رسیدن به آسمایی:  05.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 08.01.2011

زینت نور

تحلیل گرافیکی داستان سرمه و خون
 با قاعده عناصر داستانی


"ما میرفتیم، من و پدرم. هر دو خاموش بودیم..."
 
آغاز،لحن و فضا:
 

(Opening ,Tone, Atmosphere)
 
سرمه و خون با ما، با من و پدرم آغاز میشود و "مرادی" از همان آغاز، آگاهانه ذهن خواننده اش  را به بدنبال این "من" میکشاند تا او را در سراسر داستان  "سرمه و خون" در تلاش یافتن صورت روشن و قابل دید "من" نگه دارد. "من" خودش را در طرح سوالهایش برای آینده ی گنگ  آغاز میکند. زمان برای ما یکجا با او و هراس او از فردای خوفناک شروع میشود. ما بی آنکه بدانیم مرد شتر سوار و من از کجا آمده اند و به کجا میروند، کی ها هستند و چه صورت و شکلی دارند، به متن داستان پرتاب میشویم. "من" همچنانکه در دشت خوفناکی با پای برهنه در حرکت است و افسار شتری را که  پدر بر آن همچو شاه ی شکست خورده یی سوار است میکشد، ما را با خود به گذشته خودش برمیگرداند. او با لحن مرموز و اندوهناک در سراسر داستان، با تک صدای درونی  خودش ، یگانه شخصیت بازگو کننده باقی می ماند.
این لحن مرموز،اندوهناک متجانس و ساده و این تک صدای درونی تا آخر به هیچ گونه مداخله ی نویسنده یا شخصیت های دیگر داستان مواجه نمی شود. بدین ترتیب نویسنده در زیر پوست "من" در لحن داستان باقی می ماند و از همانجا صحنه و فضای داستان را کنترول میکند. از نظر من "مرادی" با کنترول لحن داستان از طریق ایجاد تک صدایی، جابجای شخصیت اصلی واحد، حذف ماورا صدایی و برون صدایی و به با کارگیری مونولوگ پیهم وجابجایی دیالوگهای کلیدی و گسسته به جای دیالوگهای معمول و معرف در بسیاری داستانهایش، قادرشده تا طول داستان هایش را کنترول کند و زحمت کنترول و تنظیم لحن داستان را که ناشی از تعددصداها،شخصیت ها و حضور ماورا صداییست بر خودهمواربسازد.
در اینجا میخواهم یاد آور شوم که لحن داستان به مثابه ی یکی از ستونهای مرتبط با سبک در داستان با عناصر سبک (زبان، معنی و موسیقی) نیز ارتباط میگیرد. بناء ، لحن  بدون پیوند با صداها و شخصیت ها نمی تواند، شکل بگیرد. پس اگر ما از ورایی همین بحث ها از چپ به راست نقب بزنیم و  لحن داستان"سرمه و خون" را در مقایسه با نوشته های دیگر مرادی مثلا "داستانهای کتاب "صدایی از خاکستر"، مجموعه  های داستانی "دختر شالی های سبز" و" شبی که باران می بارید"، مورد بررسی قرار بدهیم، با آسانی گرافهای مشابه یی را در محور های موازی سبک و لحن ترسیم میتوانیم. این یکدسته گی ها در همین چند مجموعه  ی داستانی، داستانهای "مرادی" را بدون نام و امضای او، برای بسیاری از خوانندگانش در افغانستان و ایران قابل شناخت می سازد و این درست، همان روایتی است که در مورد داستانهای کافکا در ادبیات غرب ، داستانهای صادق هدایت در ایران و نوشته های بهروز شیدا در ادبیات برون مرز به خاطر ویژه های مکرر و ممتد آنها، میتوان گفت.در جهت بر عکس آن  نویسنده گان بسیاری هم هستند که کاملا" برعکس این عمل میکنند. یکی از این نویسنده ها خانم مریم محبوب هستند. صرف نظر از اینکه سبک یک نویسنده در روال ویژه گی های مکرر خود چه زمانی به بن بست میرسد و عوامل آن چگونه زاده میشود ، به انکشاف داستان سرمه و خون بر میگردم و بحث صدا را هم دنبال میکنیم.صدا در "من" از میان همان دشت به گذشته یی برمیگردد که ما "من و پدرم" را غمگین و افسرده میکرده. بدینترتیب اندوه و افسرده گی گذشته به خوف و هراس فردا گره میخورد .من با یک (فلش بک)  برگشت به گذشته ، به قریه اش برمیگردد و  ما به صحنه و زمینه  ی داستان وارد میشویم ، ولی بازهم ارتباط ما منحیث خواننده با صحنه به جز یک مورد(محفل عروسی) به شکل غیر مستقیم بنا میشود. این ارتباط همچنان به شکل غیر مستقیم در قید مکان تا آخرین قسمتهای داستان باقی می ماند و درست  آخرین صحنه ها ست که ما را با نیمه ی دوم زمینه پیوند میزند و ما در تلاشهای ساده تری به زمان وقوع داستان میرسیم.  
یکی از جالب ترین روشهای نوشتاری "مرادی" صیقلکاری لایه ها  ی داستان از لمس هر نوع تکتیک است. اوسعی میکند نقش یک نویسنده ی کم تکتیک و ساده نویس را بازی کند. گاهی تکرار درون صدایی، آدمی را که تازه با کارهای او آشنا شده، فراری میکند، گاهی صیقل کاری او، آدمهایی را  که به زودی فریفته ی تکتیک بازیهای عمدی داستان نویسها میشوند، دچار یکنوع چون و چرا میکند.او از همینجا خواننده ی حقیقی نوشته هایش را سر شماری میکند و احصاییه ی آنسوی خط را به فراموشی می سپارد. سرمه و خون نیز جدا از این صیقل کاری و تکرار پیهم نیست. (برای من منحیث خواننده ی تحلیلگر در نوشته های او ، این تکرار و صیقل کاری خیلی مشهود است ، و لی بحث آنرا به آینده موکول میکنم).
 
بدنه ، دیالوگ و صحنه:


(Plot, Dialogue, Setting,)
 
هر داستانی به کمک دیالوگ ها (گفتگوها) میتواند با عناصر همسایه و عناصر پراگنده درفضای داستان رابطه های دیمتریکی و محوری ایجاد کند. دیالوگ ها همچنان در  حمال و تعبیه تکتیک های معمول و ابداعی برای پرداخت به شخصیت،بیان صحنه،آشکار کردن تنش ها در جدال،ارایه و افشای حادثه ها و سرانجام در کنترول تسلسل منطقی  فرم یا الگو  در داستان نقش کلیدی دارند. بهمان اندازه یی که ایجاد دیالوگ دقیق در سره  کردن یک داستان کمک میکند، برعکس دیالوگهای پراگنده و غیر دقیق داستان را به بیراهه می کشاند. دیالوگ در نازلترین شکل به مکالمه تبدیل میشود. مکالمه یا (Conversation) از لحاظ معنایی به مثابه ی یکی از مفاهیم داستان شناسی و یا زبان داستانی، در تقابل با دیالوگ (Dialogue) قرار میگیرد. مکالمه در داستان به شکلی از دیالوگ گفته میشود که ماهیت شناختی دیالوگ در آن مسخ شده باشد. مثلا" صحبت دو شخصیت در داستان به گونه یی شکل بگیرد که با بریدن آن از بدنه ی داستان هیچ چیزی از داستان کم نشود و کاملا" زاید باشد. قبل از آنکه به دیالوگهای داستان سرمه و خون بپردازم، میخواهم اشاره کنم که متاسفانه بعضی مقالات و نوشته هایی روی نت و جود دارد که این دو  مفهوم را بجای هم به کار برده اندکه اشتباه محض است. چنانکه جا به جایی، جدال (conflict ) با حادثه (incident ) اشتباه آمیز است. از نظر من حادثه پیامد جدال در داستان است نه خود جدال، و نباید به خاطر در هم بودن و پیهم بودن آنها با هم اشتباه شوند.      
درسراسر داستان سرمه و خون ما به شبه دیالوگهای مختصری در متن برخورد میکنیم که بریده های از صحبت های کلیدی استند تا ماجراهای که روال داستان رادگرگون میکند با هم پیوند بدهند. در باقی فقط این "من" هست که با درون صدایی در تمام صحنه ها باقی می ماند و شاهد حوادث و سر انجام شاهد تراژیدی و فاجعه میشود. 
 او پیهم میگوید ، بی آنکه هیچ مخاطبی را در برابر خود داشته باشد.عدم وجود مخاطب به "من" اختیار آنرا میدهد، که تا بزرگترین قوس ممکن توانمندیهای ذهنی خود حرکت نماید. من به کمک این توانمندی ، دایره های متعددی از ماجراهایی ترسیم میکند که یک مرکز مشترک دارند ، ولی جدا از هم اند.  ما در تمام داستان (به استثنای یک مورد) فقط با "من" رو برو هستیم و هیچ صدای سومی و برونی و ماورایی را که میان داستان منحیث دانای کل داوری کند یا حساب درست و نادرست را یکسره کند و یا در برابر افکار و اندیشه های من فتوای موافق یا مخالف بدهد، نداریم، به جز دیالوگ مادر و پسر که آنجا من به صدای مخالف مادرش میرسد و پسانها از همان صدای مخالف و پرسشهای خود و پاسخهای مادر، برای خاموش ساختن "قمر" ابزار می سازد. اگر چه آن پاسخها و حتا گوشزدهای پیهم پدر نتوانسته درون آشفته ی او را به سوی آرامش دعوت کند. اگر ما ایجاد صحنه های مونولوگ درونی را و جابجایی دیالوگهای کلیدی را در طول صحنه های بدنه ی  داستان به مثابه یک تکتیک داستانی بپذیریم، پس باید گفت که این  تکتیک در "سرمه و خون" به داستان یکدستی و روال طبیعی بکری میدهد. و شاید برای همینست که خواننده به گونه یی خودش را در هییت آن دانای کل می یابد و صبر میکند تا نوبت داوری و فتوای خودش برسد. بدین ترتیب داستان با وجود نداشتن دیالوگ زیاد و وجود صحنه های مشابه و متن ساده که فارغ از هر رنگ و روغن آمیزییست ، خواننده را در عطش داور شدن نهایی تا آخر با خودش میکشد.  
از سوی دیگر "من" به تنهایی سر همه ی دردهایش را باز میکند و کودکانه  سیاه و سپید، نه ببخشید ! سیاه و سرخ  را با هم میامیزد تا تابلویی بکشداز سرمه و خون. تابلویی که از سپیدی در آن نشانی نیست ، مگر در هویت پاکیزه ی منی که معلوم نیست تا کجا سپید باقی خواهد ماند. صدای " من" ، صداییست که با خودش در گفتگو است. البته قابل یاد آوری میدانم که خوانندگان داستانهای "مرادی" با نحوه  ی برخورد او با صدا در داستانهایش به خوبی آشنا اند. اگر اینجا با حفظ فضای "سرمه و خون" فقط یک نظر گذرابه چگونگی صدا و دیالوگ در دو مجموعه "صدای خاکستر و شبی که باران می بارید" ، بیندازیم، می بینیم که میان بیشتر از سی داستان در این دو مجموع ما معمولا" با تک صدایی و درون صدایی و دیالوگهای کلیدی در متن این داستانها روبرو هستیم.
ازآنجایی که تطویل و وجود دیالوگ در باز کردن صحنه ها و آگاه ساختن خواننده از خصوصیت کرکترها و شخصیت ها چه اصلی ، چه فرعی نقش کلیدی دارند، عدم آن میتواند خواننده را به پیدا کردن کلید های دیگر برای این آگاهی رهنمایی کند. ولی قبل از آنکه ما به دنبال کلید های دیگر  شویم، می بینیم که او ضرورت پرداختن به این خصوصیت را در داستانهایش از ریشه حذف میکند و با آن یکجا وسایل و ابزار آنرا نیز. مرادی در بسیاری از داستانهایش عمدا" به این چهره زدایی دست میزند و با وجود حذف تعارفات معمول که در بیشتر کتابهای تیوری (دهه هفتاد ) با خط سرخ "باید باید" توشکاری شده به خوبی الگو داستانهایش را بنا میکند و منطق محکم آنرا نگه میدارد. چنان که در سرمه و خون صحنه ها پیهم با هم و بی پرش گره میخورند و  درمیان تک صحنه های اصلی با سه نوار چسپ دیالوگهای کلیدی روی محور افقی متن با هم وصل میشوند آنگاهیکه محور عمودی متن تا بیشتراز نیمه داستان با جدال درونی و حوادث متروک در "من" بالا میرود و بعد پیگیری جدال دوم و حوادث مشهود، بدنه را تعمیر میکند.
دیالوگها:
دیالوگ اول بعد از برگشت "من" به فلش بک (برگشت به گذشته) و حتا پسانتر از آشنایی ما به صحنه و "من" و جدالهای او آغاز میشود.
"من" شاید برای جلب توجه مادرش میگوید:از بدبدترش توبه ، بعد صحبت کوتاه بین آنها آغاز میشود و او معنی آنچه را که خود از زبان صمد  دیوانه گفته از مادر می پرسد. شاید میخواهد پاسخ مادر را با دریافت های خودش مقایسه کند و از میان همان سوالها به مادرش از طعنه ی بچه ها میگوید. مادر ظاهرا" شکایت های او را موجه نمیداند و میگوید که پدرت یک مقام خوان است و سازنده نیست و او دو تار ش را هم دوست میدارد وهم برای نان آوری، ما به این مقامخوانی ها نیاز داریم. بدینگونه ما با صدای مادر و سیمای مادر در چهره یک مادر نیازمند ولی مدبر و منطقی آشنا میشویم و به آسانی میتوانیم سیمایی یک زن دهاتی را و برخوردهای ساده ولی واقعی اش که فرا آورد زندگی تجربی اش است، بیابیم. با آنکه "من"  از صحبت او، نه قانع میشود و نه دردش، درمان می یابد. با اینهمه خشم و قهر پدر است که او راخواه ناخواه به دنبال پدر به محفل،مکتب، کوچه و دکان بوت دوزی میکشاند.
دیالوگ دوم: میان قمر و من واقع میشود که در آن "من" از صحبت مادرش برای جدال با قمر ابزار می سازد و میگوید : پدرم سازنده نیست ، پدرم مقام خوان هست . دیالوگ دومی از لحاظ زمان کمبر است ، ولی مثل اولی، در گره  تحولی داستان جابجا شده است. بعد از این دیا لوگ ما با منی غمگین تر و رشد یافته تری مقابل میشویم. منی که دیدش به اطرافش عمق ترشده و ناباوری اش هم گسترش پیدا کرده است. من، این حالت خود را در صحنه ی مقامخوانی، درگفتگو با خود تبلور میدهد و ما به آسانی تحول در شخصیت و دید او  را مشاهده میکنیم. او به خیل سرمستان گریان پیوسته و خود را شیداتراز همه می یابد. با خود از خشم و چنگ زدن به گیسوی قمرمیگوید، بعد پیشمان میشود هوس میکند مقام پدر را بگیرد و ..... در آغاز همین دیالوگ ما میدانیم که او قد و قامت و اندیشه یک نو جوان را دارد. نوجوانی که دیگر بازی های بچگانه اش با همبازی کودکی اش ، با دختر خاله اش ، با قمرش ، قطغن شده و حالا باید او را، در محفل های عروسی در خانه ی زنانه جستجو کند و در یکی از همین جستجو هاست که قمر هم او را طعنه میزند "بچه ی سازنده".... و به همین حادثه، او از آتش بازی پرذوق اش  به آتش سوزان دوتار و بزم اشک و آه مقامخوانی افگنده می شود و میخواهد باساز راز دلش را باز کند و چون پدر بر بالا ها بنشیند و چون او دیگران را مست آوازش کند،شاید هم ره به دل قمر برد.
  ما، در دیالوگ سومی: که صدای پدر و مادر را داریم ، درمی یابیم که "من" پنهانی با دوتارپدر پیوند بسته و دردهایش را با سر پنجه هایش به قمر طعنه زن، میرساند و او را از  درون پرخشم ، نفرت، عشق و تمنا به پوزشش با خبر میکند. در این دیالوگ زن از شوهرش میخواهد تا دوتار را نسوزاند و راز "من" را افشا میکند. "من" برای نخستین و آخرین بار رو در روی پدر می نشیند؛ دوتار می نوازد.  پدر اشک می ریزد، ولی چاره یی جز نابودی دوتار و فراراز قریه اش ندارد. بدین ترتیب سه دیالوگ کلیدی ما را با صدا های شخصیت دیگر داستان آشنا میکند. پدر "مرد مقامخوان" مادر و قمر. در این میان ، ما با صدای صمد در دیوانه گی هایش آشنا میشویم . آنگاهی که با تسبیح، کتاب و چشمهای سرمه زده به کوچه  می رود و از خواب پیغمبر شدن میگوید و آنقدر ادامه میدهد تا شلاقچیان به خون اش میکشند و او با چشمان سرمه زده و خواب پیغمبری اش یکجا در خون سرخ خودش روی کوچه های جنگ زده، مظلومانه قربانی میشود تا به داستان "مرادی" نامی بدهد، از جنس قربانی، از جنس سرمه و خون. یقینا هیچ نامی براین داستان  تا این حد سمبولیک و پر درون بوده نمی تواند. من تصور میکنم که هر خواننده یی می تواند برای چگونگی تفسیر نام این کتاب، خوانش خودش را داشته باشد و جای بحث بسیار گسترده برای تحلیل نام کتاب وجود دارد. حتی میشود یکجا با این تحلیل، بحث سمبولها را و تعبیر دیگرگونه را به میان بکشیم. بعد با این سمبولهای ابدی با همه صبغه ی فرهنگی -مذهبی شان، برخورد پارادوکسی نماییم و آنها را از چپ به راست بخوانیم. بدون آنکه کافر شده باشیم و حتا فراتر از آن. با این تحلیل نتیجه ی زندیق بودن (دوپرستی، شریعت و بی حضوری خدا)، شریعت مهابان را برون آوریم. حتا میشود روی همین بحث به افسانه های قران رفت واز آنجا اسماعیل و ابراهیم را وارد کرد. بعد سخن از خواب پیغمبری گفت  که چشمان پسرش را سرمه میکشد تا با چاقو، خون سرخش را بریزد و حکم بلا شرط خداوندگارش "شریعت" را بجا آورد تا درسی باشد برای فداکاری و در آنجا ببینیم اسماعیل خوشبخت و ابراهیم خوشبخت تر، که حضور خدا را، با خود داشتند، چگونه بی مصیبت شدند و ناگهان گوسفندی فرا آمد و مرگ از راه بر گشت. ولی حالا چنان نیست. آن شریعت، بجا مانده ، خوابها، به جا مانده ، خون و چاقو، بجا مانده  ، ولی دریغ که حضور خدا از متن همه ی داستانها کوچیده است و ریزندگان خون ،اسماعیلها را میکشند و صمد ها را قربانی میکنند و....برای یک تفسیر دیگر، با سرمه هم میشود برخورد دیگر گون داشت . سرمه را میتوان  فقط سیاه . تاریک ، و مبهم معنی کرد ... من تصور نمیکنم گسترش این بحث در مختصری که قراراست برای  این داستان بنویسم، بگنجد.
من بعد از خوانش سرمه و خون به اولین سوالی که در ذهنم برخوردم، دریافتن معنی نام کتاب بود. بعدها برای جناب "مرادی" با چند سوال دیگر ایمیلی نوشتم.ایشان  پاسخ ساده و کوتاهی نوشتند و دیدم، دریافتهایم درست بوده یا اقلا" با نویسنده ی داستان همخوانی دارند. 
 
صحنه :
 در متن داستان ، تک صحنه های هم  طرح ریزی شده ، که پر نمایش تراند که  پر اند از اندوه  درون انسان ها، که پر اند از آویزه های آگاهی برای کشف پر رمز درون آدمها. مثل تک صحنه یی که "من" در درونش، خودش را با صمد به مقایسه می نشیند و تصور میکند که پدر صمد هم دوتار نواز بوده .... یا گاهی که در محفل مقام خوانی در خود، با پدر حسودی میکند ولی هیچ نوع واکنشی نشان نمیدهد،  هیچ نوع حادثه ی در قبال این جدالهای درونی رخ نمیدهد. ولی اگر ژرف تر به داستان بپردازم و رویت حادثه را در ماهیت جدال زیر آبیی نگاه کنیم، میتوانیم به خوانش دیگری هم برسیم. یعنی نتیجه بگیریم که حسودی "من" به پدر و رفتن او به بسوی دوتار و ابراز نفرت وخشم به قمر در کنار عشق ودلبستگی حادثه ی درونی جدال اول است که با وارد شدن جدال دومی در درون داستان متروک می ماند. من نمیخواهم اینجا به تحلیل "عقده ادیپی " یا  نظریات "فروید" برسم ، ولی در ذهن " من" به گونه ی نا آگاهانه شتابی به رسیدن به جای پدر و فرار از خودش با ترس آمیخته با شوق و هم نفرت آمیخته با شرم  نهفته است  . ولی "مرادی" آگاهانه آن آمده ها،  از نا آگاهانه ی خودش را دست کاری میکند تا فضا را بهشتی کند. او آگاهانه یا نا آگاهانه این حس مکشوف را در هر جا با نفرت از دوتار عوض میکند و در جای دیگر سمبول پوش پر ستاره  ی دوتار و همرنگی  ستاره ها ی آن را  با پیراهن ستاره دار و دراز  قمر و بعد برهنه گی دوتار و اشتیاق رسیدن به قمر در من را،لفافه کاری میکند، ولی ما میدانیم که این مشکل "من" نیست، مشکل آفریدگاری منست. من تصور میکنم که" مرادی" در متن دنیای درون خودش با سانسورهای نااگاهانه ناشی از کرکتر شرقی خودش در جدال است که این حجب کلماتی او را در چشمه های بهشت می شوید تا غبار گناه های جهنمی و تابویی بر آنها ننشیند. او توان برون شدن از این پوشش ها ندارد. حتا جاییکه چگونگی متن او را وادار میکند، او می ایستد، مکث میکند و شروع میکند به لفافه کشی های معمول. صفحات اول داستان برگها دیگر نفس نمی کشند پراست ازاین گونه خود سانسوریها. مشکل این لفافه کشی ها را من حتا در نوشته های خانم "مریم محبوب" که با شجاعت تمام داستانهای خیلی متفاوت از دیگر خانم ها خلق کرده اند، ، نیز تجربه کرده ام.(اشاره به مجموعه ی گم-- سگ شرقی )......
در همکناری این تک صحنه ها پر جزییات ترین صحنه، صحنه ی محفل عروسی است. این تک صحنه در طیف رنگینی از کلمات،  تمام چهره ی یک عروسی خانه گی پر رقص و سرود را درست مثل یک تابلو روبروی خواننده میآویزد. از نظر من صحنه ی محفل عروسی یگانه جایی است که نویسنده تمام انژری اش را برای صحنه آرایی و فراهم آوری شناخت زمینه ی داستان در بُعد مکانی آن به کار گرفته است. ما از طریق آن به فرهنگ دهاتی و نابی تداعی میشویم که ممکن در غربت از آن فاصله  گرفته باشیم (لطفا"این صحنه را مجددا" بخوانید)
اشار ه به : (غذاها، بازیها، وسایل سرگرمی ، نحوه ی برخورد غیر معمول مردم باهمدیگر، رقصها،دلواپسی ها، تمایلها و امتناعها،  خستگی مفرط زنان از کاریهای شاقه روزمره و فرار آنها به وادی خوشی ها ی موقت ، طرز پوشیدن لباسها، لباسهای زری ، گلدار، گوپیچه ها، خانه  ی زنانه و مردانه ، ویژه های لباس ، گاز خوردنها، جرقه بازی ها ، سماوار، آفتابه و لگن ، دمبوره ها،  زیر بغلی ها ، دوبیتی خوانیها ، ساز آفتابه لگن که ناب ناب است.) این لست با همه غیر مرتب بودن، پراز گوشه های فرهنگ مروج یک دهکده ی کوچک و گوشه های متعددی از فرهنگ شرقی و خاصتا" افغانستان عزیز شاید سمت شمال یا قریه های ازبیک نشین خودما است که بحثی است بسیار گسترده و من آنرا برای دوستانی که کار پژوهشی در گستره ی فرهنگ میکنند، میگذارم. 
 
 الگو،شخصیت،انگیزه
 
(Character, Motivation, Pattern)
 
شخصیت
 

در داستان نویسی، شخصیت پردازی و چهره سازی به کمک تصویرها و پاره تصویر ها در ذهن خواننده کاریست خیلی معمول و حتا برای بعضی از نویسندگان کاریست لازمی. تاجاییکه به مجرد داخل شدن کرکترها، خواننده در بدنه یک دیالوگ یا یک متن ماورایی، داخلی و یا روایتی با قد و قامت، خصوصیات فزیکی ، اخلاقی و ویژه گی خاص شخصیت ها آشنا میشود و هم گاهی این تصویر پردازی آنقدر طویل و پررنگ میشود که خواننده شخصیت را با یکی از الگو ها و قهرمان های ذهنی خود یا فلم های تماشا کرده اش،به اشتباه میگیرد یا قادر میشود الگو و قهرمان تازه یی با تمام جزییات لازم در ذهن خود خلق کند و به تماشای او تا آخرین سطور داستان بپردازد. مثلا" : افسانه با چشمان سبز ، قامت باریک و مویهای صفایش که تا کمر افتاده بود دل هر مردی را به آسانی می ربود یا صمد مردی بود کوتاه قامت،با شکم بر آمده و دندانهای نا مرتب و زشت، که با خوش باوری زیر بار حرفهای دیگران می رفت. مریم زنی بود بسیار ذکی و مدبر با گیسوهای پرچین که پوست اش آدم را به یاد غروبهای نو رسیده می انداخت. یا آنرا در متن یک دیالوگ تعبیه میکنند
‌‌آیا آن زن را دیدی؟ همین زن چاق و با مویهای کوتاه را میگویم... دیدی ؟ همینی که حالا از رستوران خارج شد؟ عایشه بود. همان عایشه باریک اندام که با مویهای سیاه و درازش هشت زندگی مرا به آتش عشق اش سوزانید و حالا.... فکر میکنم از امروز همسرم را دوست داشته باشم بهتراست. آه ! چقدر وحشتناک.
 نتیجه چنین پرداختها آن میشود که خواننده تا آخر یک چهره را تعقیب کند و فقط منتظر بماند که کجا آن زن دلها را می برد، کجا آن مرد فریب خوش باوری اش را میخورد و یا چگونه زن آفتاب صورتی مدبربودنش را نشان میدهد و یا در پی مقایسه ی دو پهلوی صورت عایشه میشود که شاید در جدال داستان هیچ سهمی نداشته باشد. اینگونه پرداخت ایجاد ذهنیت های از قبل سیت شده در ایجادخواننده میکند و دایره های دید خواننده را به شکل کذاب پنسل کاری میکند. حالا اگر این نشانی ها را در مکتب های داستانی پیگیری کنیم، می بینیم که همه جا وجود دارند. کتابهای تیوری داستان نویسی بسیار کهنه و کهنه و حتا کمی نو پراست از باید ها برای اینگونه حتم های پر رنگ. البته نگفته نماند که شاید نویسندگانی قبل از مکتب ریالسیم به این تصویر پردازی صورتی، قهرمان سازی و یکه سازی ها بیشتر پرداخته باشند، ولی آثار ریا لیستی بسیاری هم پرازاست ازاین پرداختها. نماینده گان مکتب ریا لیسم در اروپا و روسیه ، مثل تولستوی، زولا، بالزاک و فلوبر و دیگران درآثار شان به اینگونه تصویر سازی ها بسیار پرداخته اند که البته با فضای مشخص خلق کرده ی شان به زیبایی و درک داستان کمک کرده است .اما نباید آنرا منحیث یک اصل مجزا نشدنی پذیرفت. (یکی از کتابهای که در این زمینه تیوری های تازه تری را ارایه میدهد ، کتاب "عناصرداستان" نوشته ی  رابرت اسکولز ترجمه ی خانم  فرزانه طاهری است.) و اگر فرا تر برویم،  گاهی تصویرپردازی غیر محتاطانه می تواند چگونگی ارایه ی متن داستان را به شکل وحشتناکی صدمه بزند. باید روشن کنم که اینجا سخن بر سر درست و نادرست بودن و نبودن صورت پردازی نیست ، سخن من برسر ویژه گی داستان، خصوصیت و نحوه پرداخت متفاوت نویسنده در قبال داستان "سرمه و خون " است. تابه خواننده این متن روشن کنم  که انتخاب نحوه ی ارایه ی ویژه ، چه دستا ورد هایی را به همراه دارد.     
"مرادی" در داستانهایش مکررا" به حذف مشخصات فزیکی کرکترها و شخصیت ها می پردازد. و بدینگونه به صورت آنها یک ماسک و نقاب سپید می پوشاند تا به آسانی بتوانند جای نماینده ی  قشر ی در یکی از طبقه های خاص  جامعه رابگیرند و برای همینست که میتوان نام  مرادی را در میان بهترین نویسنده گان ریا لیسم اجتماعی در سه کشور ایران و افغانستان و تاجیکستان نوشت. مرادی چه در ایران ، چه افغانستان، چه در داستاننویسی سالهای کهنه  ی ما، چه داستانهای سالهای نو ما، نامی است روشن برای ریا لیسم و ریا لیسم اجتماعی. در نظر دارم در فرصت دیگر که روی مجموعه ی" صدایی از خاکستر" خواهم نوشت  ، باز هم روی ریا لیسم در آثار "مرادی" و چگونگی صدا و دیالوگ بنویسم . ولی اینجا قبل از خارج شدن از بحث صدا و خصوصیت میخواهم برای "من" ی "سرمه و خون" از آنچه نوشته ام  ، مثال بیاورم. چون دوست دارم قضیه و فرضیه را با ثبوت ارایه دهم و بدین ترتیب تخم باور را در مزرعه ی ذهن تان بکارم واین چیزیست که ذهن شکاک خودم از هر متن توقع دارد.
هویت "من":
 "من" در سراسر داستان صورتی ندارد، نامی ندارد، ما حتا دقیقا"نمیدانیم که او چند ساله است ، چه صدایی دارد، زشت است یا زیبا. قویست یا ضعیف ، بلندست یا پست. آنچه ما در مورد هویت او میدانیم نامیست در لفافه ی یک طعنه که" مرادی" او را به این نام در سراسر" سرمه و خون" صدا میزند تا هویت او را به ما معرفی کند. بچه ی سازنده!  پیوندی از جنس دیروز و امروز، پیوندی از جنس پدر و پسر،پیوندی از جنس ساز و سرود، پیوندی از جنس هنر، از جنس فرهنگ پایمال شده ی بالا نشین کوتاه پا ، پیوندی که در کودکی ،در نو جوانی، به فریادهای عذاب تبدیل میشود؛ هویتی که او را با پدرش پیوند میزند؛ به پدری که گل سر سبد محفلهای همان مردمیست که فردا بچه های شان، پسر او را به نام پدر و  برای شغل هنرمندانه ی پدر به قرانی هم نمی خرند ، حتا به انزوا، تردد و فرار دچار ش میکنند. من با هویت بچه ی سازنده اش  در میان مردمانی آغازمیشود که قصاص گناه نکرده ی پدررا از پسر میگیرند. بعد پدر را برای همان گناه بر منصب محفلهای شان می نشانند و هویت دیگر غیر از هویت کوچه و بازار و منسوب به پسرش، به او میدهند. مرادی به ساده گی به گره های دو پهلویی در جامعه ی طبقاتی اشاره میکند. او در ازدحام  فریاد صمد دیوانه ، صمد دیوانه و فریاد بچه ی سازنده ، بچه ی سازنده، درهم پیچی هراس او از فردا و سخن همیشگی صمد در باره ی فردا از بد بدترش توبه ، "من" مرادی را، ذهنا" به صمد دیوانه و حرفهای او پیوند میدهد و " من" عملا" در سیمای صمد درون آشفته ی خودش را می یابد. او در مسیر از خود گفتن هایش، خودش راکاملا شبیه  صمد می یابد؛ اورا دوست میدارد؛ بااو همدردی احساس میکند. گاهی خود را بجای او،گاهی  او را بجای خودش میگذارد. بعد مایوسانه و همدردانه به خود و به او نگاه میکند. 
چنین پرداختی در داستان سرمه و خون نمی تواند تصادفی باشد. "من" در اثر کشمکشهای درونی خود که ناشی از تضاد عاطفی و جدال پیهم او با نفرت و عشق است ،حالت جنون زده  ی خود را در صمد و با صمد تعبیر میکند و از سوی دیگر برگشت "من" به فردا و برگشت لفظی صمد به فردای بدتر و زشت تر از امروز ، خواننده را ذهنا" به پذیرش  و پیشگویی یک پایان غم انگیز تر از آنچه که بدنه ی تراژیک داستان را می سازد ، آماده میکند.( طبیعی است که هم میهنان نویسنده بدون هیچ تلاش و تداعی به آسانی به رویاروی با چنین پایانها آماده هستند).
 به اینگونه ما با هویت من در چهره ی فقر، بدبختی و مصیبتهایش منحیث نماینده ی یک قشر خاص از جامعه که از یکی از طبقات فقیر و تهی دست سر بلند کرده، آشنا میشویم و آنرا در چهره ی شخصیت اصلی این داستان در می یابیم  ،  بی آنکه بدانیم چه مشخصات فزیکی خاصی دارد. حتا کم کم فراموش میکنیم به فردیت او منحیث یک فرد کاملا" منفرد بیندیشیم. مثلیکه یاد میگیریم بجای یکی به یک گروپ ، به یک دسته ، به یک قشر و یک طبقه بیندیشیم. به آنانیکه سرنوشت مشترک دارند و درد مشترک. "من" درست همان چهره یی را دارد که  پسر فروشنده در داستان" پسرک فروشنده" دارد. سپید، خالی، بیرنگ. من درست همان چهره یی را دارد که" نیاز" در "کوچه ها ی زمستان" ...
"نیاز" در کوچه های زمستان یکی  دیگر از شخصیت های بی چهره و سپید "مرادی" ست که  به نمایندگی ازفقر و منحیث نماینده  ی طبقات پایین جامعه ی نا متعادل و غیر عادلانه ی غنی و فقیر از هر نوع اش که شمارش کنیم ، چه فیودالی ، چه ماقبل ؛چه سرمایه داری و چه آنارشی آمیخته از هر سه (که شاید با حقیقت جامعه ی ما نزدیکتر باشد) است. نیاز و "من- بچه سازنده" در همه چیز همسان اند . در درون شان جدال گنگ رهایی فریاد میکشد، هر دو برای آینده ییمناک اند. هر دو از بلای فقر میسوزند و هردو در چهره  سپید اند. ما "نیاز" را فقط با روایت موزه های پاره، لباسهای کهنه و شکم گرسنه اش می شناسیم. تفاوت نیاز و من  سرمه و خون  اینست که نیاز برای آرزوهایش در چهره ی "قرقره ها" به جنگ و جدال با "زمستان و سرما" میرود. نیاز فقط به رهایی فردی می اندیشد و با آنکه آرزو دارد خواهرش هم به آرزوهایش "قرقره" برسد ، ولی وجود او را مانع در راه رسیدن به آرزوهای خودش میداند و میخواهد حضور اورا نادیده بگیرد . گویا میداند که فقط برای خودش انژری و قوت دارد.( نباید به سمبولیک بودن این جدال و رهایی بی توجه بود.) چنانکه در داستان " پسرک فروشنده" ،سلیم، پسر فروشنده به رهایی فردی میرسد و به راه حل انفرادی، در جاییکه امید به یک حل اجتماعی ممکن نیست. نیاز در کوچه های زمستان ذهنا" به همان جایی میرسد که پسرک فروشنده رسیده است ، به دیو شدن. پسرک فروشنده با از دست دادن باور خاله ی هرجایی اش،کیسه بر میشود تا بتواند مثل روزهای داشتن خاله، نان و مسکه بخورد. رابطه  ی او با خاله اش  ، او را با شکم سیری آشنا میکند. و بعد از ختم رابطه نمیخواهد یا نمی تواند به گرسنگی برگردد. جمله ی آخر نیاز بی شباهت به  آخ آخ گرگها... گفتن "کینجه" در داستان "هنگامی که مهمانان میرفتند" نیست . بچه سازنده  ی "من" بیشتر به "کینجه" می ماند تا " نیاز". نیاز آماده ی جدال است و کینجه به دنبال سازش، کینجه به هیچ قیمت نمی خواهد کارش را از دست بدهد و مثل من دچار سازش است اما من بی آنکه درسرنوشت اش جدالی را رقم بزند. درهراس از فردا فقط در درون با اطرافش می جنگد. نیاز در کوچه های زمستان در نهایت به بلوغ ذهنی منحرف میرسد، به همان جایی که برادربزرگش قبل از او رسیده است. یعنی به رسیدن به قدرت بلا شرط و بی واسطه ، به دیو شدن. ولی سر نوشت من در نیمه راه تاریک پایان می یابد
نمایش از داستان:
"در دوردستها چراغهای فرو رفته د ردود و غبار شهر پشاور دیده میشدند . با دیدن این روشنیها خوش شدم . آن جا میتوانستم دوتار بنوازم . میرویم ، دوتاری پیدا میکنیم و بعد ، با آن که نمیدانستم آن سوی این روشناییها ی فرورفته د ردود و غبار چه چیزهایی می گذرد ، به امید روزی بودم که دوتاری دردستم باشد و فریاد و ناله هایم بلند و برگردم قمر از پشت دیوارها و درها بیاید و به صدای من ، به ناله های من گوش فرادهد ."
 و ما نمیدانم که بچه سازنده ی در آنسوی مرز با تنها یی هایش به چه سرنوشتی دچار میشود. شاید هم سرنوشتی که هزاران نو جوان در آنسو ی مرز با آن دچار شده اند. همان خون ، همان سرمه و همان قرباتی های شریعت، بی حضور خدا ابراهیم خوشبخت.
............
ختم ،جدال، حادثه :


(Closing, Incident, Conflict)
 
سرمه و خون در جدال داستانی اش دچار گیجی خاصی است. جدال نخستین در بطن فرهنگ دو لا و متروک، در وجود بچه ی سازنده، طرحه ریزی میشود و با اطرافش پیوند میخورد و بدینترتیب  بدنه ی داستان را شکل میدهد و پا به پای آن انکشاف میکند. قمر می آید و میرود تا نرود، بعد دوتار می آید و بچه سازنده درابعاد شخصیت خودش دچار تحول میشود. داستان تا این سوها مشخصا" جدالها یش را به حادثه های مرتبط با شخصیت اصلی داستان ختم میکند و در پیله های هستی او، مارا به سوی نیمه ی سوم داستان میبرد. در همین نیمه ها ست که جدال دومی طرحه ریزی میشود و اینبار سرنوشت اجتماعی و سرنوشت اطرافیان "من" هم با حادثه های ناشی از جدال دومی گره میخورد. در جدال دومی طالبان به قریه یا دهکده میرسند .چون با ساز و سرود در جنگ اند، مردم از مقام خوان میخواهند تا دو تارش را بسوزد و پیش از آن با رسوایی نابودش کنند، بار سفر ببندد. مقام خوان دوتار عزیزش را میسوزد. قمر در جدال دیگری برای خودش و برای فرار از ازدواج اجباری باطالب پیر، خود سوزی میکند. مادر هم روی جانماز از این خبر بدسکته میکند و پدر با افتادن از شتر به سرنوشت مادر گرفتار میشود. حادثه های پیهم و پرشتاب نیم سوم آخر داستان در نتیجه ی جدال دومی در طرح جدال های بزرگتر از جدالهای فردی و در رابطه با شخصیت های دیگر رخ میدهد . بدینگونه ما در جدال نخستین که جدال "من" بود به حل بن بستی میرسیم. پدر دوتار را می سوزد. طعنه ها می سوزند، ولی کوچه ها دیگر نیستند! خیال فرار و رفتن و پایان دردهای "من" شکل حقیقت را به خود میگیرد، ولی او همه چیزهای  را که داشت ،  از دست میدهد. بدینگونه خواننده ی چون من که حل اجتماعی را بر راه حلهای فردی ترجیح میدهد ، به این نتیجه میرسد که در قید زندگی اجتماعی ، سعادت فردی جدا از اجتماع ممکن نیست و لاتری های یک هزار میلیونی هم فقط کوکنار کشت میکنند. من با این اشاره میخواستم دریافت را یا پیامد داستان را در صف عناصر بیافزایم ، ارچند گاهی خارج این دسته بندی ها محاسبه میشود.
ختم
تک صحنه های پایانی داستان یکی بعد دیگر با حادثه های بر آمده از جدال دیگری اتفاق می افتد. و هر قدر که به پایانی داستان نزدیک می شویم ، این اتفاقات شوم پر شتاب تر میشوند. صحنه سوختن دوتار و زانو بغل گرفتن مرد مقام خوان "پدر" ، مردی که با ساز و سرودش مردها را به غش و گریه و های هو می کشانید؛ مردی که با غرور میخواند و اگر کسی به او گوش نمیداد محفل را ترک میکرد و بار می بست،  اکنون به خاکستر بجا مانده از دو تارش نگاه میکند. دیر نمیگذرد که خبر مرگ قمرمیرسد و منجر به مرگ مادر میشود و بعد خبر فرار و ترک دیار از بیم رسوایی و مرگ  و با آن مرگ پیغمبر رفته از دست "من".
در آخرین لحظه های داستان  ، من از برگشت به گذشته، به دشت، شتر و تلاش برای یافتن مرز بر میگردد و به آخرین حادثه میرسد. وشاید هم در صدای غیبی صمد به از بد، بدترش توبه ، میرسد.
او به شتری که فقط نیشخوار میکند و فکر میکند که هیچ چیز به او مربوط نیست ،نگاه میکند و  پدر را در جایش نمی یابد. بعد در پس منظر تاریک گم شدن او، به یاد مرگ مادر می افتد.
نمایش از داستان:
"   دراین اثنا صدای نومید و خفه ی پدرم را شنیدم . بی آن که من چیزی پرسیده باشم ، می گفت :
ـ نی چیزی دیده نمیشود ، پسرجان ، نی ... هیچ چیز دیده نمیشود . فقط تاریکی  است ، فقط تاریکی .
سوی اشتر دیدم . پدرم بر سر اشتر نبود . هراسان و سراسیمه شدم . آوای غمگنانه ی مقام خوان زنی ، از دوردستها به گوشم می رسید که میخواند :
ـ شانه جبر اره را از بهر گیسو میکشد .
و در لابلای این آواز مرد دیوانه یی فریاد میکرد :
ـ این منم پیغمبر آخر زمان .
و بعد میخندید  ومی گفت :
ـ خدایا ، از بد بدترش توبه ."
 بدین ترتیب داستان با همان روال تک صدایی و لحن اندوهناک با یک پایان درد ناکش  ، من و شما را تنها میگذارد، گویا داستان بچه ی سازنده تمام میشود تا منی دیگر آغاز شود. ولی هنوزکسی است که صدای او را می شنود که می گوید:
"به نظرم آمد که من و پدرم آخرین سواران یک دوره و یک نسل بر باد رفته هستیم ...."


Thursday, November-18-10
http://zinatnoor.blogfa.com/