رسیدن:  05.09.2011 ؛ نشر : 06.09.2011
 

از نوروزنامه ی عمر خیام نیشابوری
ارسالی : نزهت هروی

حکايت اندر پديد آمدن شراب

اندر تواریخ نبشته اند که به هرات پادشاهی بود کامکار و فرمانروا، با گنج و خواسته ی بسیار، و لشکر بی شمار، و همه ی خراسان در زیر فرمان او بود و از خویشاوندان جمشید بود، نام او شمیران ...او را پسری بود...سخت دلیر و مردانه و با زور و بازوبود، و در آن روزگار تیراندازی چون او نبود. مگر، روزی شاه شمیران بر منظر نشسته بود بزرگان پیش او، و پسر پیش پدر. قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت، پاره ای دورتر، به زیر آمد و به زمین نشست.

شاه شمیران نگاه کرد ماری در گردن همای پیچیده و سرش در آویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. شاه گفت: ای شیرمردان، این همای را از دست این مار که برهاند و تیری به صواب بیاندازد ؟ پسر گفت: ای ملک کاربنده است ؛ تیری بیانداخت چنانکه سر مار در زمین بدوخت و به همای هیچ گزندی نرسید . همای خلاص یافت و زمانی آنجا می پرید و برفت .

قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظرنشسته بود. آن همای بیامد و بر سر ایشان می پرید و پس برزمین آمد، همانجا که مار را تیر زده بودند چیزی از منقار بر زمین نهاد و بانگی چند بکرد و بپرید. شاه نگاه کرد و آن همای را بدید. با جماعت گفت : پنداری این همانست که ما او را از دست مار برهانیدیم، و امسال به مکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده ، زیرا که منقار بر زمین میزند،بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید . دو سه کس برفتند و جملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده ؛ برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند . شاه نگاه کرد ، دانه های سخت دید . دانایان و زیرکان را بخواند و آن دانه هابدیشان نمود و گفت: هما این دانه ها رابه ما تحفه آورده است، چه می بینید اندرین ؟ ما را به این دانه ها چه می بایدکردن؟ متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگهداشت تا آخر سال چه پدیدار آید. پس شاه ، تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد و از مرغان نگاه دار و به هر وقت احوال او مرا می نمای. پس باغبان همچنین کرد... یک چندی برآمد ، شاخکی ازین تخم ها برجست. باغبان پادشاه را خبر کرد؛ شاه با بزرگان و دانایان بر سرآن نهال شد. گفتند: ما چنین شاخ و برگ ندیده ایم و بازگشتند.

چون مدتی برآمد شاخهایش بسیار شد بلگ هاپهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس ازو در آویخت. باغبان نزدیک شاه آمد و گفت: در باغ هیچ درختی ازین خرم تر نیست. شاه دگرباره با دانایان به دیدار درخت شد. نهال او را دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته ، شگفت بماند.گفت:صبرباید کرد تا همهء درختان را بر برسدتابر آن درخت چگونه شود. چون خوشه بزرگ کرد و دانه های غوره به کمال رسید، هم دست بدو نیارستند کرد، تا خریف درآمد و میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید. شاه به باغ آمد ، درخت انگور دید چون عروس آراسته ، خوشه ها بزرگ شده و از سبزی به سیاهی آمده ، چون شبه می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت، همهء دانایان متفق شدند که میوهء این درخت این است و درختی به کمال رسیده است و دانه از خوشه ریختن آغاز کرده و برآن دلیل می کند که فایده این در آب این است. آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه پدیدار آید، و هیچ کس دانه ها در دهان نیارست نهادن. از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند و خم پر کردند و باغبان را فرمود هر چه بینی مرا خبر کن و باز گشتند.

چون شیره در خم به جوش آمد، باغبان بیامد و شاه را گفت: این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد!..گفت: چون بیارآمد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرمیده شده. در حال شاه را خبر کرد. شاه با دانایان حاضر شدند همگان در رنگ صافی او خیره بماندند و گفتند مقصود و فایده ازین درخت این است، اما ندانیم که زهر است یا پازهر؟ پس بر آن نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند، و ازین شربتی بدو دهند تا چه پدیدار آید.

چنان کردند و شربتی ازین به خونی دادند. چون بخورد اندکی روی تُرش کرد. گفتند: دیگر خواهی؟ گفت:بلی، شربتی دیگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن ...آمد و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد و گفت یک شربت دیگر بدهید، پس هر چه خواهید بمن کنید، که مردان مرگ را زاده اند. پس شربت سوم بدو دادند. بخورد و سرش گران شد وب خفت و تا دیگر روز بهوش نیامد. چون به هوش آمد پیش ملک آوردندش، از او پرسیدند که آن چه بود که دیروز خور دی و خویشتن را چون می دیدی ؟ گفت: نمی دانم که چه می خوردم، اما خوش بود ...نخستین قدح به دشواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت، طبعم آرزوی دیگر کرد؛ چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد...و غم جهان بر دل من فراموش گشت و سوم قدح بخوردم بخواب خوش در شدم .

شاه وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود....و شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد...و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند، هنوز
برجاست...و چنین گویندکه نهال انگور از هرات به همهء جهان پراگنده و چندان انگورکه به هرات باشدبه هیچ شهری و ولایتی نباشد چنانکه زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند....
***
واژه نامه :
گاورس : نوعی ارزن که دانه هایش درشت تر و پوستش از پوست ارزن زبرتر است. دانه های این گیاه را بیشتر به کبوتران دهند.
هما : مرغیست افسانوی