رسیدن: 18.04.2011 ؛ نشر : 18.04.2011 

پرتونادری

 

ماجرای شعر «زیبایی»

 

زمستان سال1383 میلادی بود و من در خانهء خود در میکرورویان سوم در کابل بودم که شبی موبایل من به صدا در آمد. تا چشمم به پردهء موبایل افتاد شمارهء درازی دیدم که تمام پرده را پرساخته بود. دلتنگ شدم. تصور من چنین بود که مالک اپارتمان است و از من می خواهد تا فصل بهار خانهء او را تخلیه کنم!بی سر پناهی در افغانستان مصیبت بزرگی است که من به تجربه می دانم . یادم آمد و می نویسم:
روزی در یکی از کوچه های خیر خانه در حالی که کراچی پندک های ناچیز زنده گی خود را به سوی خانه یی که تازهء به اجاره گرفته بودم ، می راندم ، این چند سطر در ذهنم شکل گرفتند و تا رسیدم ، روی ورقپاره یی چنین نوشتم:
 

تمام هستی من
کوله بار کوچکی بود
که از خانه یی به خانه یی می بردم
و عاقبت آن را
در کوچه های کهنهء شهر گم کردم


همیشه کوچ کشی بزرگترین مصیبت برای من بوده است. هر چند در زنده گی روزهای سپید کمتر داشته ام، با این حال روز های کوچ کشی همیشه برای من روز های تاریک و نا امید کننده یی بوده اند. اما نه می دانم چرا هنوز مانده ام این جا! شاید می خواهم در یک انفجار انتحاری همراه با شماری هموطنان عزیزم پاره پاره شدن زنده گی خود را جشن بگیرم. چون از قدیم گفته اند که مرگ با یاران خود جشن است.
موبایل یک بار ، دو بار سه و چهار بار زنگ زد و با هر طنینی مرا به وسواسی اندر می ساخت. به نظرم آمد کسی است که خواهشی دارد! موبایل را برداشتم و پاسخ دادم . بر خلاف انتظار در آن سوی خط صدای خانمی بود، صدای دلنشین و شیرین که فارسی را با لهجهء خاصی سخن می گفت. خودش را معرفی کرد و گفت من «چومان» نام دارم و از لندن با شما در تماس شده ام. من بیشتر هیجانی شدم که این صدای دلنشین از لندن با من چه کاری دارد!
چون مطمین شد که من پرتونادری هستم. گفت من از مرکز ترجمهء شعر، از دانشگاه لندن از بخش سواس ( مطالعات اسیای و افریقایی) با شما تماس گرفته ام. چنین جمله هایی مرا بیشتر هیجانی می ساخت. او گفت: قرار است که مرکز ترجمهء شعر که تازه در دانشگاه لندن ایجاد شده است، شعرهای شماری از شاعران آسیایی، افریقایی و امریکای لاتین را به زبان انگلیسی ترجمه کند. شما نیز در فهرست شاعرانی هستید که باید شعرهای شما نیز ترجمه شوند. سخنانی سرورآور و امید بخشی بودند که می شنیدم. تا آن زمان شعر های اندکی از من به زبان انگلیسی ترجمه شده بود. چنان که شعر « تصویر بزرگ، آیینهء کوچک» به وسیلهء دانشمند و نویسندهء گرانقدر جناب داکتر ولی احمدی ، ترجمه شده و در مجلهء «نقد و آرمان» در ایالات متحد امریکا، انتشار یافته بود. غیر از این دانشمند و پژوهشگر دیگر کشور جناب داکتر شریف فایض نیز چند پارچه شعر مرا ترجمه کرده و در یکی از نشریهء افغانها در امریکا به نشر سپرده بودند.
«چومان» گفت شما شعر های تان را بفرستید، این جا ترجمه می شوند و بعد ممکن شما را به لندن دعوت کنند، و اما او تاکید کرد که فرستان شعرها به مفهوم آن نیست که شما حتماً دعوت می شوید؛ بلکه از میان آن همه شاعران افغانستان که از آنها نیز شعر
خواسته شده است، تنها یک تن دعوت می شود. بعداً دریافتم که دست کم ده تن از شاعران دیگر کشور نیز شعر های خود را به مرکز ترجمهء شعر در لندن فرستاده اند.
این یک تماس دلنشین برای من بود. قرار بود شماری از شعرهایم ترجمه شود و بعد مرا دعوت کنند تا به خوانش شعرهای خود در جشنواره های ادبی در شمار شهر های بریتانیا بپردازم. منتظر نتیجه بودم.
آن گونه که دوستان می داننند دست کم دو دهه می شود که من به گونه یی به سرایش نوع شعر می پردازم که در میان دوستان به نام شعر سپید معروف است. باید بگویم در این حرکت به هیچ صورت تعمدی در میان نه بوده است؛ بلکه جریان سرایش شعر مرا به گونهء طبیعی به آن سوی کشانیده است. شعرها همین گونه در ذهن من شکل می گیرند و بعد سروده می شوند. هر کس شیوهء آفرینشی خاص خود را دارد، اما تا جایی که به من مربوط می شود، شعر در من پدید می آید و بعد با فرم و محتوای خود روی صفحهء کاغذ شکل می گیرند. با آغاز شعر نه می دانم که شعر مرا به کجا خواهد برد و در کجا ختم خواهدشد. جایی می رسد که شعر ختم می شود و من سر شار می شوم از یک لذت شیرین و تعریف ناپذیر.
شعر ها را فرستادم. ماهها گذشت دیگر نه پیامی بود و نه هم صدای شیرین «چومان». تا این که روزی ایمیلی در یافت کردم از «سارا مگوایر». به گفته ء معروف از همان پیام های شگفتی آور. مگوایر رییس بخش مرکز ترجمهء شعر در دانشگاه لندن است. در عین حال او خود شاعر شناخته شده ییست و یکی از گزینه های شعری اش« انار های قندهار» نام دارد.
او برایم نوشته بود که پس از چند دوره کار در کارگاه ترجمه، سرانجام ترجمه های شعر های تو تکمیل شده و اگر تو موافق باشی ما می خواهیم ترا به لندن دعوت کنیم! این دعوت از دو جهت برای من دلنشین بود. نخست این که یک بار دیگر می رفتم به لندن، شهری که در تابستان 1999 به دعوت بی بی سی به آن جا رفته بودم. دست کم دو ماه ماندم و بر گشتم، در حالی که هنوز صدای کسانی در گوشم می پیچد که پرتو! این فرصت طلایی را از دست مده و دوباره بر نه گرد؛ اما من بر گشتم! مهمتر از آن، اشتراک من بود در یک برنامهء ادبی گسترده در چندین شهر بریتانیا . سر انجام دریافتم که از میان آن همه شاعرانی که شعر های شان را به مرکز ترجمهء شعر فرستاده شده بودند، من پذیرفته شده ام. قرار شد تا در ما اکتبر2005 برای یک ماه به لندن بروم که رفتم. نه می خواهم بگویم که نسبت به آن شمار شاعران هموطن دیگر که شعرهای شان را به مرکز ترجمه فرستاده بودند، من شاعر برتری هستم به هیچ وجه! شاید گزینش شعرها بود که دروازهء این موفقیت را به روی من گشود. شعرهایی را که به مرکز ترجمه فرستاده بودم، بدون از یک یا دو پارچه که در وزن آزاد عروضی سروده شده بود، دیگر همه گان شعرهای سپید بودند. شعرهای بلند، شعر میانه و شعرهای کوتاه. شهرهای آمیخته از تجربه های خصوصی. شعرهای دور از تصویر سازی های انتزاعی. شعر های که می توانستند بیشتر ترجمه پذیر باشند.
دوازده پارچه شعر من ترجمه شد. بعداً مرکز ترجمهء شعر، ترجمهء انگلیسی این شعر ها را همراه با زبان اصلی آن به صورت کتاب کوچکی به نشر رساند. در میان آنها شعرها ، شعر« زییایی » نیز وجود دارد. شعر زیبایی سروده ییست
در عوالم شعر سپید.


زیبایی

 

صدایت به دختری می ماند
در سبز ترین دهکدهء دور
که آزادی قامتش را
تنها کاجهای بلند کوه می دانند

*
صدایت به دختری می ماند
که شامگاهان
در زیر چتر ماه
در شفافترین چشمهء بهشت
آب تنی می کند
و بامدان از دریچه های فلق
کوزهء از نور خلوص به خانه می آورد
و از زمزم آفتاب جرعه جرعه می نوشد

صدایت به دختری می ماند
در سبز ترین دهکدهء دور
که از ترانهء جویبار
پای زیبی به پا می کند
و از نجوای باران گوشواره یی در گوش
و از رشتهء آبشار
گلوبندی بر گردن
تا گلخانهء خورشید را
با رنگینترین گلهای عشق بیاراید
و تو به اندازهء شعر های خویش زیبایی


Beauty
Your voice is like a girl
from the farthest green village
whose tall and graceful frame
is known to the pine trees on the mountains

Your voice is like a girl
who, at dusk,
will bathe in the clear springs of heaven
beneath the parasol of the moon
who, at dawn,
bears home a jar of pure light
who will drink sip by sip
from the river of the sun

Your voice is like a girl
from the farthest green village
who wears an anklet
forged from the songs of a brook
who wears an earring
spun from the whispering rain
who wears a necklace
woven from the silk of a waterfall

all of which grace the garden of the sun
with their many-coloured blossoms of love —
and you
are as beautiful as your voice

 

این شعر در پاییز 1373 خورشیدی که با تابستان 1994 میلادی برابر است، در شهر کابل سروده شده است. نخستین بار این شعر در گزینهء شعری من« تصویر بزرگ، آیینهء کوچک» که در شهر پشاور پاکستان انتشار یافت، به نشر رسید و پس از آن به سبب اضافه کردن این سطر « که شامگاهان، در زیر چتر ماه» دوباره در گزینهء شعری دیگر من به نام« لحظه های سربی تیر باران» جای داده شد.
سال 1384 خورشیدی« دهان خون آلود آزادی» گزینهء شعر های من در ایران به وسیلهء بنگاه نشراتی عرفان انتشار یافت. این گزینه در حقیقت انتخابی بود از شعرهای گذشتهء من به اضافهء یکی چند شعر تازه. شعر« زیبایی» یکی از شعرهای آمده در این گزینه است.
افزون براین شماری از پژوهشگران مانند استاد لطیف ناظمی و استاد لبیب استاد دانشگاه کابل در نوشته های خویش در پیوند به این شعر دیدگاههای خود را بیان داشته اند. چنان که نوشتهء استاد لبیب در مجلهء « چاووش» در پشاور انتشار یافته است. این شعر تا هم اکنون در شمار زیادی از سایت های افغانهای مقیم خارج و رسانه های چاپی درون مرزی و برون مرزی افغانستان به نشررسیده است.
همین جا می خواهم بگویم وقتی این شعر را سرودم دلم می خواست بر پیشانی آن بنویستم: « تقدیم به فریده عثمان انوری». وقت هایی که جوان بودم و پیوسته به برنامهء «زمزمه های شب هنگام» گوش می دادم و صدای او را می شنیدم، دنیایی از تخیلات شاعرانه در ذهن من رنگ می گرفت. در آن روزگار فریده عثمان انوری به شیوهء خاصی به دکلمهء شعر می پرداخت. او با آن خوانش زیبا ، در پرورش خیالات شاعرانهء من سهم شایسته یی داشته است. بعداً نه نوشتم. ترسیدم نه شود که بر من خشمگین شود! و یا مشکلی برایش پیش آید! حالا می خواهم این شعر را برای او اهدا کنم!
زمانی که در ماه اکتبر 2005 در جشنواره های ادبی شهر های گوناگون بریتانیا و از جمله در برونی گلری در شهر لندن، شعر های خود را همراه با سارا مگوایر به شنونده گان ارایه می کردم، شعر« زیبایی» یکی از آن شعر هایی بود که مورد استقبال گستردهء حاضران قرار می گرفت.
برایم بسیار جالب بود که در ماه جولای 2009 خانمی به نام کرن (Miss Karen Wynne) از نشانی «سولا آرت» برایم پیام مودبانه یی فرستاد تا اجازه بخواهد که شعر« زیبایی» را به وسیلهء تیاتر غربت در لیورپول به صورت تمثیلی و موزیکال اجرا کنند. او بر این نکته نیز اشاره داشت که نام شاعر نیز به تماشا چیان معرفی می شود. همچنان برای من نوشته بود که متن اصلی شعر به وسیلهء یکی از جوانان پناهده ء افغان خوانده خواهد شد.
من در سال 2006 هنگامی که در برنامه (International Writing Program) در ایالت آیوا، ایالات متحد امریکا به سر می بردم، خود شاهد بودم که شعر من زیر نام « مردان خوشبخت» چی گونه در یکی از تالار های دانشگاه آیوا به گونهء تمثیلی اجرا گردید، متن اصلی آن شعر را من خودم اجرا کردم. اجرای تمثیلی این شعر سخت مورد علاقهء حاضران قرار گرفت. من به خانم «کرن» پاسخی فرستادم که این امر سبب خوشحالی من است و شما می توانید این شعر را اجرا کنید. برایم شگفتی انگیز بود که بعداً پیامی دریافتم از خانم (Adele Spiers) از «سولا آرت» که پیامی بود غیر مودبانه ، شاید هم بتوانم بگویم که گستاخانه. ظاهراً نام آن جوانی که باید شعر مرا در آن تیاتر می خوانده « سمیع الله نوزادی» بوده است. این خانم نه می دانم چی گونه کف دست خود را بوی کرده و دریافته بود که شعر از من نیست از سمیع الله نوزادی است. شاید ادعای سمیع الله نوزادی چنین بود ؛ ولی تعجب در این است که این بانوی هنرمند! چگونه با یک ادعای شهرت طلبانه و وقیحانه، پذیرفته بود که گویا این شعر از نوزادی است. جالبترین ادعای نوزادی این است که گفته است که گویا این شعر را او سروده و من ترجمه کرده ام! آقای نوزادی که گویی تازه با این شعر در عرصهء ادبیات زاده شده ، نه گفته است که این شعر را به کدام زبان سروده است؟ چه زمانی سروده است؟ در کدام نشریه نشر کرده است؟ در کدام نشست ادبی آن را خوانده است، چه کسی و در کجا در بارهء این شعر نوزادی سخنی گفته است؟ چند نفر این شعر را به نام او خوانده اند؟
اگر نوزادی که حالا از برکت پناهنده گی در بریتانیا زبان انگلیسی آموخته ، این شعر را به زبان نگلیسی سروده چرا متن اصلی را نشان نه می دهد که این همه به این ترجمه چسبیده است؟ خوب اگر این آقا از افغانستان است این شعر به کدام زبان رسمی افغانستان سروده است؟ در کجا نشر شده است که من به آن دسترسی پیدا کرده و آن را ترجمه نمودم. من نه می دانم آقای نوزادی چند ساله اند؛ اما می دانم که شعر« زیبایی » هم اکنون شانزده ساله شده است. این که چرا آقای نوازادی در این همه سال با وجود انتشار مکرر این شعر در کتاب ها؛ نشریه ها، رادیو ها و سایت ها، خاموش بوده است برای من بسیار شگفتی انگیز است! آیا آقای نوزادی می تواند نشان بدهد که او در کجای حلقات ادبی افغانستان جای دارد و چند تن او را به شاعری می شناسند؟ شعر های دیگرش در کجا به نشر رسیده اند؟ به مانند شعر«زیبایی» چند پارچه شعر دیگر سروده است؟ من بیشتر زمانی متعجب شدم که اساساً چنین کسی را پیش از این به نام شاعر نه شنیده بودم!
حکایتی وجود دارد که روزی سعدی از بازاری می گذشت و مردی را دید که شعرهای او را با اشتباهات زیادی بلند بلند می خواند. سعدی گفت ای مرد ، چرا این شعر ها را این گونه نادرست می خوانی ! نه می دانی که این شعر ها از سعدی است! آن مرد بی حیا گفته بود برو برادر! من خودم سعدی هستم و می دانم که شعر خود را چی گونه بخوانم! به تو ارتباطی نه دارد. سعدی گفته بود شعر دزد را دیده بودم و شاعر دزد را حالا می بینم.
جالب این جاست که گویا وقتی نوزادی این شعر را در سایت مرکز ترجمهء شعر دیده از تعجب بر خود لرزیده است که چرا شعر او به نام پرتو نادری نشر شده است. دوست عزیز اگر شرمی داری باید از شرم و بی حیایی بلرزی نه تنها امروز؛ بلکه در تمام عمر و شاید سزاواری تا استخوانهایت از شرم در گور نیز بلرزد.
گستاخانه ترین جمله های خانم (Adele Spiers) این بود که در آن پیام چنان فرماندهی به من دستور داده بود تا با گرداننده گان ویب سایت مرکز ترجمهء شعر تماس بگیرم و از آنها بخواهم تا اشتباه خود را تصحیح کنند و در پایان شعر« زیبایی» نام سمیع الله نوزادی را بنویسند و نام مرا حذف کنند! چی بانوی با سخاوتی! ما فکر می کردیم در افغانستان استعداد ها را نه می شناسند؛ حالا تشویش دارم که در بریتانیا نیز چنین است، برای آن که چرا این خانم را رییس دادگاه عالی بریتانیا نه می سازند تا هیچ حقی پایمال نه شود. شاید هم این موقعیت برای او کوچک باشد. کاش دولت بریتانیا بتواند که ریاست دادگاه جهانی را به این خانم بدهد تا او یا این عدالتخواهی که دارد ریشه هر گونه بی عدالتی در تمام جهان بر کند! من نه می دانم خانم(Adele Spiers) چی گونه این حق را به خود داده است تا گستاخانه به من چنین بنویسد! و چنین دستور بدهد! نکتهء جالب این که این خانم که گویی چنان رستمی به میدان در آمده است به « سارا مگوایر» رییس مرکز ترجمهء شعر نیز پیامی فرستاده و از او خواسته تا اشتباه خود را بر گیرند و در ویب سایت مرکز ترجمهء شعر بنویسند که این شعر از سمیع الله نوزادی است، نه از پرتو نادری! چه وکیل مدافع حق شناسی! که چنان دونکیشوتی پا به میدان گذاشته است ؛ اما بی خبر از این که تنها خود را مسخره می کند!
می خواهم به این خانم بگویم که مشکل تو این است که چیزی در پیوند به هنر و ادبیات، تاریخ و فرهنک افغانستان و ادبیات معاصر آن نه می دانی. اگر می دانستی اندکی تامل می کردی. فکر می کنی که من یک سمیع نوزادی هستم که چند روز در لندن پیزه خورده ام و بعد که شکمم سیر شده است در فکر شهرت طلبی شده و خواسته ام تا شعر کسی دیگر را به نام خود جا بزنم. کور خوانده ای بانو!
باید بگویم که من از زمانی که در دانشگاه کابل درس می خواندم شعر می سرودم. تا هم اکنون چندین جایزهء ادبی را از با اعتبارترین نهاد های فرهنگی کشور به دست آورده ام. بخش قابل توجهی شعر های من به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، جرمنی، ناروژی، هالندی، عربی، هندی و... ترجمه شده است. در کنفرانس های و سمینار های مهم ادبی و فرهنگی چی در حوزهء زبان فارسی دری و چه در کشور های غربی اشتراک کرده ام . شعر خوانده ام و به ایراد سخنرانی پرداخته ام. من عضو شورای مرکزی انجمن نویسنده گان افغانستان و نخستین رییس دوره یی انجمن قلم افغانستان هستم و در شصت و نهمین کانگرس انجمن جهانی قلم در مکزیک اشتراک داشتم که در همین کانگرس افغانستان به عضویت جهانی قلم پذیرفته شد.
من هم اکنون یکی از چند نام شناخته شده در شعر مدرن افغانستان هستم، بیشتر از سی و پنج سال است که می نویسم. یازده جلد کتاب شعر از من انتشار یافته است. این در حالیست که پانزده اثر پژوهشی در پیوند به ادبیات شناسی، نقد ادبی، و مسایل اجتماعی و سیاسی به نشر رسانده ام. دهها مقالهء تحقیقی در پیوند به ادبیات و نقد ادبی و معرفی شخصیت های ادبی و فرهنگی کشور و منطقه نوشته ام. با سایت های افغانها به پیمانهء گسترده یی همکاری دارم. امروزه دوستانی که ادبیات معاصر افغانستان را تعقیب می کنند با چگونه گی آفرینش شعری من آگاهی دارند و حتا در پای بسیاری از شعر های من و از آن میان شعر« زیبایی» اگر نام من هم نه باشد، آن ها از شیوهء بیان و تصویر پردازی شعر می شناسند که آن اثر متعلق به من است.
این خیلی مضحک است که من محتاج سروده ی کسی باشم که هیچ گونه هویتی در ادبیات و فرهنگ افغانستان نه دارد و چنین تصوری تنها می تواند در ذهن های بیماری چون ذهن خانم (Adele Spiers) شکل گیرد.
شاید کمتر روزی است که من چند صفحه ننویسم. خانم(Adele Spiers) تو آیا مرا می شناختی که یک چنین جملات غیر مودبانه را برایم نوشتی! و به مرکز ترجمهء شعر دستور دادی که نام من از پایان شعر زیبایی حذف شود! تو که یک انسان مدنی هستی و
در فرهنگ دموکراسی پرورش یافته ای! مگر هنوز یاد نه گرفته ای که یک مسالهء فرهنگی را چی گونه باید حل کرد. تو پیش از این چند شعر از نوزادی خوانده بودی؟ از کجا به چنین یقینی دست یافتی که آن شعر از من نی؛ بلکه از نوهء تو سمیع الله نوزادی است؟ من امیدوارم که تو آن شعر را به نام او در آن تیاتر به گونهء تمثیلی اجرا نه کرده باشی! اگر چنین باشد این حق من است که تا به مقامات حقوقی لندن اقامهءدعوی کنم!
اگر زنده گی بود من امسال نیز به لندن می آیم، خواهم کوشید تا آن شعر دزد لندن نشین- سمیع الله نوزادی را ببینم. چی قدر خوب می شود تو خانم (Adele Spiers) چنان وکیل مدافع در کنارش باشی!
این نوشته به زبان انگلیسی به« سولا آرت» و« مرکز ترجمهء شعر» در دانشگاه لندن نیز فرستاده شده است.
پرتو نادری
شهرکابل
دلو1389 خورشیدی