.

در غزل های او هنوز زاهد سزاور ره یابی به حلقه ء رندان نیست. لاله  ها خونین کفن اند، شاعر چنان سپندی در آتش می سوزد و صبر آزمایی می کند. دل عاشق در حلقه ء گیسوی یار راه رهایی خود را از دست داده است .غنچه ها همه تنگدل اند،معشوق چشمی  به زیبایی  چشم غزال در کوه دارد ،مرغ در چمن می نالد،نگاه ها چنان طفلی بیقرار است .چشم معشوق جام  شراب است ، چشم معشوق خود شراب است. شاعر در کوی می فروشان سرگردان می کشد . هنوز محتسب در شعر های فانی چهره می نماید ،  شبهای فراق ماه طلعتان گاهی شاعر را  به مانند پاییز افسرده می سازد ، با این حال او آرزو هایی دارد  که آنها  را  در دل شکسته ء خویش می پروراند  و نمونه های فراوان دیگر...

 

«صدف» نام یکی از غزل های گزینهء  « پیامبر باران » است. این غزل بااین بیت آغاز می شود:

 

همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشد

دل من به شیشه سوزد همه سنگ می فروشد

 

این غزل در غزلسرایی معاصر افغانستان و حتی میتوان گفت که در شعر معاصرافغانستان  از جایگاه بلندی برخوردار است. در چند دهه ء پسین این غزل از شمار معدود شعر هایی است که در ذهن هرخواننده ء جدی شعر راه باز کرده است . گویی  این غزل خود را به آن سوی سکه ء نام فانی بدل کرده است . برای آن که تا نامی  از فانی  برده می  شود ،کلام دیگری که  در پی می آید،؛ بیت هایی از این غزل است .

من می پندارم که این غزل یکی  از شعر های سیاسی  فانی است. هرچند  در نظر اول   کمترسیاسی به نظر می آید.

این شعر در میزان 1358 خورشیدی سروده شده است. درست زمانی که  رهبرکبیر، نابغهء چهارم  !!!!  نور محمد تره کی تازه به وسیله ء شاگرد وفادارش!! امین با فشار بالشت سرخ انقلاب!! از زنده گی ساقط شده بود.

بدینگونه همه جا دکان بود،   دکان  رنگ  .  رنگ می فروختند  تا کشور را در رنگ دلخواه  خویش ببینند. بدینگونه چهره ها همه گان رنگ آلود بود و در نهایت فریبنده . چون هر جا که رنگ فروخته می شود آن جا چهره ء حقیقت مسخ می شود و نمی توان آن را به ساده گی شناخت . روزگار روزگار رنگ و نیرنگ بود .

روزگار تسلط دروغ  بر حقیقت. روزگار رونق دکان رنگ سرخ. گویی آن سو تر از رنگ سرخ رنگی و حقیقتی وجود نداشت.

بعد تر دیدیم که دکان های رنگهای دیگرنیز گشوده شدند. رنگ سبز رنگ سفید . رنگها یکی پشت  دیگری بر بیرنگی غلبه  می کردند.

 

اگر دکانی بسته شد دکان دیگری باز گردید. اگر روزگار سرخ به پایان رسید، سبز قامت بلند کرد. اگر سبز در اوج به زردی گرایید و  دکان آن بسته شد، دکان سپید کشوده شد، سپید سیاه اندرون.

فانی از حاکمیت رنگ سخن می گوید و حاکمیت  رنگ جز حاکمیت  نیرنگ چیز دیگری نیست.

نیرنگ سرخ، نیرنگ سبز، نیرنگ سپید و ما در میان این همه رنگ ، رنگ  اصلی زنده گی را گم کرده ایم .

چنین است که پبوسته این رنگ ها غم جنگ فروخته اند و در بدل گل خنده ستانده اند.

 

به دکان بخت مردم کی نشسته است یا رب

گل خنده می ستاند ، غم جنگ می فروشد

 

حاکمیت رنگ عاطفه ء اجتماعی مردم  را نیز از میان بر داشته است. چنان که غزال چوچه اش را به نهنگ می فروشد.

دل کس به کس نسوزد به محیط ما به حدی

که غزال چوچه اش را  به  پلنگ  می روشد

 

این نهنگ می تواند استعاره یی باشد به آن نظام آدمی خوار که پیوسته از میان جوانان  سرباز گیری می کرد و به سنگر می فرستاد و بعد تابوت پشت تابوت بود که  به خانواده ها تسلیم  داده می شد. 

 

 

دومین غزل  فانی که در دههء شصت خورشیدی گل کرد و تا به امروز با همان قوت  در ذهن  و روان  رده های گوناگون جامعه هستی خود را نگهداشته است ،  « خامه ء بهزاد» است.

 

با هر دلی که شاد شود  شاد می شوم

آباد هر که گشت، من آباد می شوم

 

در این شعر شاعر تمام هستی خود را ،سعادت خود را و آزادی خود را در آزادی و سعادت دیگران جستجو می کند وبه هیچ  گونه آزادی و سعادتی بیرون از جامعه و جدا از مردم  باور ندارد.

انسان در پیوند با دیگران است که به خوشبختی می رسد. خوشبختی جدا از جامعه و جدا از پیوند های اجتماعی نمی تواند وجود داشته باشد.

در جامعه یی که تار و پود آن از بدبختی ، گرسنه گی و شقاوت اجتماعی رنگ گرفته است ، شاعری چگونه می تواند احساس خوشبختی کند و چگونه می تواند بخندد!

هر انسانی بخشی از پیکرهء  بزرگ بشریت است ،  پس همه ء هستی او و ابسته به آن پیکره ء بزرگ است. فانی در چنین پیوندی است که نمی تواند جدا از دیگران احساس خوشبختی کند.

فانی در غم و شادمانی دیگران  سهیم است و بدینگونه خود به بخشی از هستی و سرنوشت انسان و جامعه بدل می شود:

در دام هر که رفت شریک غمش منم

از بند هر که رست ، من آزاد می شوم

 

چنین است که او به فریاد مشترک همه ء انسانها بدل می شود :

 

بینم اگر که بال فغان در دلی شکست

من برلبش نشسته  و فریاد می شوم

 

اهمیت این شعر فانی آن گاه بیشتر متبلور می شود که می بینی چگونه ابلیس های آدم روی همه عرصه های زنده گی را قبضه کرده اند. ابلیس های آدم رویی که تمام حقیقت هستی را با معیار های ذهنیت سیاه خود اندازه می گیرند. ابلیسهای که از خون بیگناهان چهره گلگونه کرده اند . دستان شان بوی خون می دهد و وقتی سخن می گویند دهان شان بوی خون می دهد . وقتی به سوی تو نگاه می کنند گویی نگاهای شان مشت باروتی است که همراه با آتش خشونت به سوی تو پرتاب می شوند.

 

ویژه گیهای دیگر

 

در پاره یی از غزل های فانی  به نوع شگرد های شاعری مولانا دردیوان شمس بر می خوریم . البته این امر تنها وابسته به چگونه گی زبان  غزل های فانی نیست ؛ بلکه نوع فضای غزل های مولانا را نیز می توان در آن ها دریافت.

 

ای دیده تماشا کن ، آن گمشده یار آمد

پامال خزان بودیم ، سلطان بهار آمد

آن کرده مرا دلخون ، برگشته  نشاط آورد

آن رفته کنار از من، بازم به کنار آمد

در مقدم او سبزه از دشت و چمن جوشد

از جلوه ء او شادی ، در شهر و دیار آمد

 

 

به این نمونه نیز توجه کنیم

 

این من که خفته در من، من نیستم تو هستی

در جان نموده مسکن، من نیستم تو هستی

لب برلبم نهادی گفتی بنال چون نی

پس در فغان و شیون، من نیستم تو هستی

 

در نخستین گزینه ء شعری فانی « ارمغان جوانی» می توان با ذهن و زبان شاعرانه ء اقبال رو به رو گردید.  به همینگونه این فضا در « پیامبر باران » نیز ادامه یافته و فانی در این  گزینه نیز سروده های دارد که خواننده را به یاد اقبال می اندازد.

 

 در مثنوی ذوق تپش می خوانیم:

 

خروشنده موجی به دریا تپید

شتابان شد و تا به ساحل رسید

نوا های سازش پر از های و هوی

نشیب و فرازش همه جستجوی

سراپا تپش چون دل عاشقان

به بی طاقتی  همچو گم گشته گان

به ساحل رسید و قراری نیافت

دوباره به پهنای دریا شتافت

 

و  آخرین  نمونه که می آوریم

 

 

به دریا موجی از خود رفته یی گفت

اگر جنبش نباشد زنده گی نیست

فروغ زنده گی ازجنبش آید

چراغ مرده را تابنده گی نیست

 

فانی در مثنوی های مناظره

 

بخش دوم  گزینه ء شعری « پیامبر باران» به  مثنویهای او اختصاص دارد . در این بخش مثنویهای کوتاه و به نشر رسیده است .

با همین چند مثنوی می توان دریافت که فانی در مثنوی سرایی  دست بلندی دارد.

در این مثنوی ها عمدتاً موضوعات عرفانی ، اجتماعی و عاشقانه با زبان روان ، آهنگین و گاهی آمیخته با طنز  به زیبایی بیان شده است.

تعبیرات و ترکیب های تصویری کهن و تکراری در مثنوی های فانی  به  مقایسه ء  غزلها او کمتر راه یافته است.

فانی در مثنوی های خویش بیشتر  مناظره پرداز است . مثنویهای او بیشتر بامناظره شکل می گیرند که هر کدام با یک رشته  نتیجه گیریهای اجتماعی ، گاهی  هم عارفانه و  حکمت آمیز به پایان می رسد.

در مثنوی ترجمان وحدت،   اشک با دل در مناظره است و اشک به شکایت از دل می پردازد که او را از یاد برده است.

 

قطره ء اشکم حکایت می کند

از محیط دل شکایت کی کند

کز من ای دل از چه رو رنجیده ای

راحت من از چه  نپسندیده ای

 

 در حالی که دل  دریا و سرچشمه ء عشق است ؛اما اشک می پندارد که شور عشق او را از خانه آواره ساخته است:

درد عشق آمد مرا دیوانه ساخت

همچو مجنونم برون از خانه ساخت

بر سر مژگان کنون ایستاده ام

گر نگیری دست من افتاده ام

 

اما دل ، اشک را سر زنش می کند که راه جدایی و نفاق پیشه کرده و از محیط خویش دور شده است.

 

بی تمیزیها ترا آواره کرد

کی توان درد تو اکنون چاره کرد

تو نفاق ایجاد کردی ای لعین

 نیست بیجا گر بیفتی بر زمین

هر که با بیگانه گان همدست شد

بر زمین افتاد آخر پست شد

لاف عشق و عاشقی بیجا مزن

این قدر ها خویش را بالا مزن

 

هر قطره یی رسیده به دریا خود نیز دریا ست ؛ اما آن  گاه که قطره  از دریا جدا می شود دیگراز دریا چیزی در آن  باقی نمی ماند و تنها قطره است ، قطره یی که تمام  هستی اش به  یک لغزش  وابسته است. چون با یک لغزش است که او از سر مژگان بر زمین می افتد و نابود می شود.

فانی از این شعر به این  نتیجه گیری می رسد که هستی کشور را  همبستگی مردمان آن تضمین  می کند.  تفرقه های قومی و نژادی همان جدایی اشک از دل است که راهی جز نابودی در پیش ندارد:

 

مرحبا ای نور وحدت مرحبا

سر بر آر از مشرق دلهای ما

در میان  آدمی تفکیک نیست

در نهادش ازبیک و تاجیک نیست

آن که فرق تاجیک و افغان کند

پای بخت خویش را سوهان کند

چون که فرزندان یک  مامیم ما

یک دل و یک رنگ و یک نامیم ما

 

 مثنوی « ذوق تپش» که درآن  نزدیکی هایی با ذهن و زبان شاعرانه ء اقبال وجود دارد ،  بر بنیاد مناظرهء صخره و موج  به وجود آمده است.

صخره نماد سکوت و مرده گی است و موج نماد پویایی و زنده گی . در این مفهوم فانی می گوید که زنده گی جز جنبش چیزی دیگری نیست و آن جا که سکون بر جنیش غلبه می کند در حقیقت مرگ است که بر زنده گی پیروز می شود.موج بیقرار است گاهی تا ساحل می خروشد و گاهی هم تا دل دریا . دریا همه میدان خروش و توفان اوست.   صخره  یی  این همه  خروشنده گی وبی تابی  موج را می بیند ، ملامتگرانه به موج می گوید:

 

به صد بیقراری شتابان شدی

ز دریا به ساحل گریزان شدی

به ساحل رسیدی و لیکن چه سود

که آسوده گی در نهاد ت نبود

بیا چون من از زنده گی کام گیر

بیاسای ویک لحظه آرام گیر

 

و اما موج که نماد تلاش و پوینده گی  است در پاسخ به صخره می گوید:

 

رمید از برش موجه ء بیقرار

بگفتا زحرف تو داریم عار

اساس جهان بر سر آرزوست

به من زنده گانی همین جستجوست

تو ذوق تپیدن ندانسته ای

که چون مرده  در خاک بنشسته ای

همین بیقراری حیات من است

در آسوده گیها ممات من است

 

فانی را از نقطه نظر کاربرد مناظره  و گفتگو می توان با پروین اعتصامی مقایسه کرد؛ اما مناظره  و گفتگو در شعر های پروین نه تنها از نظر موضوع گسترده است؛ بلکه در تمامی  انواع شعر او نیز راه یافته است.

در شعر پروین گویی همه چیز با همه چیز در مناظره و گفتگوست. گویی مناظره آن سوی سکه ء شعر پروین است و تمام تخیل شاعرانه  و خلاقیت شعری او در کارگاه مناظره و گفتگو به حرکت در می آید. در حالی که فانی  بیشتر درسرایش مثنویهایش به مناظره و گفتگو پناه می برد.

موضوعات مناظره و گفتگو در مثنویهای فانی بیشتر عاشقانه است که  با نوع گرایش عرفانی آمیخته اند .

البته موضوعات اجتماعی نیز در مناظره ها و گفتگوهای فانی نیز راه دارد. یکی از درخشانترین نمونه های آن مثنوی« معمار گیتی» است.او در این مثنوی به یک مسالهء مهم اجتماعی که جنبه ء جهانی دارد می پردازد. این مثنوی بر بنیاد گفتگوی شاگرد معماری با استادش شکل گرفته است که از زبان طنز آمیزی نیز برخوردار است. کاربرد زبان طنز  به مناظره های فانی اثر گذاری بیشتری می بخشد.

در مثنوی معمار گیتی شاگرد از استاد خود می پرسد:

 

تویی معمار هرجا خانه یی هست

تو آبش می دهی گر دانه یی هست

نهال علم از فیض تو سیراب

بهار معرفت شد از تو شاداب

 

 استادبا لبخندی  تلخ و طنز آلودی در پاسخ شاگرد می گوید که پیوسته چنین تعریف هایی از خود و بیگانه شنیده ام ؛ اما با این همه در زنده جز رنج چیزی دیگری ندیده ام:

 

هزاران دانه را سیراب کردم

زلب خشکی ؛ ولی خود در گدازم

جهان آباد از معماری من

ندارم خانه  یی بهر نشیمن

 

در مثنویهای فانی  مهمترین بخش آن ، همان بخش آخرین است که شاعر به نتجه گیریهای اخلاقی ، اجتماعی ، عاشقانه و عرفانی خود می پردازد.

البته چنین  نتیجه گیری  در شعر هایی که با مناظره پردازی شکل می گیرند یک شیوه ء همگانی است. شاعر در چنین شعر هایی از همان آغاز مناظره تا پایان آن  در پشت شبکه ء مناظره پنهان است و تنها با پایان یافتن آن است که در شعر حضور می یابد و چنان حکیم اندرزگوی در پیوند به زنده گی ، روزگار، عشق، عرفان و همه چیزبه  پند و اندرز می پردازد.

این گونه شعر ها از ارزش بزرگ آموزشی و اخلاقی بر خوردار است. چنان که شاید  همین دلیل سبب شده است تا این گونه شعر ها دربرنامه های آموزشی  زبان و ادبیات فارسی دری  در افغانستان بیشتر راه پیدا کنند.

 

فانی در عروض آزاد

 

بخش سومین « پیامبر باران» در بر گیرنده ء شعر هایی اند که شاعر  آن ها را در اوزان  آزاد  عروضی سروده است.این شعر ها در میان سالهای1355تا1363 سروده شده اند. از نظر موضوع بیشتر با غزلهای اجتماعی شاعر همگون اند و از نظر زبان با غزلها و مثنویهای اوتفاوت چندانی ندارند.

بخشی از این شعر ها شاید نخستین تلاش های  فانی در جهت در هم شکستن مرز های دشوار گذار عروض کلاسیک است. شعر های عروض آزاد یا نیمایی های  فانی در سالهای سروده شده اند که چنین شعری  در افغانستان در آفرینشهای چند شاعر پیشگام به قله های بلندی از تخیل، اندیشه و تصویرپردازی دست یافته است.

با آن چه گفته آمد اگر بخواهیم برای چنین سروده های فانی جایگاهی در شعر نیمای یا شعر آزادعروضی در افغانستان مشخص سازیم ، به پندارمن نیمایی های اونمی تواند با جایگاهی که  غزلها و مثنویهای او در عروض کلاسیک دارد، مقایسه شود. او در این مقایسه  در شمار پیشکسوتان نمیایی نمی آید.

 

سخنان فرجامین

 

 فانی با نمونه های درخشانی که در غزل و مثنوی دارد می تواند  یکی از چهره های درخشان ادبیات معاصر کشور خوانده شود. او شاعریست اندیشمند و با بینش اجتماعی که می خواهد با شعر خویش برضد بی عدالتی های حاکم در جامعه مبارزه کند. شاعر روزگار  از نظر او کسی است که بتواند از شعر خویش مشعلی فرا راه مردم بر افروزد.

 

هر که از شعر مشعلی افروخت

شاعر قرن ما همان باشد

 

او شعر خود را هستی آفرین می خواند که تجلیگاه عشق دشت و دره و کوه سرزمینش است.

 

شعر گویم شعر هستی آفرین

همچو می گیرا و مستی آفرین

شعر من ساز است ساز زنده گی

سر به سر سوزو گداز زنده گی

شعر من عشق است عشق با شکوه

عشق دشت و دره و دریا و کوه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عشق فانی با کوهساران بلند شعر معاصر فارسی دری در افغانستان  پیوند خورده است . این عشق و این  پیوند نام او را بلند آآ   وازه ساخته است. او در ادبیات معاصر کشور نام بلند وگردن افراخته یی دارد .

 به گفته ء خودش:

 

فانی به پای هیچ کسی خم نشد سرت

آخر من از غرور تو برباد می شوم