رسیدن: 24.04.2011 ؛ نشر : 24.04.2011

 

پرتونادری

 

پیامبر باران

 

 

سخنان آغازین

 

 

از رازق فانی تا هم اکنون این گزینه های  شعری به نشر رسیده است:

* - ارمغان جوانی

* - پیامبرباران

*- ابر و آفتاب

* - شکست شب

* - دشت و آیینه و تصویر

 

از این پنج گزینه تنها من دو گزینه ء نخستین را  که در کابل انتشار یافته است خوانده ام . سه گزینه ء دیگرکه  در کلیفورنیای ایالات متحد امریکا  انتشار یافته  ، هنوز از نظر من نگذشته است.

هرچند  سپیده دم طلوع شاعری فانی با ارمغان جوانی پیوند می خورد ؛  ولی به تصور من  این« پیامبر باران » بود که نام فانی را در  میان شاعران معاصر پر آوازه ساخت.

 با  پیامبر باران بود که فانی  به حیث یک شاعر غزلسرا و موفق  در حلقات فرهنگی و ادبی کشور مطرح گردید.

آنچه که  این جا می خواهم در رابطه به شعر فانی  و چگونه گی شاعری او بنویسم متکی بر همین  کتاب

 «  پیامبر باران» است.

این گزینه در بر گیرندهء شصت و دو پارچه شعر شاعر است که در سه بخش دسته بندی شده اند:

نخست غزلها ، دو دیگر مثنویها و سه دیگر شعر های نو که درمیان سالهای1343تا1363 خورسیدی  سروده شده اند .

این  سالها،  سالهای تحول  شعر فارسی دری درافغانستان است.

چنان که درهمین دو دهه شعر فارسی دری  نه تنها در اوزان آزاد به پیروزی های بلندی دست یافت ، بلکه شعر سپید  نیزاندک اندک چنان شاخه ء جداگانه یی  از عروض آزاد جدا گردید و بعداً  در اواخر دههء شصت خورشیدی  جایگاه  بلند  خود را درشعر معاصر افغانستان پیدا کرد.

این  امر نوعی  نگرش تازه در شعرکلاسیک و  عمدتاً در غزل و مثنوی را در این دوره سبب گردید که . انچه که امروزه از آن  به نام غزل تصویری یاد می شود در نتیجه ء  ایجاد چنین  فضا و نگرشی شکل گرفته است. 

 

 

پیامبر باران

 

از نظر موضوع شعر های  دفتر« پیامبر باران » را می توان به گونهء زیرین دسته بندی کرد:

*-  شعر های عاشقانه

* - شعر های اجتماعی

* - شعر های بانوع نگرش عرفانی

 

عاشقانه های فانی بیشتر درغزل های او تجلی می یابند ؛ با این حال در تغزل او نوع آمیخته گی با  مفاهیم و موضوعات اجتماعی دیده  می شود . از این نقطه نظر تغزل فانی به مانند تغزل شمار زیادی  از شاعران این دوره یک تغزل ناب و جدا از موضوعات اجتماعی نیست . چنین به نظر می آید که بخشی از تغزل  این دوره تنها حدیث نفس نیست.

همان گونه که  عاشقانه های فانی با موضوعات اجتماعی درهم   آمیخته است به همان گونه شعر های اجتماعی او با مسایل سیاسی نیز درهم  می آمیزد. هرچند ظاهراً رگه های سیاسی شعر های اوبسیاربر جسته به نظر نمی آید.

زبان غزل های او  کاملاً زبان تصویری نیست و حتی گاهی آن ابزار های همیشه گی تصویر پردازی کهن  برغزل های او  غلبه دارد. با این حال پیوند ذهنی شاعر با موضوعات که  در پیرامون  می گذرد به  شعر او ویژه گی شعر معاصر را میدهد . به زبان دیگر  موضوعات شعر های او بیشتر معاصر است تا زبان شعر هایش . جایگاه غزلهای او را می توان  در میانه ء  غزلسرایی سنتی و تصویری مشخص ساخت.

. چنین است که شعر های او با آن درونمایهء  اجتماعی ، عاشقانه و گاهی حکمت آمیز و زبان معتدل و شفافی که دارد  می تواند  طیف گسترده یی  خواننده گان را درمیان رده های گوناگون جامعه  به دنبال  بکشد.

در غزل های او هنوز زاهد سزاور ره یابی به حلقه ء رندان نیست. لاله  ها خونین کفن اند، شاعر چنان سپندی در آتش می سوزد و صبر آزمایی می کند. دل عاشق در حلقه ء گیسوی یار راه رهایی خود را از دست داده است .غنچه ها همه تنگدل اند،معشوق چشمی  به زیبایی  چشم غزال در کوه دارد ،مرغ در چمن می نالد،نگاه ها چنان طفلی بیقرار است .چشم معشوق جام  شراب است ، چشم معشوق خود شراب است. شاعر در کوی می فروشان سرگردان می کشد . هنوز محتسب در شعر های فانی چهره می نماید ،  شبهای فراق ماه طلعتان گاهی شاعر را  به مانند پاییز افسرده می سازد ، با این حال او آرزو هایی دارد  که آنها  را  در دل شکسته ء خویش می پروراند  و نمونه های فراوان دیگر...

هر چند فانی در شعر های اجتماعی خویش  به بیان وضعیت و بیان موضوعاتی  می پردازد  که او را حلقه کرده اند؛ ولی  بااین حال کاربرد ابزار های تصویر پردازی کهن ، نماد ها و تعبیرات کلاسیک ، زبان شعری  او را با زبان و تعبیرات شعر قدیم نزدیک می سازد. این امر را می توان نوعی تناقض درمیان موضوع  شعر و زبان شعر او تلقی کرد.

به سخن دیگر موضوع آمروزین در شعر باید زبان امروزین خود را پیدا کند. شاید در شعر های پسین او که من ندیده ام این هم آهنگی موضوع و زبان پدید آمده و این  تناقض از میان بر داشته شده باشد

 

بررسی دو غزل فانی

 

«صدف» نام یکی از غزل های گزینهء  « پیامبر باران » است. این غزل بااین بیت آغاز می شود:

 

همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشد

دل من به شیشه سوزد همه سنگ می فروشد

 

این غزل در غزلسرایی معاصر افغانستان و حتی میتوان گفت که در شعر معاصرافغانستان  از جایگاه بلندی برخوردار است. در چند دهه ء پسین این غزل از شمار معدود شعر هایی است که در ذهن هرخواننده ء جدی شعر راه باز کرده است . گویی  این غزل خود را به آن سوی سکه ء نام فانی بدل کرده است . برای آن که تا نامی  از فانی  برده می  شود ،کلام دیگری که  در پی می آید،؛ بیت هایی از این غزل است .

من می پندارم که این غزل یکی  از شعر های سیاسی  فانی است. هرچند  در نظر اول   کمترسیاسی به نظر می آید.

این شعر در میزان 1358 خورشیدی سروده شده است. درست زمانی که  رهبرکبیر، نابغهء چهارم  !!!!  نور محمد تره کی تازه به وسیله ء شاگرد وفادارش!! امین با فشار بالشت سرخ انقلاب!! از زنده گی ساقط شده بود.

امین با  شعار مصونیت ، عدالت و امنیت  به کرسی قدرت مطلقه تکیه زده و به گفته ء خیام از نازسخن به چشم ابرو می گفت!

بدینگونه همه جا دکان بود،   دکان  رنگ  .  رنگ می فروختند  تا کشور را در رنگ دلخواه  خویش ببینند. بدینگونه چهره ها همه گان رنگ آلود بود و در نهایت فریبنده . چون هر جا که رنگ فروخته می شود آن جا چهره ء حقیقت مسخ می شود و نمی توان آن را به ساده گی شناخت . روزگار روزگار رنگ و نیرنگ بود .

روزگار تسلط دروغ  بر حقیقت. روزگار رونق دکان رنگ سرخ. گویی آن سو تر از رنگ سرخ رنگی و حقیقتی وجود نداشت.

بعد تر دیدیم که دکان های رنگهای دیگرنیز گشوده شدند. رنگ سبز رنگ سفید . رنگها یکی پشت  دیگری بر بیرنگی غلبه  می کردندو چنین بود که به گفتهء مولانا جلال الدین محمد بلخی:

 

چون که بیرنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد

 

اگر دکانی بسته شد دکان دیگری باز گردید. اگر روزگار سرخ به پایان رسید، سبز قامت بلند کرد. اگر سبز در اوج به زردی گرایید و  دکان آن بسته شد، دکان سپید کشوده شد، سپید سیاه اندرون.

فانی از حاکمیت رنگ سخن می گوید و حاکمیت  رنگ جز حاکمیت  نیرنگ چیز دیگری نیست.

نیرنگ سرخ، نیرنگ سبز، نیرنگ سپید و ما در میان این همه رنگ ، رنگ  اصلی زنده گی را گم کرده ایم .

چنین است که پبوسته این رنگ ها غم جنگ فروخته اند و در بدل گل خنده ستانده اند.

به دکان بخت مردم کی نشسته است یا رب

گل خنده می ستاند ، غم جنگ می فروشد

 

حاکمیت رنگ عاطفه ء اجتماعی مردم  را نیز از میان بر داشته است. چنان که غزال چوچه اش را به نهنگ می فروشد.

دل کس به کس نسوزد به محیط ما به حدی

که غزال چوچه اش را  به  پلنگ  می روشد

 

این پلنگ  می تواند استعاره یی باشد به آن نظام آدمی خوار که پیوسته از میان جوانان  سرباز گیری می کرد و به سنگر می فرستاد و بعد تابوت پشت تابوت بود که  به خانواده ها تسلیم  داده می شد. 

برخلاف غزل سنتی که کمتر در میان بیت ها   پیوند درونی وجود دارد، در این غزل فانی می توان فضای واحد و نوع پیوند  تصویری و ذهنی را دید .

به پندار من بیت زیرین  یگانه بیتی است که با فضای کلی  در این غزل هم آهنگ نیست:

 

به کرشمه یی نگاهش دل ساده لوح ما را

چه به ناز می رباید چه قشنگ می فروشد

 

در شعری که طبع شاعر به تنوری بدل شده است و چنان دکانی تفنگ می فروشد ، و همه جا در شعر غم جنگ و کام نهنگ است نمی انتظار داشت  به پندار من یم چنین حس غنایی ظریف در آن رنگ نمی گیرد.

 

 زتنور طبع فانی تو مجو سرود آرام

مطلب گل از دکانی که تفنگ می فروشد

 

فانی در خامهء بهزاد

 

دومین غزل  فانی که در دههء شصت خورشیدی گل کرد و تا به امروز با همان قوت  در ذهن  و روان  رده های گوناگون جامعه هستی خود را نگهداشته است ،  « خامه ء بهزاد» است.

 

با هر دلی که شاد شود من شاد می شوم

آباد هر که گشت، من آباد می شوم

در دام هر که رفت ، شریک غمش منم

از بند هرکه رست، من آزاد می شوم

بینم اگر که بال فغان در دلی شکست

من بر لبش نشسته و فریاد می شوم

بااین نبرد سخت که با صخره ها کنم

روزی حریف تیشه ء فرهاد می شوم

تا خوبتر بیان کنم ای زنده گی ترا

طبع خیام و خامهء  بهزاد می شوم

چون بوی گل، که گاه شگفتن شود پدید

من از میان شعر خود ایجاد می شوم

 فانی به  پای هیچ کسی خم نشد سرت

آخر من از غروز تو برباد می شوم

 

در این شعر شاعر تمام هستی خود را ،سعادت خود را و آزادی خود را در آزادی و سعادت دیگران جستجو می کند وبه هیچ  گونه آزادی و سعادتی بیرون از جامعه و جدا از مردم را باور ندارد.

انسان در پیوند با دیگران است که به خوشبختی می رسد. خوشبختی جدا از جامعه و جدا از پیوند های اجتماعی نمی تواند وجود داشته باشد.

در جامعه یی که تار و پود آن از بدبختی ، گرسنه گی و شقاوت اجتماعی رنگ گرفته است ، شاعری چگونه می تواند احساس خوشبختی کند و چگونه می تواند بخندد!

هر انسانی بخشی از پیکرهء  بزرگ بشریت است ،  پس همه ء هستی او و ابسته به آن پیکره ء بزرگ است. فانی در چنین پیوندی است که نمی تواند جدا از دیگران احساس خوشبختی کند.

فانی در غم و شادمانی دیگران  سهیم است و بدینگونه خود به بخشی از هستی و سرنوشت انسان و جامعه بدل می شود:

در دام هر که رفت شریک غمش منم

از بند هر که رست ، من آزاد می شوم

چنین است که او به فریاد مشترک همه ء انسانها بدل می شود :

 

بینم اگر که بال فغان در دلی شکست

من برلبش نشسته  و فریاد می شوم

 

اهمیت این شعر فانی آن گاه بیشتر متبلور می شود که می بینی چگونه ابلیس های آدم روی همه عرصه های زنده گی را قبضه کرده اند. ابلیس های آدم رویی که تمام حقیقت هستی را با معیار های ذهنیت سیاه خود اندازه می گیرند. ابلیسهای که از خون بیگناهان چهره گلگونه کرده اند . دستان شان بوی خون می دهد و وقتی سخن می گویند دهان شان بوی خون می دهد . وقتی به سوی تو نگاه می کنند گویی نگاهای شان مشت باروتی است که همراه با آتش خشونت به سوی تو پرتاب می شوند.

 

 

ابلیس های آدم رویی که تمام فلسفه ء هستی شان تنها در این شعار خلاصه می شود که :« بکش تا که زنده بمانی !»

غزل« خامه ء بهزاد » به مانند غزل «صدف» از هم آهنگی درونی و پیوند درونی بیتها بر خوردار است و هر بیت مفهوم و پیام بیت نخستین را تقویت می کند. گویی در این دو غزل شاعر خواننده را با هر بیت پله  پله تا به  اوج می رساند تا از آن جا بتواند چشم انداز  مصیبت را به گسترده گی تماشا کند.

اما در این غزل به مانند غزل پیشین نیز  بیت زیرین  نمی تواندبا بیت دیگر فضای همگونی ایجاد کند:

 

بااین نبرد سخت که با صخره ها کنم

روزی حریف تیشه ء فرهاد می شوم

 

در این جا مقابله با صخره یک امر فردی به نظر می آید ؛ درحالی که در بیت دیگر شاعر از یک آرمان همه گانی سخن می گوید.

او برای بیان بهتر درد های مردم  در آرزو داشتن طبع خیام و خامه ء بهزاد است و با چنین شعر های است که او هستی می یابدو سر انجام این هشدار باش را نیز می دهد که بیان درد های  مردم و بیان وضعیت زنده گی اجتماعی مردم می تواند به قیمت سر نیز تمام شود.

 

فانی به  پای هیچ کسی خم نشد سرت

آخر من از غروز تو برباد می شوم

 

ویژه گیهای دیگر

 

در پاره یی از غزل های فانی  به نوع شگرد های شاعری مولانا دردیوان شمس بر می خوریم . البته این امر تنها وابسته به چگونه گی زبان  غزل های فانی نیست ؛ بلکه نوع فضای غزل های مولانا را نیز می توان در آن ها دریافت.

 

ای دیده تماشا کن ، آن گمشده یار آمد

پامال خزان بودیم ، سلطان بهار آمد

آن کرده مرا دلخون ، برگشته  نشاط آورد

آن رفته کنار از من، بازم به کنار آمد

در مقدم او سبزه از دشت و چمن جوشد

از جلوه ء او شادی ، در شهر و دیار آمد

 

در غزل دیگر

 

ای دل مرو سوی خطر، گر می روی لرزان مباش

از ره زنان غافل مشو، از دشمنان ترسان مباش

چون با کسی همره شدی، از نیمه ء ره بر نگرد

چون از پی مردان  روی دیگر زنامرادان مباش

 

به این نمونه نیز توجه کنیم

 

این من که خفته در من، من نیستم تو هستی

در جان نموده مسکن، من نیستم تو هستی

لب برلبم نهادی گفتی بنال چون نی

پس در فغان و شیون، من نیستم تو هستی

فانی غزل سرایی از دست من نیاید

مرد غزل سرودن من نیستم تو هستی

 

در غزل دیگر

یارب مرا سوزی بده ،تا سوزم این سودا از او

جان را کنم والا از او ،تن را کنم رسوا از او

اعجاز چشمان ترا، من دیده ام با چشم خود

کوقطره یی بخشید و رفت ، من گشته ام دریا از او

 

در غزل دیگر

 

گرمست از بس جان و دل ، از آتش سودای او

گر عقل جا گیرد به سر، از عشق سوزد پای او

ای عشقبازان جهان ، من عاشق جانان شدم

دیگر چرا پنهان کنم  ، چون گشته ام رسوای او

هر سو روم رقصان شوم همبازی طفلان شوم

چون باد سرگردان شوم ، در دامن صحرای او

 

دربعضی از غزل های فانی نوع همسویی با زبان  و نگرش شاعرانه ء اقبال دیده می شود . البته اقبال در دهه های نخستین سده بیستم خورشیدی  در شعر و شاعری معاصر افغانستان، شاعر تاثیر گذاری بود که شماری از شاعران معاصر کشور دلبسته ء اندیشه ها و شگردهای شاعری او بودند . مشخصاً آن دسته از شاعرانی که با شیوهء هندی میانه یی نداشتند و یاهم می خواستند تا از آن فاصله بگیرند، بیشتر به زبان و شیوه ء شاعری اقبال توجه  می کردند. در میان این دسته شاعران می توان نام هایی را نیز پیدا کرد که بعداً از مرز های عروض کلاسیک گذشتند و  به سرایش درعروض آزاد پرداختند.

در نخستین گزینه ء شعری فانی « ارمغان جوانی» می توان با ذهن و زبان شاعرانه ء اقبال رو به رو گردید.  به همینگونه این فضا در « پیامبر باران » نیز ادامه یافته و فانی در این  گزینه نیز سروده های دارد که خواننده را به یاد اقبال می اندازد.

 

نه زقید در هراسم نه زدار می گریزم

همه تن تپش چو موجم زقرار می گریزم

نفسی نشد که فارغ بنشینم از تب و تاب

ز نشستن و فسردن چوشرار می گریزم

منم آن یگانه طفلی که محیط مادرم شد

سر سنگ می زنم غلت، زکنار می گریزم

 

در نمونهء دیگر

 

مرا در دهر چون برق سبک سیر

توقف در رهی هستی نباشد

جهان را از جنون خویش سوزم

اگر شرمم زبد مستی نباشد

زموج آموز رمز زنده گانی

بلندی نیست تا پستی نباشد

به لبخند نیرزد عمر فانی

گرش این شور و این مستی نباشد

 

 

 در مثنوی ذوق تپش می خوانیم:

 

خروشنده موجی به دریا تپید

شتابان شد و تا به ساحل رسید

نوا های سازش پر از های و هوی

نشیب و فرازش همه جستجوی

سراپا تپش چون دل عاشقان

به بی طاقطی همچو گم گشته گان

به ساحل رسید و قراری نیافت

دوباره به پهنای دریا شتافت

 

و  آخرین  نمونه که می آوریم

 

ای موج ناشکیب،ترا این شتاب چیست

عاشق منم، به نبض تو این اضطراب چیست

ای بحر گر نیامده دلت به تنگ

در سینهء فراخ تو این اضظراب چیست

 

فانی در مثنوی های مناظره

 

بخش دوم  گزینه ء شعری « پیامبر باران» به  مثنویهای او اختصاص دارد . در این بخش مثنویهای کوتاه و بلندی  به نامهای« ترجمان وحدت ، شکوه،چراغان،ذوق تپش،امتحان ،غیرت عشق،درس عبرت،مردود و معمار گیتی» به نشر رسیده است .

با همین چند مثنوی می توان دریافت که فانی در مثنوی سرایی  دست بلندی دارد.

در این مثنوی ها عمدتاً موضوعات عرفانی ، اجتماعی و عاشقانه با زبان روان ، آهنگین و گاهی آمیخته با طنز  به زیبایی بیان شده است.

تعبیرات و ترکیب های تصویری کهن و تکراری در مثنوی های فانی  به  مقایسه ء  غزلها او کمتر راه یافته است.

فانی در مثنوی های خویش بیشتر  مناظره پرداز است . مثنویهای او بیشتر بامناظره شکل می گیرند که هر کدام با یک رشته  نتیجه گیریهای اجتماعی ، گاهی  هم عارفانه و  حکمت آمیز به پایان می رسد.

در مثنوی ترجمان وحدت،   اشک با دل در مناظره است و اشک به شکایت از دل می پردازد که او را از یاد برده است.

 

قطره ء اشکم حکایت می کند

از محیط دل شکایت کی کند

کز من ای دل از چه رو رنجیده ای

راحت من از چه  نپسندیده ای

 

 در حالی که دل  دریا و سرچشمه ء عشق است ؛اما اشک می پندارد که شور عشق او را از خانه آواره ساخته است:

درد عشق آمد مرا دیوانه ساخت

همچو مجنونم برون از خانه ساخت

بر سر مژگان کنون ایستاده ام

گر نگیری دست من افتاده ام

 

اما دل ، اشک را سر زنش می کند که راه جدایی و نفاق پیشه کرده و از محیط خویش دور شده است.

 

بی تمیزیها ترا آواره کرد

کی توان درد تو اکنون چاره کرد

تو نفاق ایجاد کردی ای لعین

 نیست بیجا گر بیفتی بر زمین

هر که با بیگانه گان همدست شد

بر زمین افتاد آخر پست شد

لاف عشق و عاشقی بیجا مزن

این قدر ها خویش را بالا مزن

 

هر قطره یی رسیده به دریا خود نیز دریا ست ؛ اما آن  گاه که قطره  از دریا جدا می شود دیگراز دریا چیزی در آن  باقی نمی ماند و تنها قطره است ، قطره یی که تمام  هستی اش به  یک لغزش بیش وابسته است. چون با یک لغزش است که او از سر مژگان بر زمین می افتد و نابود می شود.

فانی از این شعر به این  نتیجه گیری می رسد که هستی کشور را  همبستگی مردمان آن تضمین  می کند.  تفرقه های قومی و نژادی همان جدایی اشک از دل است که راهی جز نابودی در پیش ندارد:

 

برق وحدت آفتاب جان ماست

نور وحدت آب و تاب جان ماست

مرحبا ای نور وحدت مرحبا

سر بر آر از مشرق دلهای ما

در میان  آدمی تفکیک نیست

در نهادش ازبیک و تاجیک نیست

آن که فرق تاجیک و افغان کند

پای بخت خویش را سوهان کند

چون که فرزندان یک  مامیم ما

یک دل و یک رنگ و یک نامیم ما

کارباید کرد با هم دوستان

تا شود  شادابتر این بوستان

روز و شب ما را تپیدن لازم است

عصر دیگر آفریدن لازم است

نقش نو اندر جهان بایدنهاد

وین میسر نیست جز با اتحاد

 

 مثنوی « ذوق تپش» که درآن  نزدیکی هایی با ذهن و زبان شاعرانه ء اقبال وجود دارد ،  بر بنیاد مناظرهء صخره و موج  به وجود آمده است.

صخره نماد سکوت و مرده گی است و موج نماد پویایی و زنده گی . در این مفهوم فانی می گوید که زنده گی جز جنبش چیزی دیگری نیست و آن جا که سکون بر جنیش غلبه می کند در حقیقت مرگ است که بر زنده گی پیروز می شود.

موج بیقرار است گاهی تا ساحل می خروشد و گاهی هم تا دل دریا . دریا همه میدان خروش و توفان اوست.   صخره  یی  این همه  خروشنده گی وبی تابی  موج را می بیند ، ملامتگرانه به موج می گوید:

 

به صد بیقراری شتابان شدی

ز دریا به ساحل گریزان شدی

به ساحل رسیدی و لیکن چه سود

که آسوده گی در نهاد ت نبود

بیا چون من از زنده گی کام گیر

بیاسای ویک لحظه آرام گیر

رمید از برش موجه ء بیقرار

بگفتا زحرف تو داریم عار

اساس جهان بر سر آرزوست

به من زنده گانی همین جستجوست

تو ذوق تپیدن ندانسته ای

که چون مرده  در خاک بنشسته ای

همین بیقراری حیات من است

در آسوده گیها ممات من است

 

به همینگونه در مثنوی« امتحان» با مناظره ء بلبل و نسیم مقابلیم  و مثنوی « غیرت عشق» مناظرهء شمع و پروانه است. این دو مثنوی با نتیجه گیریهای عاشقانه به پایان می رسد.

غیر از این او در مثنوی های دیگر  خود  اشیای پیرامون را به سخن درمی  آورده و با ستفاده از صنعت تشخیص  به ارائه ء پند و اندرز می پردازد .

 

فانی و پروین اعتصامی

 

فانی را از نقطه نظر کاربرد مناظره  و گفتگو می توان با پروین اعتصامی مقایسه کرد؛ اما مناظره  و گفتگو در شعر های پروین نه تنها از نظر موضوع گسترده است؛ بلکه در تمامی  انواع شعر او نیز راه یافته است.

در شعر پروین گویی همه چیز با همه چیز در مناظره و گفتگوست. گویی مناظره آن سوی سکه ء شعر پروین است و تمام تخیل شاعرانه  و خلاقیت شعری او در کارگاه مناظره و گفتگو به حرکت در می آید. در حالی که فانی  بیشتر درسرایش مثنویهایش به مناظره و گفتگو پناه می برد.

موضوعات مناظره و گفتگو در مثنویهای فانی بیشتر عاشقانه است که  با نوع گرایش عرفانی آمیخته اند .

البته موضوعات اجتماعی نیز در مناظره ها و گفتگوهای فانی نیز راه دارد. یکی از درخشانترین نمونه های آن مثنوی« معمار گیتی» است.

او در این مثنوی به یک مسالهء مهم اجتماعی که جنبه ء جهانی دارد می پردازد. این مثنوی بر بنیاد گفتگوی شاگرد معماری با استادش شکل گرفته است که از زبان طنز آمیزی نیز برخوردار است. کاربرد زبان طنز  به مناظره های فانی اثر گذاری بیشتری می بخشد.

در مثنوی معمار گیتی شاگرد از استاد خود می پرسد:

 

تویی معمار هرجا خانه یی هست

تو آبش می دهی گر دانه یی هست

نهال علم از فیض تو سیراب

بهار معرفت شد از تو شاداب

 

 استادبا لبخندی  تلخ و طنز آلودی در پاسخ شاگرد می گوید که پیوسته چنین تعریف هایی از خود و بیگانه شنیده ام ؛ اما با این همه در زنده جز رنج چیزی دیگری ندیده ام:

 

هزاران دانه را سیراب کردم

زلب خشکی ؛ ولی خود در گدازم

جهان آباد از معماری من

ندارم خانه  یی بهر نشیمن

 

در مثنویهای فانی  مهمترین بخش آن ، همان بخش آخرین است که شاعر به نتجه گیریهای اخلاقی ، اجتماعی ، عاشقانه و عرفانی خود می پردازد.

البته چنین  نتیجه گیری  در شعر هایی که با مناظره پردازی شکل می گیرند یک شیوه ء همگانی است. شاعر در چنین شعر هایی از همان آغاز مناظره تا پایان آن  در پشت شبکه ء مناظره پنهان است و تنها با پایان یافتن آن است که در شعر حضور می یابد و چنان حکیم اندرزگوی در پیوند به زنده گی ، روزگار، عشق، عرفان و همه چیزبه  پند و اندرز می پردازد.

این گونه شعر ها از ارزش بزرگ آموزشی و اخلاقی بر خوردار است. چنان که شاید  همین دلیل سبب شده است تا این گونه شعر ها دربرنامه های آموزشی  زبان و ادبیات فارسی دری  در افغانستان بیشتر راه پیدا کنند.

چنان که ما شعر مناظره ء آیینه و شانه ء پروین اعتصامی را در  دوره ء مکتب خوانده ایم و چه بسی که همیشه آن را در حافظه داشته  ایم . امروزه پروین اعتصامی با چنین شعر هایش در تمام حوزه ء زبان فارسی دری شهرت و مقبولیت خاصی  دارد.

 

فانی در عروض آزاد

 

بخش سومین « پیامبر باران» در بر گیرنده ء شعر هایی اند که شاعر  آن ها را درعروض آزاد سروده است.

این شعر ها در میان سالهای1355تا1363 سروده شده اند. از نظر موضوع بیشتر با غزلهای اجتماعی شاعر همگون اند و از نظر زبان با غزلها و مثنویهای اوتفاوت چندانی ندارند.

بخشی از این شعر ها شاید نخستین تلاش های  فانی در جهت در هم شکستن مرز های دشوار گذار عروض کلاسیک است.

شعر های عروض آزاد یا نیمایی های  فانی در سالهای سروده شده اند که چنین شعری  در افغانستان در آفرینشهای چند شاعر پیشگام به قله های بلندی از تخیل، اندیشه و تصویرپردازی دست یافته است. به مفهوم دیگر اگر امروز نیز خواسته باشیم تانمونه های موفقی از شعر نیمایی افغانستان را برگزینیم، ناگزیر یکی از سرچشمه ها، سروده های نیمایی دههء پنجاه و شصت خورشیدی  خواهدبود.

شعر عروض آزاد در این دو دهه پس از تلاش های و مقابله های شدید با عروض کلاسیک سر آنجام توانست خود را به یک جریان شعری رو به رشد بدل سازد.

غیر از این پیدایی نخستین نمونه های شعر سپید یا بی وزن به مفهوم امروزین را نیز می توان  دردههءپنجاه جستجو کرد. این شعر بعداً در دههء شصت چه از نظر زبان و چه از نظر اندیشه ، تخیل  و بینش شاعرانه  به قله های بلند و با شکوهی دست یافت.

با آن چه گفته آمد اگر بخواهیم برای چنین سروده های فانی جایگاهی در شعر نیمای یا شعرعروض آزاد در افغانستان مشخص سازیم ، به پندارمن نیمایی های اونمی تواند با جایگاهی که  غزلها و مثنویهای او در عروض کلاسیک دارد، مقایسه شود. او در این مقایسه  در شمار پیشکسوتان نمیایی نمی آید.

سخنان فرجامین

 

 فانی با نمونه های درخشانی که در غزل و مثنوی دارد می تواند  یکی از چهره های درخشان ادبیات معاصر کشور خوانده شود. او شاعریست اندیشمند و با بینش اجتماعی که می خواهد با شعر خویش برضد بی عدالتی های حاکم در جامعه مبارزه کند. شاعر روزگار  از نظر او کسی است که بتواند از شعر خویش مشعلی فرا راه مردم بر افروزد.

 

 

 

 

هر که از شعر مشعلی افروخت

شاعر قرن ما همان باشد

 

او شعر خود را هستی آفرین می خواند که تجلی عشق دشت و دره و کوه سرزمینش است.

 

شعر گویم شعر هستی آفرین

همچو می گیرا و مستی آفرین

شعر من ساز است ساز زنده گی

سر به سر سوزو گداز زنده گی

شعر من عشق است عشق با شکوه

عشق دشت و دره و دریا و کوه

شاد زی ای عشق من ای خاک من

ای گرامی تر زعشق پاک من

شاد زی ای سرزمین ارجمند

نام تو چون کوهسارانت بلند

 

عشق فانی با کوهساران بلند شعر معاصر فارسی دری در افغانستان  پیوند خورده است . این عشق و این  پیوند نام او را بلند آآ   وازه ساخته است. او در ادبیات معاصر کشور نام بلند وگردن افراخته یی دارد .

 به گفته ء خودش:

 

فانی به پای هیچ کسی خم نشد سرت

آخر من از غرور تو برباد می شوم

 

 26 دلو 1386 خورشیدی

15 فزبروری 2008

قرغه - کابل