29.10.2015

عمران راتب

آلیسِ سرزمینِ عجایب

پیش از متن: می‌دانم که چیزی از این یادداشت دستگیرتان نخواهد شد. اما حقیقت این است که این متن، واقعن مبهم است و معنایی ندارد. چون قصه‌ی واقعی زنده گی‌ست و یک زنده گی متوهم و فاقد معنا، قصه‌ی بی‌معنایی هم دارد. ابهام متن، نشان‌گر بی‌معنابوده گی و مبهمیت آن چیزی‌است که متن از آن نماینده گی می‌کند. از این‌رو، من هم جز این نمی‌توانستم نوشت! راستش، زیبایی زنده گی همین معنانداشته گی آن است و اگر این‌جا معنایی وجود می‌داشت، دیگر همه چیز بی‌معنا شده بود!

آلیس سرزمین عجایب، قصه‌ی غربت و بیگانه گی انسان است؛ قصه‌ی مداومت آواره گی و سرگشته گی او. آلیس از وقتی که به‌خود می‌آید و چشمانش را بر اطرافش می‌گشاید تا دنیا و چیزهای اطرافش را مشاهده کند و با آن خودش را بشناسد، دچار خودگمگشتی می‌شود. بخشی از متن، روایت همان افسانه‌ی سیزیف است. آلیس به‌دنبال خرگوشی‌که جیبی دارد و ساعتی‌که از آن بیرون زده که ممکن، استعاره‌ی آغازگر یک زمان ناشناخته و مبهم باشد، به سرزمین عجایب وارد شده و بعد، کلید طلایی را از روی میز شیشه‌ای بر می‌دارد و به سراغ تمام قفل‌های بسته‌ی درها می‌رود تا بلکه راهی به‌رویش گشوده گردد، ناکام می‌ماند. چون آن کلید برای در دیگری بوده که چند لحظه بعد، برای آلیس قابل دید می‌شود. اما بدبیاری آلیس بعد از گشودن قفل، این است که برای واردشدن از در، او خیلی بزرگ است. «دری که تنها چهل سانتی متر ارتفاع داشت.» نه قفل‌ها هماره ناگشوده می‌مانند و نه آدم‌ها یک‌سره حسرت بار: آلیس در حالی‌که دلواپس آن دنیای رؤیایی آن‌سوی در کوچک است، محتویات بوتلی را سر می‌کشد که روی آن نوشته شده: «مرا بنوش!» و ما نمی‌دانیم که این چی استعاره‌یی می‌تواند باشد. آیا نقبی است به درون آن قدرتی‌که در وجود یا اطراف‌مان نهفته و از دید ما مغفول مانده؟ شاید هم توهمی‌که بهتر باشد خودمان را به آن بسپاریم. باری، آلیس با نوشیدن مایع درون بوتل، خیلی خرد می‌شود و شاید هم اصلن کس دیگری شده باشد. اما وقتی‌که به‌سوی در رؤیایی می‌رود، روح افسانه‌ی سیزیف کار خودش را می‌کند: کلید روی میز شیشه‌ای مانده و آلیس نیز آن‌قدر خرد شده که قادر نیست «تا پایه‌ی میز بالا برود.» اندوه‌گنانه کنار میز ایستاده است و همان‌طوری با خودش درگیر است که نابه هنگام، دوباره بزرگ می‌شود. بزرگ و بزرگ‌تر؛ تا آن‌جایی که سرش به سقف اتاق می‌خورد. این‌جا اتفاقات نادر و آشنا، همیشه بدون دلیل و علت خاصی رخ می‌دهند. از این پیش‌آمد، چندان احساس غریبی به او دست می‌دهد که جویباری از اشک، از چشمانش جاری می‌شود و در یک لحظه، برکه‌ی عمیقی در کف اتاق ایجاد می‌شود. او هنوز در گریستن است که صدای آن خرگوش مرموزِ آشنا، او را به خودش می‌آورد. این‌جا آلیس بار دیگر آن پرسش فلسفی بنیادین را پیش می‌کشد: «چقدر امروز همه چیز عجیب و غریب است! آیا من دیشب این‌قدر تغییر کرده ام؟ آیا امروز من انسان متفاوتی هستم؟ اما اگر من انسان متفاوتی هستم، سوال دیگر این است که: من کیستم؟ آه! این یک راز است.» رازی‌که من فکر می‌کنم بنیادی ترین پرسشی است که هر انسانی، زمانی باید آن را از خودش بپرسد. امروزه علم هستی‌شناسی تا کجاها که نرفته و چی دورهایی را که بر نداشته؛ برای من و تو فلسفه‌ی وجودی ساخته است؛ تو را به قلم‌رو ناشناخته‌ها تبعید کرده و به‌من نیز گفته که ارزش شناختنی‌شدن را ندارم... اما آیا به‌راستی چنین است؟ آیا دیگر نباید زیادی به خود فکر کرد و با خود آشتی شد؟ این هستی انسان چه‌گونه چیزی می‌تواند باشد؟ بگذریم از آن توهم دیکارتی که «من می‌اندیشم، پس هستم.» نه، هستی‌مندی انسان، به این آسانی‌ها هم نیست! اندیشه هماره در فرآیند هستن خلق گردیده و اشتباه موحشی‌است اگر این دو با هم مساوی فرض گردد. به باور من، آن خرگوش «سرزمین عجایب» هم به‌نحوی این پرسش را باید از خودش بکند که «من کیستم؟» آلیس برای دومین بار با در دست‌گرفتن پکه ی آن خرگوش، کوچک می‌شود، تا آن حد که چیزی به غرق شدنش در برکه‌ی اشک‌هایش نمانده. زبانش بیگانه شده. احساس می‌کند که چیز غیر قابل تصوری در او اتفاق نیفتاده، اما در واقع، او خیلی تغییر کرده است. برای همین است که با موش فرانسوی، کنش کلامی برقرار می‌کند اما به زبان انگلیسی. تا بعدتر متوجه می‌شود که : «شاید این موش انگلیسی نمی‌داند.» این که آن موش انگلیسی می‌دانست یا نه، حرف دیگری است و بر می‌گردد به گذشته‌یی که چندان ربطی به امروز او و آلیس ندارد، اما شگفتی این است که آلیس، واقعن کس دیگری شده. برای این که در ارتباطش با موشی که می‌دانست فرانسوی است، انگلیسی حرف می‌زند. این همان حدیث غربت انسان است؛ حدیث تنهایی انسان بر روی یک زمین نامطمئن. آلیس در آن لحظه موش را بهتر از خودش می‌شناسد و نشان می‌دهد که آدم‌ها همیشه از کنار خودش ناشناخته گذشته اند. و این ناشناخته گی، الزامن دلیلش توجه بی‌نهایت به دیگری هم نیست؛ این جبر خودساخته‌ی مسلط بر انسان بوده که او برای خودش به قول آلکسس کارل، همیشه «یک موجود ناشناخته» و مرموز باقی بماند. در صفحات بعد این رمزواره گی انسان، به شکل وحشت‌ناکی رخ می‌نماید؛ هنگامی‌که آلیس از در کوچک گذشته و وارد «باغ زیبا»یی شده که در قسمتی از آن، کرم شب‌تابی روی یک قارچ نشسته و قلیان دود می‌کند. کرم خطاب به آلیس می‌گوید: «خودت را معرفی کن!» آلیس اما، دچار همان ترس و لرز نخستین است. او قادر به معرفی خودش نیست و به‌شکل تضرع آمیزی، می‌گوید: «نمی‌توانم خودم را معرفی کنم، آقا! می‌دانید، چون من خودم نیستم.» آه! چی سخنی گفته است این آلیس! آری، او خودش نیست و هیچ‌وقت هم خودش نبوده؛ نه در سرزمین عجایب و نه در دنیایی که من و تو زنده گی داریم. برای این که «سرزمین عجایب»، جلوه‌ی دیگری‌است از هین دنیایی‌که من و تو در آن زنده گی داریم؛ یک جلوه و تصویر بی‌واسطه و بی‌نقاب. آلیس منم. آلیس تویی و آلیس ماایم که هرگز نتوانستیم خودمان را بشناسیم. اتفاقات برای‌مان عادی شده و دیگر به‌خاطر دیدن چیزی، حیرت‌زده نمی‌شویم. زیرا ما هم جزئی از آن اتفاقات نادر و عجیب هستیم. همیشه همین‌طور بوده: وقتی چیزی را نمی‌توانیم بشناسیم، دیگر برای‌مان حیرت‌انگیز هم نیست. فقط با رفتن به عمق اتفاقات و شناختن صورت واقعی چیزها بوده که ما حیرت زده شده ایم. اما هیچ‌وقت نشده که ما صورت واقعی چیزها و خودمان را، برای‌مان کشف و شناختنی بسازیم. ما موجودات عجیبی هستیم. اما این را درک نمی‌کنیم. چون حقیقت ما، هنوز برای خودمان در هاله‌یی از راز و ناشناخته گی باقی مانده و آن لحظه‌یی که بتوانیم خودمان را بشناسیم، از دیدن خود واقعن حیرت‌زده خواهیم شد. آلیس به خانه‌یی پا گذاشته که گربه‌ی آن هم قادر است نیش‌خند بزند. سرزمین عجایب است دیگر. او وقتی به «همسر دوک» می‌گوید «نمی‌دانستم که گربه بتواند نیش‌خند بزند»، همسر دوک حقیقت تلخی را برایش اعتراف می‌کند: «تو خیلی چیزها را نمی‌دانی.» مگر می‌دانیم؟ آیا من و تو انصافن، حتا معنای آن نیشخندهای خودمان را می دانیم؟ نه، نمی‌دانیم. همچنان ندانسته و ناشناخته بر هم‌دیگر می‌لولیم و بر سر این زنده گی، خراب می‌شویم. نمی‌دانیم که چرا با هم‌دیگر می‌خوابیم، به روی هم‌دیگر می‌خندیم و جلو هم‌دیگر می‌خرامیم. تا این که یک‌باره متوجه می‌شویم که ای داد و بیداد! موجود ناشناخته‌ی دیگری را به جمع ناشناخته‌های این سرزمین عجایب افزوده ایم. آلیس، کودک همسر دوک را به آغوش می‌گیرد و هنگام قدم‌زدن به بیشه، متوجه می‌شود که کودک صدای عجیبی از خودش در می‌آورد: «عزیزم این صداها را از خودت در نیاور، این کار مؤدبانه نیست. اما دقایقی بعد فهمید که اشتباهی رخ نداده، آن کودک یک خوک بود.» آلیس کودک خوک را با احتیاط به زمین می‌گذارد و می‌بیند که «روی چهار پایش ایستاد و در بیشه به راه افتاد.» به راه افتاد یا به راه افتادیم؟ دقت کن! سرگذشت آلیس همین افسانه‌ی زنده گی من و توست و هم آن کودک خوک، کسی نیست مگر من و تو، من و شما؛ همه‌ی ما. همان کودکی‌که در پایان رمان «صد سال تنهایی»، نسل ششم «خانواده بوئندیا» شده است، با یک دم خوک. در سرزمین عجایب، همه چیز ممکن است اتفاق بیفتد و هیچ چیزی هم اتفاق نیفتد. آن‌جا انسان خودش را نمی‌شناسد، گربه‌هایش به روی انسان نیش‌خند می‌زنند و کودکانش خوک می‌شوند. ظاهرن راه گریزی هم نیست و از قضا، ضرورتی هم نیست که راه گریزی پیدا شود. وقتی به این سرزمین پا گذاشته ایم، دیگر برای‌مان تفاوتی ندارد که چی می‌بینیم و چی می‌شنویم و یا هم به کجا می‌رویم. پس به ناحق، تلاش نکن خودت را از چنگالش رهایی بدهی. چون همه جا یک جا است و تو در هر موقعیتش، غریبی و برای خودت، ناشناخته. آلیس از گربه راه بیرون رفت را می‌خواهد و گربه در پاسخ می‌پرسد: «خب، کجا می‌خواهی بروی؟» نه، به راستی جواب بدی! من و شما کجا می‌خواستیم برویم؟ آیا فقط برای همین آمده بودیم که این‌جا خودمان را گم کنیم؟ شاید...شاید. آلیس جواب می‌دهد و چی حقیقت تلخی هم در سخنش نهفته: «تفاوتی نمی‌کند.» همین است دیگر. آلیس با موجوداتِ بیگانه با خودش بر می‌خورد. اما راستش این است که آن‌ها هیچ‌کدام بیگانه نیستند. آن‌ها، همه‌ی شان، خودِ آلیس استند؛ خویشتن تکه‌پارچه شده‌ی آلیس در سرزمین عجایب. در آن‌جا دیگر زمان از کار می‌افتد. آدم‌ها بی‌زمان، به آینده بر می‌گردند. آینده در عقب‌شان قرار دارد و گذشته هم در خودش نابود شده. زمان ایستاده. و این را آن کلاه‌دوز آشنای بُنِ کوچه‌ی ما خوب می‌داند: «ما زمان را می‌دانیم، همیشه در این‌جا ساعت شش است.» یعنی چی؟ شاید او این را می‌خواسته بگوید که این‌جا ما هرگز به عمق و تیره گی زمان وارد نمی‌شویم؟ در سرزمین عجایب همه چیز خلاف منطق اتفاق می‌افتد. فاقد شی، معطی شی می‌شود و ما را به خوردن چیزی دعوت می‌کند که آن چیز را خودش ندارد. خرگوشِ ماه مارس به آلیس می‌گوید: «کمی قهوه بنوش!» اما آن‌جا هیچ قهوه‌یی وجود نداشت. تظاهر بود یا دروغ آگاهانه و ناآگاهانه، این را ما هم نمی‌دانیم. زیرا خرگوش دوباره در پاسخ به آلیس که گفته بود قهوه وجود ندارد و این دعوت شما، «نشانه‌ی بی ادبی است»، آرام و به خود متکی، می‌گوید: «نشستن شما نیز دور از ادب است. زیرا ما شما را برای خوردن چای دعوت نکرده بودیم.» راستش، نه تو به این سرزمین دعوت شده ای و نه من؛ همه‌ی‌مان سرزده و متوهم به این‌جا پا گذاشته ایم. از دیگر طرف، این‌جا کلک دیگری هم نهفته است و آن این که، بدون دلیل و توضیحی، در پاسخ خرگوش، قهوه‌ی خیالی به چایی‌که نیست، تبدیل می‌شود. لابد این هم «یک راز است.» و در پایان، دوباره همان بازی‌یی آغاز می‌گردد که در واقع با رفتن آلیس به سرزمین عجایب، شروع شده بود؛ دور تسلسل و این‌همانی زنده گی. یعنی این که دل به امید اتفاق خیلی تکان‌دهنده و استثنایی نبند؛ فرداهای تو نیز لحظه‌هایی هستند درست مثل دیروزهای تو.  «ملکه لبخندی زد و دور شد.» و هنوز هم همه چیز مبهم و بی‌معنا مانده است. چون سرزمین عجایب است و این سرزمین، معنایش را از بی‌معنایی می‌گیرد.

خلاصه: «سرزمین عجایب»، یکی از فلسفی‌ترین و در عین حالت، حقیقی‌ترین روایت این دنیا و زنده گی در این دنیا است.