سیزدهم سپتمبر 2015

عبدالوکیل سوله­مل

ترجمه از: گل احمدنظری

ضربۀغُولک *

هلیکوپتر بر فرازخانه ها آن قدر پایین می گذشت که سربازان خارجی نشسته در آن با جنگ افزارهای شان به وضاحت دیده می شدند. همین بود که سربازان و باشنده گان خانه های پایین، هردو طرف، یکدیگر را در چشم به هم زدنی از نظرگذراندند. صدای بلندِ غُر و غُر ملخک های هلیکوپتر برای مردم  نه تنها گوش­خراش بودند، بلکی باد شدیدِ به میان آمده در اثر آن پنجره های خانه ها و شاخه های درختان را چنان به تکان آورد که می گفتی کدام راکت قوی در جایی اصابت کرده یا زلزله واقع شده است.

این باد و غُرش نیرومند، عروس خان زمان را هم دست­پاچه و وارخطاکرد. او که در این لحظه در تندور نان می پخت، باد و غرش هلیکوپتر چادرش(روسری او) را پایین افگند؛ اما از بیم خسر آن را رهاکرد و شتابان به اتاق درآمد. مرد که عروس خود را در این وضع دید، هم دست از دهن برداشت و هم چپلی خود را قاپید و به سوی او به شدت پراند؛ ولی عروس که بختش بیدار بود فوری وارد اتاق شد و از ضربه نجات یافت. خسر با آوازی بلند غرید:

ـ دخترسگ، چرا چادرت را محکم به سرنمی کنی؟ خوب هم می فهمی که این شوهای ننه، بالاسرما این طرف و آن طرف می چرخند!

سپس آهی سرد و طولانی کشید؛ به هوس جوانی افتاد و گرفتار درد پیری شد.

ـ خدایا هرچه را از من گرفته ای، نه آن زورم مانده، نه جوانی و نه هم تفنگم؛ وگرنه حالی شمشیر و کارنامه ام را می دیدی.

زنش، عروس و نواسۀ کوچک، همه گوش به حرف های او گرفته بودند. او می خواست چیزهای دیگری هم بگوید و یاد دوران جوانی و مستی را تازه کند؛ اما نواسه، خودش را در میان انداخت:

ـ چی شده بابا؛ برسرِ کی اعصابت خراب شده؟

خان زمان مثل این که از خواب برخیزد آهسته رو به او کرد:

ـ بالای جوان های بی غیرت امروزه؛ مثل پدر تو!

بچه از شنیدن نام پدر هک و پک شد؛ دربارۀ پدر به شک افتاد و نگرانی وئ را به سخن آورد:

ـ چرا بابا، پدرم چی کرده؟

ـ دیگر چه کند؛ اگر او و سایرجوانان یک جو غیرت می داشتند حالی چرا این شوهای ننه بالای سر من می گشتند. نمی بینی که از دست این ها نه سرِ ما در امان است و نه حیا!

بچه از شنیدن این گپ ها تکان خورد و شگفتی زده از پدرکلان پرسید:

ـ این هایی را که در هلیکوپتر نشسته اند همین ها را یاد می کنی بابا؟

ـ هان، بچیم؛ همین هایی که با دست باز هروقت از هلیکوپترها به سیاه سرهای ما نگاه می کنند.

کودک در فکرفرورفت؛ اما زود، مانند این که از خواب بپرد با غرور به پدرکلان گفت:

ـ بابا، این دفعه که بیاید من آن را پایین می اندازم.

جبین پدرکلان گشوده شد. به نواسه اش چشم دوخت و بر رخساره هایش رنگی از خنده دوید. به اراده و تصمیم وی بر تپۀ غرور نشست. دستی از فخر و بزرگداشت بر سرِ نواسه کشید:

ـ شاباس، آفرین که تو این قدر غیرتی شده ای. خداوند تمام همسن و سال هایت را همین طور شیر بسازد تا روباهان را به وطن راه ندهند!

بعد از این پدرکلان زود به مسجد رفت؛ ولی نواسه پیش از آن که وارد کدام اتاق شود در حویلی مشغول گردآوری ریگچه شد. همین که سه ـ چهارتا یافت دویده به اتاق درآمد و غولک گذاشته در یکی از تاقچه ها را برداشت. بیرون شد و کلانترین ریگِ گِرد را در جای تعبیه شدۀ غولک به خوبی قرارداد. پیرامونش را  با جدیت نگریست و سپس محتاطنه به بام بالاشد. از بام هم همه چیز و همه کس را دُورادُور از نظرگذراند. برای این که از چشم ها پنهان باشد و کسی وئ را نبیند مثل سربازی «پروت»کرد(درازکشید). غولک نهاده در جیبش را با ریگچه های آن بیرون آورد. گردترین ریگ را به دقت انتخاب کرده در سرخانۀ غولک گذاشت. جیرهای آن را با تمام نیرو به سوی خود کشید. دیده به بلندای آسمان دوخت و منتظرماند تا بازهم هلیکوپتر به همان صورت در این مسیر برفراز خانه های محل با ارتفاع کمی گذرکند. مانند شکاریی ماهر با بی صبری کامل از فضا مراقبت می کرد که ناگهان خواب او به حقیقت پیوست. هلیکوپتر از دور آشکارشد. این بار نه آن قدر پایین بود و نه آن قدر آهسته می رفت؛ ولی همین که به بالای سر کودک نزدیک شد، وی آن را به خوبی نشانه گرفت و زد. لحظه یی بر بام ایستاد. غرورمندانه به پرواز هلیکوپتر چشم دوخت. طیاره در پِلک به هم زدنی از نظر پنهان شد. این از چشم دورشدن آن افکار وئ را مشوش کرد، مگر زود برخود مسلط شد و با افتخار به خویشتن گفت:

ـ مثلی که در دُورها افتاد!

احساس خوشحالی سراپایش را فراگرفت و خنده کنان با خود به حرف آمد:

ـ حالی دیگر آتش هایش بادمی شود.

راز حمله بر هلیکوپتر را با هیچ عضو خانواده در میان نگذاشت. زمانی خوب طولانی بر بام ایستاد. بالا و پایین را نظاره کرد و بعد از آن با تأنی از پله ها فرودآمد و داخل یکی از اتاق هاشد. آرام به دیوار گوشه یی تکیه داد و به اندیشه فرورفت:

«هلیکوپتر چی ضربه یی خورده حالی در کجا باید باشد؛ آتش آن به هوا خواهد بود؛ ... چندتا از عسکرهای آن مُرده باشند؟»

دَمی نگذشته بود که پدرکلانش از نماز برگشت و وارد خانه شد. با دیدن پدرکلان مانند این که از خواب برخاسته باشد، تیز از جایش پرید. رو به روی او به سان سربازی ایستاد و با غرور اظهارداشت:

ـ بابا، زدمش!

پدرکلان مثل این که نواسه اش به کسی دیگرخطاب کرده یا چیزی را می خواهد به او بنماید، شگفتی زده چهارطرفش را نگاه کرد:

ـ چی چیز بچیم؟

خنده یی حاکی از سربلندی بر لبان نواسه به اتن آمد؛ با شادمانی شانه هایش را بالاپراند و فخرکنان فریادکشید:

ـ هلیکوپتر را!

پدرکلان هم از خوشحالی خیزانداخت؛ مانند این که نواسه اش مدت ها بعد، انتقام او را از دشمن پیر و زورمندش گرفته باشد. فوری به ستایش نواسه پرداخت:

ـ شاباس!

پس از آن شوخی کنان گفت:

ـ تو دیگر تفنگ از کجا کردی، بچیم؟

کودک به سرعت دست به جیب برد و غولکش را غرورآمیز بالاگرفت:

ـ این تفنگ من است؛ با همین بود بابا که دو ضربه برآن زدم.

پدرکلان از خنده ضعف کرد؛ دستی پُر از محبت بر سر وئ کشید و به پشتش زد:

ـ آفرین شیرِمن!

سخنان پدرکلان و نواسه هنوز خاتمه نیافته بودند و کودک هنوز روایت کارنامه اش را کامل نکرده بود که کسی دروازۀ خانه را به شدت کوبید. زدن محکم و متواتر دروازه تمام خانواده را هراسان کرد. پدرکلان وارخطا به سمت در رفت و آن را با دست هایی لرزان گشود. پشت دروازه و پیش روی خانه عده یی افراد برافروخته گردآمده ایستاده بودند و از خشم زیاد می جوشیدند. پدرکلان با دیدن آن ها بیشتر دست­پاچه شد؛ ترسید و لرزید و با صدایی آغشته به بیم: پرسید:

ـ برادران، خیریت باشد؟!

از آدم های غضب کردۀ ایستاده درمقابل خانه یکی چیغ زد:

ـ از خانۀ شما سنگی آمده سرِ بچه ام را شکستانده!

کسی دیگر هم شِکوَه کرد:

ـ ضربۀ دیگر چشم پسر مرا کشیده است!

پدرکلان را این حرف و حرف های دیگر از ترس و تعجب لرزاند؛ اما منکرنشد. با اشاره به نواسه اش گفت:

ـ انداخت ها را این بدبخت کرده؛ هر ناغه(جریمه) یی که بر من می گذارید بر چشمانم قبول می کنم.

سخن پدرکلان هنوز تمام نشده بود که نواسه گناهش را پذیرفت؛ خویشتن را ملامت دانست؛ ولی با سرافرازی و بدون ترس گفت:

ـ باباجان، به خدا من بالای این ها انداخت نکرده ام؛ من هلیکوپتر را زده ام. تو نگفتی که آن ها از هلیکوپترشان زن های ما را تماشا می کنند!

این حرف های کودک همه آدم های آمدۀ برافروخته را به حیرت و خنده انداخت و رفته رفته آتش انتقام کشیدن از بچه و خانواده اش رو به سردی نهاد؛ و همان که چشم هایش بیشتر از دیگران سرخ شده بود گفت:

ـ تو که این قدر غیرتی می باشی، ما خون خود را هم به تو بخشیده ایم!

و پیوست به آن همه راه شان را گرفتند.

روز دیگر باز در همان وقت دروازه مثل گذشته کوبیده شد. این بار نیز پدرکلان و نواسه مجدداً رفته دروازه را گشودند. مقابل خانه بازهم مردم با خشم زیاد ایستاده بودند؛ اما این ها مانند دیروز همسایه ها نبودند. این بار چندسرباز امریکایی با مترجم همراه شان و چند تن پولیس داخلی به سراغ شان آمده بودند. با دیدن آنان ترس و پریشانی پیرمرد دوچندشد؛ اندام هایش از بیم زیاد، سست و به کلی دست­پاچه شد. دهنش یارای گپ زدن نداشت. قبل از آن که وئ سؤال کند، آنان زودتر به حرف و پرسش پرداختند:

ـ کی از این خانه هلیکوپتر را نشانه گرفته بود؟

پدرکلان با شنیدن این سخن مثلی که نواسه اش به راستی هلیکوپتر را سقوط داده باشد، تکان خو رد. نمی دانست که جُرم را بپذیرد یا بیخی انکارکند. به سوی کودک نگاه کرد؛ ولی او بدون کدام ترس و هراس به گردن گرفت و با افتخار بیان داشت:

ـ بلی، من هلیکوگتر شما را زده ام.

کسی به کودک نزدیک شد؛ دست های درشتش را بر شانه های او نهاد؛ روبه رویش ایستاد و پرسید:

ـ چرا؟

کودک بازهم گردنش را بلندگرفت و دلیرانه پاسُخ داد:

ـ زیرا عسکرهای شما از هلیکوپتر به مادران و خواهران ما نگاه می کنند.

دلیل کودک افراد آمده را به حیرت افگند؛ یکی به دیگری نگریستند؛ اما کودک را مانند تاوانی شده گان دیروزی نبخشیدند.

یک تن که نزدیک موتر ایستاده بود با آوازی رسا فریاد زد:

ـ این طور که هست، حالی دیگر با ما می روی و به سؤال های ماجواب می دهی!

پدرکلان را ترس فراگرفت و همان گونه دست­پاچه به خواهش و زاری پرداخت:

ـ این که طفل است. حالی که چنین شده من با شما می روم. هلیکوپتر شما را زده؛ ولی به هلیکوپتر نخورده و اگر خورده باشد، هلیکوپتر را ببین و غولک را!

اما همو که فرمان بردن کودک را داده بود، پاسُخ داد:

ـ حالی هیچ کس را نمی برم، صِرف او را می برم که زده؛ جواب ها بعد از آن نشان خواهد داد که انگیزۀ زدن را کی به وئ داده، تو یا پدر خودش!

ریش سفید که از وحشت می لرزید بازگفت:

ـ صاحب، این که طفل است؛ طفل را خدا می بخشد؛ شما چطور او را نمی بخشید؟ ... .

او پیرمرد را به تکمیل حرفش نگذاشت:

ـ ما هم به او چیزی نمی گوییم؛ اما از جواب هایش می خواهیم مُجرِم کلان را بشناسیم.

ریش سفید باز استدلال کرد:

ـ ولی او هلیکوپتر را با غولک زده، نه با تفنگ.

ـ ما هم نمی گوییم که با توپ زده؛ گپ بر سرِ وسیلۀ ضربه نیست؛ گپ بالای انگیزۀ آن است. ما می خواهیم این انگیزه را معلوم کنیم.

و همراه با این سخن در چشم به هم زدنی، کودک را چون پَرِکاهی که بادبرداشته باشد به موتر بالاکردند.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

·        وسیله یی به شکل Y که در منتهای دو شاخۀ آن رشته های جیری یا رابری نصب شده و هردو رشته با هم به یک پارچه چرم نرم با عرض دو تا دو ونیم و طول سه و نیم تا چهارسانتی وصلند و بچه ها آن را برای نشانزنی و شکار گنجشکان وغیره به کار می برند. در برخ مناطق آن را پَلَخمان هم می گویند که صورت قدیمی این کلمه فَلاخُن است.

 

سوتهال ـ لندن

ساعت یک شب

30 جون 2014 میلادی