23.11.2015

نویسنده: عبدالوکیل سوله مل

مترجم: گل احمدنظری

کمی آهسته بران

 

بسیارخُرد بودم که موتر را دیدم. خوشحالی آن وقت را مثل امروز به خاطردارم؛ اما پدرم حکایت می کند موتر را بار اول هنگامی دیده بود که تازه پُشت لبش سیاه شده بود. پدرکلانم که سال های زیادی را در ساختن راه و جاده برای موتر سپری کرده بود، آرزوی دیدن موتر را به گور برده بود.

من و تمام هم قریه ها و همسن و سال هایم از دیدن موتر خیلی خوش بودیم. پدرم همیشه که با موتر از سفر برمی گشت این سخن را تکرارمی کرد:

ـ جای شُکر است، راهی را که هفته ها پیاده یا سوار خر و اسب طی می کردیم حالی در موتر به یک روز طی می کنیم. صبح که به سفر شروع کنیم، چاشت دیگه در شهریم.

این که سفر در موتر چه قدر برای کلان ها خوشایند و مطلوب بود به جایش؛ ولی سواری موتر برای ما بچه ها لذت دیگری داشت و اگر موتر در کند و کپرها ما را پایین و بالا می انداخت، نه از درد آن خبری داشتیم و نه هم پروای جراحت را می کردیم. از افتادن و برخاستن در بین موتر حظ هم می بردیم. این را چه می کنید، برای خوشی مان بسیاری وقت ها بدون کدام ترس و هول به دنبال موترهای درحال حرکت هم می دویدیم و برای سواری خوردن به آن ها می آویختیم. اما هرچه زمان می گذشت و شب و روزها سپری می شدند هوس یادگیریِ طرز راندن موتر نیز در دل ما نوجوان ها نیرو می گرفت و فکر و نظر ما هم دربارۀ موترها و موتروان ها دگرگونی می پذیرفت. رفتار آهسته آهسته و با تأنی موتر دیگر ما را راضی نمی کرد و راننده با این کار برای ما خیلی کم دل، ترسندوک و ناشی می نمود. همواره باهم مزاح می کردیم:

«والله اگر کسی خر را هم این قدر آهسته براند؛ مثلی که موتروان ما این موتر را حرکت می دهد!»

دیگری برای انگیختن او می افزود:

ـ این کله از موتروان نیست؛ از خرکار است، خرکار!

سومی نیز با روشن شدن موتر جیغ می زد:

ـ این آدم لایق موتروانی نیست، نباید آدم ها را ببرد، باید گاوچرانی کند!

و همراه با آن خیلی از جوان ها شور و هلهله برپا می کردند و تمام شان چنان به شدت جیغ می کشیدند که قریه از صدای آنان پُر می شد:

«این موتروان نیست گاوبند است!»

و همه قت قت می خندیدند و خنده و طعنه های شان در کوه ها و دره ها انعکاس می کرد.

برای ما نه تنها موتروان ترسندوک، کمدل و ناشی معلوم می شد بلکه موترهم به نظر ما کهنه و قراضه می آمد. بحث ها و اندیشه های مربوط به موتر و موتروان بر ما چندان اثر گذاشتند که دیگر نسبت به درس ها و کتاب ها بیشتر وقت مان را صرف این مسئله می کردیم که چگونه و کئ موتروان دِه ما تبدیل و موتر ما نو خواهدشد. ولی پدر من و بزرگان دیگر قریه چنین نبودند و همه به یک زبان می گفتند:

«برای همین راه ها و همین دهاتی های ساده، همین موتر و همین موتروان!»

بعض شان می گفتند:

«ما مخلوق عجیبی هستیم، اول موتر نمی خواستیم و به رفتن به شهر با سواری خرهای خود خوش بودیم و حالی که خدا به ما موتر داده گپ می زنیم و کِبر می کنیم.»

خوب به یادم است که روزی سوار موتر بودیم و پُشت لبم نو سیاه شده شامل صنف دهم بودم. علیه راننده چه سروصدایی که نشد:

ـ سرِخر که ننشستی؛ موتر می چلانی، کمی تند برو!

جوان دیگری که نو از فاکولته فارغ شده بود علاوه کرد:

ـ اگر این طور سست و به طبع خود روان باشی والله اگر تا شام برسیم!

ولی پیرمردی که در سیت جلوی نزدیک راننده نشسته بود رویش را دور داد، با تعجب به ما نگاه کرد و به پشتیبانی راننده خطاب به همه گفت:

ـ از خدا خیر بخواهید؛ شب برسیم، خو به خیر برسیم.

ریش سفید دیگری هم برافروخت و به حمایت او با خشم گفت:

ـ شما تا هنوز از خر پایین نیفتاده اید، وگرنه این طور آوازهای بی خیر از دهان تان بیرون نمی شد. آخر، این موتر است. افتادن از خر و اسب دست و پای آدم را می شکند؛ ولی اگر موتر چپه شود، با آن یک جا همه سواری ها تباه می شوند.

موی سفید دوم که حرفش را تمام کرد، رانندۀ پیر اما آزموده و ماهر درحالی که با یک دست فرمان(اشترنگ) را دور می داد و با دست دیگر گیر را تبدیل می کرد و به دقت متوجه راه مقابلش بود، با خونسردی اظهارداشت:

ـ اولادهایم، فکر نکنید که من از تند و سریع رفتن خوشم نمی آید؛ ولی اگر در این دست اندازها به خواست شما سرعت موتر را زیادکنم، یکی هم زنده به سرنخواهیم رسید. تند روی در راه های خراب نه تنها برای موتر، حتا برای خر و اسب هم لازم نیست.

و پس از این سخن، ریز موتر را زیادکرد. با سرعت گرفتن واسطه خط سیاهی از دود در پئ آن کشیده شد و ما بالا و پایین پریدیم؛ اما با دیدن چُقُری عمیقی ناگهان بریک گرفت. با بریک تمام سواری ها یکی به آغوش دیگری درآمدند و به بغل هم افتادند. از میان موتر با یک نفس صداهایی بلندشدند:

ـ خدایا خیر، خدایا خیر، خدایا خیر! ... .

ولی راننده از خنده غش کرد. از خندۀ شدید پهلوهایش را به دست گرفت؛ اما زود خنده اش را برید:

ـ دیدید، اگر بریک نمی گرفتم حالی همه تباه شده بودیم.

پس از این حرفِ راننده، پیرمردی که از خشم کبودشده بود از سیت آخر صداکرد:

ـ بابا، پُشت گپ مردم نگرد؛ هرچه که آهسته تر می توانی همان طور آهسته برو.

نمی فهمیدیم که در دل راننده چه می گذرد. موتر را فوراً و به آهسته گی توقف داد. پایین شد. پس از او ما هم یکی یکی پایین شدیم. او مانند یک قوماندان عسکری ما را به ترتیب، پُشت در پُشت در یک خط ایستادکرد. خودش در وسط خط رو به روی ما ایستاد و به آرامی مثل معلمی مهربان به ما جوانان طوری که گویا درس بدهد چنین خطاب کرد:

ـ می دانید که من و این ریش سفیدان چرا موتر سریع و نو دیگری خوش نداریم؟

ما که از دادن جواب عاجز بودیم سکوت کردیم. سر خو را پایین گرفتیم؛ اما جوانکی شوخ، دل کرد و پاسخ داد:

ـ زیرا شما پیر هستید و شجاعت راه پیمایی سریع را ندارید.

این حرف، ریش سفیدی را مانند این که آتش گرفته باشد بدینگونه برسر خشم آورد:

ـ کی پیرمرد است؟ بین شما کدام تان مرد است که می خواهد با من کُشتی بگیرد؟!

احساسات او همۀ ما را به شمول راننده به خنده انداخت. راننده دستی پر از مهربانی بر پُشتش نهاد و ستایش کنان آن را تپ تپ کرد:

ـ آفرین بابا!

شانه هایش را فروافکند. سر خود را پایین و بالا تکان داد و سپس با اشارۀ دست به ما گفت:

ـ نه بچه ها، نه این موی سفید کم دل است و نه من. ما چپه شدن موتر آن جوانی را خوب به یادداریم که طبق خواست شما موتر را به سرعت می دواند. به یاد ما هست که در اثر چپه شدن موتر او چندتا از سواری ها از بین رفتند و مردم از موتر آن قدر بدشان آمد که دیگر نام موتر را بر زبان نمی آوردند و زیادتر اهالی ده حالی هم از ترس، این راه دراز را با پای خود طئ می کنند و نه تنها به خودشان حتا به اولادهای شان اجازۀ سوارشدن به موتر را نمی دهند.

و پس از مکثی و اندکی فکر افزود:

ـ حرکت سریع هم دریوردلاور و هوشیار می خواهد و هم سرک های پُخته و کلان. راستش را بگویم اگر سر و صداها و اشپلاق های شما به دنبال من نمی بود من از این کرده آهسته تر می راندم. ولی یک گپ مرا بشنوید، بچه ها! من یک روز نخواهم بود؛ راه ها پُخته و فراخ خواهند بود؛ اما همین شوق راه پیمایی تند و حرکت پر خطر اگر همچنان در سر شما باشد موترتان را از پرتگاه های زیادی خواهیدغلتاند و خیلی وقت ها شب در جاده ها و دشت ها خواهید ماند.

به تأیید سخنان او در سراسر موتر هلهله برپاشد؛ اما فقط ما چند تن جوان باسواد مکتبی و دانشگاهی بی قرار و ناخُرسند بودیم و علی رغم گفته ها و مشوره های راننده و موی سفیدان راجع به زیان های تندروی در راه می کوشیدیم راننده را مجبور به سرعت و دواندن موتر کنیم. ما به اندرز او هیچ سر نخاراندیم. او هم پرداختی به ما نکرد و بازهم به خوش خود رفتارکرد.

پس از این به سرعت راننده گی کردن دیگر بیماری سختی شد که بخش وسیعی از مکتب ها و دانشکده ها را در برگرفت. اکنون که علاقه مندان موتر و رانندۀسریع و جدید در هر جا بودند، تمام حواس و افکار آنان متوجه موتر و راننده بود و شب و روزشان را به این امید سپری می کردند که خواب موتر و رانندۀ نو آنان چهرۀ حقیقت به خود بگیرد.

در میان روستائیان باسواد ما از یک روز تا روز دیگر هواداران موتر و رانندۀجدید بیشتر شده می رفت؛ اما عجیب این بود که در بین آنان شمار کسانی هم کم نبود که تا پایان نه خودشان در موتر سفر کردند و نه هم به فرزندان خود اجازۀ بالاشدن به موتر را دادند. آنان در تمام عمر، آن راه های طولانی را با پای پیاده، خر و قاطر پیمودند. خوب به خاطر دارم که رانندۀما چه قدر متأثر می شد هنگامی که کاروان کوچی هایی را می دید که پیاده و با بدرقۀ شتران، خرها و سگ ها راه های درازی را طئ می کردند و او با ریش سفید، زاری کنان از آنان می خواست که به موتر سوار شوند؛ ولی ایشان تصورمی کردند که وی دیوانه است. راننده از دیدن این وضع همواره دلگیر می شد و قطرات شفاف اشک بر رخسارش فرومی چکیدند.

در این جریان سال ها گذشت. یک روز که من نو از مکتب قریه فارغ شده چاشت با میهمان هایم در اتاق پذیرایی بودم از دُور موتر را دیدم که غُرغُرکرده و در میان خاک و دود مانند مرمی در جاده پیش می آید. این گونه دَوِش و سروصدای موتر تمام اهالی قریه را در چشم به هم زدنی از خانه های شان بیرون کشید و هریک بر سرِبام خود به موتری که از دور می آمد انگشت به دندان چشم دوخته بود.

لحظه یی نگذشته بود که موتر مثل این که آن را باد آورده باشد، در مژه به هم زدنی، مقابل ما در میدانی دِه قدکشید و ایستاد. توقف شتابناک و بریک گرفتن آن چون حرکت سریعی که داشت همه دهاتی ها را دچار شگفتی ساخت. از دهن تمام شان هم زمان و با یک نفس فریاد بلندشد:

ـ یا الله خیر، یا الله خیر، یا الله خیر ... .

این چنین رفتار و بریک گیری موتر، ما تمام روستایی ها را گیج و منگ کرده بود و حیرتزده بودیم که رانندۀ پیر و محتاط ما را امروز چه شده است که موتر را این گونه تند مانند مرمی می راند؛ زیرا گودال های سابق هنوز پُر نشده بودند و در نتیجۀ سیلاب بزرگ امسال جای جای راه نیز از قلوه سنگ ها پوشیده شده بود. ولی هنگامی که به موتر نزدیک شدیم، دیدیم که نه همان موتر است و نه همان راننده.

هردو تبدیل شده بودند. این تبدیلی باعث شگفت زده گی اهالی قریه شد. اگرچه موتر نو بود؛ اما رانندۀ جدید از رانندۀ سابق کرده پیرتر می نمود. اما نکتۀ تعجب آور این بود که نه لباس رانندۀ نو مطابق به سن و سال و پیری او بود و نه رفتار و کردار او؛ همه چیز وی از جوانان بود: به موهایش رنگ سیاه زده و تمام دندان های الاشه اش را با طلا پوش کرده بود و انگشترهای متعددِ دست هایش مردم را چون ملنگ ها و دیوانه گان دچار وحشت می کرد.

به محض ایستادن موتر، سواری ها که پوشیده از گرد و خاک بودند و نفس نفس می زدند یکی یکی از موتر پایین شدند. آنان، غیر از چند تا پیرمرد، همه جوان بودند؛ اما عجیب این بود که جوانان با این که موتر ایشان را خوب زده و کنده و بالا و پایین افکنده بود و از درد و اذیت آن وجودشان می سوخت؛ حتا از بینی بعض هنوز خون سرخ جاری بود، بازهم چُرت شان خراب نبود و خیلی خوش و راضی به نظرمی رسیدند. ولی سه تن پیرمردِ هم سفر آنان از خشم و غضب دگرگون شده آتش قهر در سینه های شان شعله ور بود. همین که پای آنان به زمین رسید، یک تن که از بریک ناگهانی موتر در گودالی، تکان خورده سرش به چوکی مقابل اصابت کرده هنوز خون آن توقف نکرده بود با آوازی لرزان گفت:

ـ در این موتر و با این دریور دیگر یک قدم هم نمی روم.

پیرمرد دیگری هم که دست به پهلوهایش گرفته بود و نَفَسَک می زد رو به راننده کرد و برافروخته گفت:

ـ اگر در این راه ها هر روز همین طور تیز بروید قبرغه های هیچ کسی سالم نخواهدماند.

موی سفید دومی هنوز حرف هایش را تمام نکرده بود که موی سفید سومی سخنش را قطع کرد:

قبرغه چه که خیرِ سرِتان را بخواهید. این موتر چند بار لول خواهد خورد و دیگر به هرجا که رفت و هرجا که بندشد.

این گونه اظهارات و پیش بینی های ریش سفیدان همه دهاتی های حاضر را به اندیشه واداشت. لحظه یی طولانی کسی دَم نزد و چنان سکوتی برقرارشد که گویی بلا نازل شده است. ولی یکی از بزرگان موی سفیدِ دِه همه را از خواب سنگین بیرون کشید:

ـ پس این طور که است دیگر کدام دیوانه خواهد بود که با چنین دیوانۀ مستی در موترش سفرکند؟!

با شنیدن حرف او رانندۀجدید مثل زنبورگزیده شانه بالاپراند؛ مغرورانه به ما جوانان روکرد و بی پروا و متکبرانه گفت:

ـ چنین دیوانه ها زیادند، بی غم باشید!

و سخنش را بدین سان ادامه داد:

ـ اگر چشم به راهید که رانندۀ سابق  به خواست شما آن موتر قراضه را بیاورد و باز فرمان موتر را به دست بگیرد، این خیال را از دماغ تان بیرون کنید. او دیگر برای همیشه از این قریه کوچ کشی کرده است.                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        

این خبر مانند صاعقه یی بزرگ که بر قریه فرودآمده باشد کلان های قریه را طوری متأثرکرد که از اندوه زیاد سرهای شان چرخید؛ اما برای ما به منزلۀ مژده یی بود. بی درنگ عدۀ زیادی از جوانان چون کسانی که آرمان دلِ شان برآورده شده باشد به شور و هلهله و اتن شروع کردند؛ زیرا به ما گفته شده بود که رانندۀجدید به خوشی و خواست ما موتر را خواهد راند و نه تنها نسبت به رانندۀ قبلی، همه روزه ما را زودتر به شهر خواهد رساند، بلکه اگر میل راه های طولانی را داشته باشیم ما را به گرش و تفریح در کشورها و شهرهای دور نیز خواهد برد. همین دلیل بود که ما هر تهدید و زیان در موتر رانندۀ جدید را به جان پذیرفتیم. به حرف هیچ کس پرداختی نکردیم و سال های سال در موتر او رفتیم و آمدیم؛ ولی بدبختانه نه آرزوی ما برای تماشا و تفریح در شهرها و کشورهای دور برآورده شد و نه آن روز و لحظه یی را دیدیم که آرام و بی خطر در موتر بنشینیم و سفرکنیم. بلکه موتر ما در انجام راه پیمایی های تند در جاده های ویران به راستی سرنگون شد. سواری های بسیاری شامل رانندۀ ما تباه و روستائیان زیادی از ما زخمی شدند.

از آن روزی که رانندۀ سابق، از دست ما خانه و ده را رهاکرد و رفت موترهای فراوانی آمدند و راننده های نوی پُشت فرمان آن ها نشستند؛ ولی یکی هم مانند آن رانندۀ فراری ماهر و پیر با چیره دستی و شکیبایی راننده گی نکرد. آنان با این گونه راننده گی، موترهای بسیاری را واژگون کردند؛ انبوهی از مردم، کشته و زخمی شدند.  

خیلی از ما جوانان بازهم در راه های ویران به هوس موتر سریع تا سال های مدیدی نمی افتادیم و هنوزهم در جستجوی آن شهرها و میله های تصوری از سفر در موترهای سریع السیر پشیمان نشده ایم. من اکنون که موی سفید و دارای نواسه ام به معنای حرف آن رانندۀ پیر وقوف یافته ام که می گفت: اگر راه ها خوب و موترهم جدید باشد در صورتی که حرکت موتر با مهارت و بردباری کامل نشود، هرگز به منزل نمی رسد.

امروز که خودم نیز پیرشده ام در موتر ریش سفید دیگری نشسته ام؛ ولی حالی که راه ها شُکر درست و اسفالت شده و راننده اگرچه روی جاده های پُخته با موتر نو در حرکت است، بازهم موتر را آهسته و با خیلی احتیاط می راند. اما مثلی که زمان مجدداً به عقب برگشته و جوانان فراوانی که جمعی از کهنسالان نیز با آنان همراهند نمی گذارند که راننده به میل خود موتر را به پیش براند. از هرسو بر او جیغ و داد، خنده و مسخره اش می کنند؛ اما او مانند این که خویشاوند رانندۀ قبلی باشد گوش هایش را بر هر حرفی به کرّی زده است و موتر را با کمال احتیاط و مهارت به جلو می راند. من که این فریادها، داد و بیدادها، ریشخندها و تمسخُرها را می شنوم، دوران کودکیم و آن موترقراضه و رانندۀ پیر در مقابلم مجسم می شوند. در همین پندارها گاهی در موتر خوابم می برد. در خواب می بینم که رانندۀ ریش سفید، زیر تأثیر مسخره گی ها، جیغ و دادها و تهدیدهای این جوانان ناآگاه، ریزِموتر را زیاد می کند و چون طیاره به پرواز درمی آید. با پروازموتر همه هلهله می کنند و کف می زنند؛ اما پس از اندکی مسافت موتر از راه منحرف می شود و نزدیک است که سرنگون گردد. در این دَم بی اراده از دهنم فریادی برمی آید:

ـ کمی آهسته بران، موتر از جاده خارج می شود!

با نالۀ من سواریان همه حیران به یکدیگر نگاه می کنند؛ ولی رانندۀ موی سفید که از وفرت بی خوابی و اندیشه چشم هایش کوچک شده و در کاسۀ سر فرورفته است از خنده به خود می پیچد. من که موترِ درحال حرکت، مسافران همراهم و رانندۀ موی سفید را می بینم که با کارکُشته گی  و حوصله مندی کامل، صحیح و سلامت راننده گی می کند فوری شُکرخدا را به جا می آورم. اما ترس هنوز با من است؛ زیرا قصه ها، لحظه های دیده شده و تجربه های دلخراشم از واژگون شدن موترهای زیادی همواره بر قلب و حافظه ام سنگینی می کنند.

 

لندن – سوتهال

ساعت ده شب

سوم اکتوبر 2015میلادی