رسیدن:  30.06.2011 ؛ نشر : 02.07.2011

به ابولقاسم فردوسی ، به آن نیای بزرگ شعر فارسی­دری
حماسه­ سرای بزرگ جهان ، به آن روح بزرگ که تخم سخن پراگند در کشتزار فر هنگ
و کاخی بر افراخت از سخن که آن را از گذشت روزگاران و باد و باران گزندی نیست
پرتو نادری



تو شاهی و شهنامه اورنگ تو

نیای بزرگ سخندان من
تو مهر سخن را خراسان من

به یادت چو یاد خراسان کنم
چراغ سخن را فروزان کنم

خراسان چه گویم روانم تویی
نه آتش که زردشت جانم تویی

چو نام ترا بر زبان آورم
گل تیره­گی را خزان آورم

حضور تو مرگ سیاهی شود
شب تیره در بی پناهی شود

خراسان سخن را دیار گزین
درخشد به تاج زمان چون نگین

درخت خراسان پر از بار و برگ
که بر وی نتازد همی باد مرگ

خراسان به جان سخن زنده است
زمینش سپهر درخشنده است

سپهر خراسان پر از آفتاب
حقیقت چو خواهی ز من سر متاب

خراسان چو گردن گردان به پای
ز خاکش همه اختران سرمه سای

خراسان به گیتی چراغ آورد
بهار سخن را به باغ آورد

سخن تا ز شعر خراسان زنم
نمک را به چشم حسودان زنم

حکیم سخن سنج دانای طوس
خروشنده موجی به دریای طوس

کران تا کران جهان رام تو
به بام زمان می­رسد بام تو

چو شعرت به رخش زمان رستم است
سر روزگاران به پایت خم است

چه پایه تو داری که باشد رکاب
سمند خیال ترا آفتاب

تو شاهی و شهنامه اورنگ تو
زمین و زمان جمله در چنگ تو

تو از چرخ گردون از آن برتری
سخن را به باغ خرد پروری

که نامت طلوع خراسان بود
طلوع از خراسان نه آسان بود

نمیری از این پس که توزنده­ای
که تخم سخن را پراکنده­ای
نمانده ز پای و نمانده ز هوش
رسالت چو کوه گرانی به دوش

ز دریا و کوه و بیابان رنج
دل و جان سپرده به توفان رنج

به اورنگ هستی رسیدی فراز
همه دل فروغ و همه تن گداز

ایا تاجدار دیار سخن
کمر تاببستی به کار سخن

ببردی سخن را به اوج برین
که شعر ترا شد زمانه زمین

سخن را همه رنگ و بو رنگ تو
جهان تا جهان زنده فرهنگ تو

کیان را شکوه کیانی تویی
کران تا کران بی­کرانی تویی

تو سیمرغ قاف سخن آمدی
بهار خرد را چمن آمدی


جهان آفرین تا جهان آفرید
سخنگوی دانا چو تو کس ندید

چو دانم به فرهنگ و رای و خرد
که نامت ز هفت آسمان بگذرد

ز شهنامه کاخ سخن شد بلند
که از باد و باران نیابد گزند

چه کاخی که هرگز ندارد نظیر
از آن بام گردون بود سایه گیر

چه کاخی که هرگز نگردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب

چه کاخی که سنگش ز یاقوت جان
هوایش هوایی ز لاهوت جان

چه کاخی کز اندیشه دارد چراغ
شگفته کنارش ز آیینه باغ

چه کاخی خرد شد بر آن پاسبان
سر سجده آن جا نهاده زمان


چه کاخی فرازش لوای سخن
دو بال سپید همای سخن

ستاره به باغش گل نسترن
نگر اوج کاخ سخن در سخن

چه کاخی که جام جم روزگار
به هر ذره دارد هزاران هزار

چه کاخی چه گویم ترا من نشان
به وصفش نیارد زبانم توان

هرآن کس به کاخی تو راهی برد
ز فرهنگ و رای و خرد بر خورد

نه رستم بماند و نه اسفندیار
مگر کاخ زرین ترا پایه دار

سخنگوی دانای طوسی نژاد
چو دریا زبان و چو دریا نهاد

به بزم سخن تا زبان بر گشاد
سخن بر زبان و لبش بوسه داد



سخن را به آیین خاور بگفت
به گوش سیاهی ز آذر بگفت

سخن تا ز جامش لبان تر کند
دری را همه لفظ گوهر کند

ز ایمان چراغی به کف پر فروغ
دلی پر ز کینه به کیش دروغ

سخن را به سوی خدا برده است
چه پایه تو بنگر صدا برده است

خدایا خراسان سیاهی گرفت
ز گند سیاهی تباهی گرفت

زمانه چه رسمی نموده پدید
گران قفل ماتم ندارد کلید

مبادا دیگر ای خداوند پاک
سر و یال مردان بیاید به خاک

مبادا که خون سیاووش راد
بریزد گروی ستم بر مراد
مبادا زمانه بنوشد شراب
به رسم و به آیین افراسیاب

مبادا سیاهی چو دیو پلید
کلید سحر را کند ناپدید

برادر به چاه سیاه شغاد
چو رستم بیفتد مبادا مباد

مبادا که آتش شگوفد ز آب
شود مرغ و ماهی به تابه کباب

که میهن به خاک و به خون داده­اند
خرد را به چنگ جنون داده­اند

دل پاک مادر به خون در تپید
که در بر پلاس تباهی کشید

دیار دلیران به خون اندر است
ز جنگ اندرونش پر از محشر است

ستاره فرازش بتابد کنون
چو زرینه زورق به دریای خون


که نفرین به جنگ و به آیین جنگ
نه بیدق بماند نه فرزین جنگ

قوس 1369خورشیدی
شهرکابل