12.07.2017

 

جاویدفرهاد

 

 روحِ زخمی

 

بلخِ دل، بلخِ غزل، ای بلخِ بی‌پهنای من!

در سکوتت گُم‌شده امروز "مولانا"ی من

 

آسمانِ زنده‌گی ابری شده آیا کجاست؟

تا بتابد بارِ دیگر "شمسِ" ناپیدای من

 

در حقیقت هستی‌ام پاییز می‌گردد سپس

زنده‌گی گُل می‌کند در پُشت‌ِ رؤیاهای من

 

روح، ماهی می‌شود؛ ماهیِ زخمی در وجود

می‌تپد با نبضِ امواج در تنِ دریای من

 

می‌رسی هم‌رنگِ سرما؛ یخ‌زده، باران‌زده

ای‌کرخت از لحظه‌ها لبریز، ای دنیای من!

 

یک‌نفر می‌آید و در روبه‌روی یک غروب

می‌نشیند روی سنگی ناگهان بر جای من

 

بعد می‌گوید: کنارم چارسو پوچی و باز

"از تهی سرشار" گشته هر طرف معنای من

 

دردهایم را کسی هرگز ندیده وای وای...

دستِ دل افتاده برگردن، شکسته پای من

 

می‌تکاند برگِ عُمرم را زمستان از درخت

می‌کُشد آخر مرا این دردِ جان‌فرسای من