12.03.2007
 

عفيف باختری

 

چند شعر

 

هاله یی از نور



با هر قدم که از نظرم دور می شوی
پنهان میان هاله یی از نور می شوی

گاهی شبیه گل به نظر جلوه می کنی
گاهی شبیه خوشة انگور می شوی

از هر گلی که خواست دلت شیره می مکی
از شکل زن به هیئت زنبور می شوی

این کوه شک که بین من و خود کشیده ای
یک روز می پذیری و ... مجبور می شوی

مجبور می شوی که به آیینه رو کنی
از حسن خود در آینه مغرور می شوی

حس می کنم که هر چه قدم پیش می نهم
با هر قدم تو از نظرم دور می شوی

***

جانم!


با شکل و آن شمایل خوش ریخت روزگار
بسیار گل به گردنم آویخت روز گار

نی تاج کاغذین به سرم زد نه دست مهر
تا بود خاک غم به سرم ریخت روزگار

بر فرقم آسیا شد و بی وقفه چرخ خورد
غربال گونه خاک مرا بیخت روزگار

تندیسة اگر نه از آهن و آهک است
با روح من چه شد که نیامیخت روزگار؟

جانم! به غیر وسوسه چیزی دگر نبود
تنها حسی که در تو بر انگیخت روز گار

***


چند غزل


گرد بادی آمد و در خود مرا پیچد و رفت
لکه ابری غصه اش را بر سرم بارید و رفت

حلقه بسته گرد نعشم گله ی گرگان مست
هر که آمد جرعه يی از خونم آشامید و رفت

از ضعیفی طرز رفتارم شبیه مست هاست
هر که رد شد از کنارم، پشت سر خندید و رفت

رفته شاید کرگسان را بر سرم جمع آورد
چشم مشکوکی که سویم کرگسانه دید و رفت

هرکه را دیدم سراغ خویش پرسیدم از او
جمله گفتند او از اینجا یک زمان کوچید و رفت
***


یک تکه آسمان نشود قسمتم چرا؟
در کودکی شیار خورد صورتم چرا؟

وقتی که سرد و گرم جهان جمله در من است
اندازه ی جهان نشود وسعتم چرا؟

عاجز تر از پرنده ی روحم پرنده نیست
می بندد آسمان به بدی تهمتم چرا؟

در نرد خون – که سرخ ترین فصل زنده گی ست ـ
از هر که زودتر نرسد نوبتم چرا؟

سنگ ستم اگر نه بر آدم وزیده است
پس اینقدر جفا شده با خلقتم چرا؟

می خواهم اندکی به تو نزدیکتر شوم
پس میزند نگاه تو با نفرتم چرا؟

***

زنگار شب از شیشه زدودن نتوانم
احساس پرو بال گشودن نتوانم

شاعر به چه کار آید و از شعر چه حاصل؟
وقتی که غزل از تو سرودن نتوانم

ازیاد خودم رفتم اگر محو تو گشتم
بی یاد تو یک ثانیه بودن نتوانم

این پر زدن از چشمم و از فاصله گفتن
حرفیست که من از تو شنودن نتوانم

ترسیم من از ما و تو خط های موازیست
یک بوسه اگر از تو ربودن نتوانم

یاری ندهد یادت اگر وقت ستردن
زنگار غم از سینه زدودن نتوانم


***




ناقوس مرگ را به صدا آورد غروب
پاییز را به خاطر ما آورد غروب

ای کاش جای غصه – هر اندازه ی که است ـ
یک تکه خاطرات تو را آورد غروب

ای سایه ی نهان شده در پرده های شام
در مِه، تو را چگونه به جا آورد غروب؟

گرگ از قفا و در جلو آغوش پرتگاه
جز سوی مرگ، رو به کجا آورد غروب؟

تا خواهد از جدایی تو نغمه سر کند
صد گونه پرده را به نوا آورد غروب

ای خسته از نمایش نیرنگ سرنوشت
این پرده را به روی تو، تا آورد غروب

***

از آزادی از عشق


خوابیده درآغوش خودش دختر جنگل
احساس قدم می زند آنسوتر جنگل

صبح ست و مرا آیتی از خوبی و پاکی
یکریز صدا میزند از آخر جنگل

برخیز و کمی در دلم احساس بر انگیز
ای یاد! ای الهة افسونگر جنگل

برنطع زمستان نکند باز ببینم
هر گوشه پراکنده هزاران پر جنگل

مضمون نوی داشت از آزادی و از عشق
شعری که ترنم نشد از دفتر جنگل

***

سرود هزار وادیی سبز


سیاهی آمد و پوشید چشم هایم را
و با طناب ستم بست دست و پایم را

صدای آهم از اعصار دور می اید
کمی عمیق اگر بشنوی صدایم را

شما که می کشدتان زمان به سوی زوال
بدل به شکل نسازید محتوایم را

بهشت نازم و دارم هزار وادی سبز
نشان دهم به شما زودتر کجایم را؟

نمیدهم به هجوم تگرگ هرگز تن
هزار ابر بگیرد اگر فضایم را

یقین محضم و این از ستاره ام پیداست
چه حاجت ست گواه آورم خدایم را؟


طلای نابم اگر بی بهاست در چشمت
فقط تویی که ندانسته یی بهایم را.
***

از آن سوی رودخانه

احاطه کرده هزاران غم زمانه مرا
اجل گرفته به انگشت خود نشانه مرا


یکی دو ثانیه قبل از سکوت اعدامم
مجال یک دو سخن میدهید یا نه مرا؟

جواب پرسش ما در سراب هستی نیست
چه پشت حدس و گمان می کنی روانه مرا؟

به کوه صاعقه ام کوفت دست وحشی باد
شبی که بست به رگباد تازیانه مرا

دگر توان شتابم نمانده بود که باز
کسی صدا زد از آن سوی رودخانه مرا

کسی به پاکی و خوبی کمی شبیه خدا
کنار خویش فراخواند عاشقانه مرا
***


عبور

با سایهء که گام به گامم روانه بودم
در من هوای یک سفر عاشقانه بود

قصدم نبود رفتن و مرداب گون شدن
قصدم عبور آن طرف رودخانه بود

چیزی به نام آنچه که رهنوشه گفته اند
پیشم مهم نبود اگر بود یا نه بود

در کوره میگداختم از یک حس غریب
در جانم التهاب خوشی در زبانه بود

یادت به خیر طفلی و آن اسپک گلین
وان لحظه ها که شادی ما کودکانه بود

نوشیدم آنچه بعد تو خونابه بود و بس
بعد از تو خوردم آنچه فقط تازیانه بود

***

مثل مترسک

مثل مترسکی به تماشا ستاده است
خشکش زده، دلم لب دریا ستاده است

بادست خود برای عبورم پلی بساز
این دل نمیرسد به هدف، تا ستاده است

مردی که بیشتر به خودش چهره میدهد
با عکس خود در آینه تنها ستاده است

من جا به جز کنار خودم خوش نمی کنم
اینگونه کس کنار خود آیا ستاده است؟

در من صنوبری ست که هر لحظه از خزان
صد زخم تازه میخورد اما ستاده است

یک کوچه آنطرف تر از اینجا غریبه ی
در انتظار آمدنِ ما ستاده است

***

در قصه های مردم

رفتیم مثل دریا بایک جهان تلاطم
کردیم تندر آسا با صخره ها تصادم

از دور دست شن ها میکرد مرغ دریا
آهنگ زنده گی را با صد زبان ترنم

رفتیم و بار خود را بستیم سوی خورشید
کردیم رستمانه آهنگ خوان هفتم

اینست آنچه مانده از ما به یاد گاری
یک مشت قهرمانی درقصه های مردم

نا آشناست حتا با خود زبان این قوم
من با زبان دریا با کی کنم تکلم؟

رفتی و بیتو دیدم غم های این جهان را
در قلب کوچک خود در حالت تراکم

تا مثل غنچه خندم یک لحظه سوی هستی
قرضم دهید یاران! یک چیزکی تبسم

***

ماه گفتم ات ...


جز صفر چیست حاصل تفریق ما بگو
جز این اگر محاسبه کردی بیا بگو

شام است و نان هر شبه بی چاشنی عشق
تنها چه سان فرو برم این لقمه را بگو

در قاب خاطرم چه مجسم نشسته ای
از چشم من نهان شده یی در کجا بگو

تنها نشسته یی که فراموش مان کنی؟
می پرسمت دوباره چرا؟ هان! چرا؟ بگو

جز اینکه ماه گفتم و میگویمت هنوز
در پیشگاه آیینه جرم مرا بگو

دلتنگم از تسلسل شب های زود رس
یک قصه از بلندی آن روز ها بگو

من از کسی گلایه ندارم بجز خودم
از من هرآن گلایه که داری بیا بگو
***


ستاره


خوابیده شب قریه در آغوش ستاره
تابوت خیابان شده گلبوش ستاره

رازی که به هر شبپره افشا نتوانم
وقت است کنم زمزمه در گوش ستاره

ارچند که سنگین تر از آوار خموشی ست
باری که شب انداخته بر دوش ستاره

هربته بر آورده هزاران گل لبخند
دامان بیابان شده گلجوش ستاره

ماییم و گرفتاریء غمهای زمینی
از دور نظر کردن خاموش ستاره

از عشق من آیا بدلش تاب و تبی هست
یا قصهء ما گشته فراموش ستاره؟
***

دو بوسهء دیگر


به سمت رود مرا امـتداد بخشیدی
حباب زنده گیم را به باد بخشیدی

مرا به کس چه، که برخود هم اعتماد نبود
تو بودی آنکه بمن اعـتماد بخشیدی

دل ملول مرا از سموم صد ها گند
فقط به بوی خودت اعـتیاد بخشیدی

لبم به بوسه یی از گونه هات قانع بود
مرا دوبوسهء دیـگر زیاد بخشیدی

به سمت دشت کشانـدی دوباره پایم را
به شکل لاله دلم را نماد بخشیدی

شبیه رفتن یک رود سوی اقیانوس
مرا به سمت خودت امتداد بخشیدی
***

کسی نبود


در انتظار مرد مسافر کسی نبود
در دل اگر که بود به ظاهر کسی نبود

در فرصت پیاده شدن در فرود گاه
تنها تر از مسافر آخر کسی نبود

می گفت : باید آیتی از آفتاب خواند
اما به هیچ داعیه حاضر کسی نبود

با دست خود اشاره به همزاد خویش کرد
دیدم به جز توهم شاعر کسی نبود

بودند چهره ها همه خوش ظاهراً ولی
در بین شان تسلی خاطر کسی نبود

افسوس! درک واژه ءهجرت چه مشکل است
گویی در این زمانه مهاجر کسی نبود

هنگام دور گشتن یک سایه در افق
در جاده ها به جز دوسه، عابر کسی نبود

***

عاشق شده است

پس از آن روز که فهمیدم عاشق شده است
پشت یک آینه بسیار دلم دق شده است

دم ِ طفلی که لب حوضچه بازی میکرد
باز درفکر همان بازی سابق شده است

صبح زود است و دلم رفته وضوتازه کند
کافرمن چقدر مؤمن صادق شده است

دل دیوانه ازآن روز که زخمش گل کرد
شمع آجین تر از آیینهء مشرق شده است

روبه دشتی که درآن بلبل من! می رانی
مشعل راه تو فانوس شقایق شده است

تا سر از راز چه ساحل به درآریم، عفیف!
عشق دریا وخیالات تو قایق شده است

***

برف می بارید

بر لبانش غیر یک لبخند شیطانی نبود
شهر، تصویرش که دیدم هیچ انسانی نبود

برف می بارید و می بارید و می بارید برف
در جهان برفی چنان سنگین و طولانی نبود

پشت چشم انداز شعرش شاعری استاده بود
با خیالاتی که خالی از پریشانی نبود

شهر را می دید تفسیری ست از متن قفس
در میان خود را که جز یک مرد زندانی نبود

خود برای این چنین مردی که تنها مانده بود
زنده گی یک لحظه دور از صد گران جانی نبود

چشم ها را بست و شاعر رفت در لاک خودش
در دلش چیزی به جز احساس ویرانی نبود.
***

پشت تنهایی

پشت تنهایی من کیست که پنهان شده است
دلم از سایهء خود نیز گریزان شده است

تازه از آمدن سال دو روزی نشده
که سفر کرده پرستو و زمستان شده است

باد، خوابیده ولی راوی بر بادی هاست
برگ زردی که رها روی خیابان شده است

پاره پاره دل توفان زدهء غمگینم
گل سرخی ست که زیر لگد تان شده است

بی تو، بی صبح تن تو، چه حزین می سوزد
بر سر طاقچه شمعی که فروزان شده است

ردی از سایهء یک سار در آن پیدا نیست
چقدر پنجره لبریز کلاغان شده است

نیشخندی ـ چه گزنده ـ به سیهکاری ماست
پشت لبخندم اگر گریه نمایان شده است


***

قدم می زنم ترا

با خون خود دوباره رقم می زنم ترا
ای زنده گی ساده به هم می زنم ترا

امروز اگر به کام دل خسته نگذری
فردا مگر به فرق سرم می زنم ترا

گیرم به گوش هر که صدای تو خوش نخورد
گیتار من ! برای خودم می زنم ترا

تو خوشترین فروغ حیاتی به چشم من
کی پیش آب و آینه کم می زنم ترا؟

در جذر و مد، سرود من از تو لبالب است
در ساز زیر و نغمه بم می زنم ترا

آهسته، اشپلاق زنان، درد دل کنان
در جاده صبح زود قدم می زنم ترا


***

گل سوری

بسیار شد جدایی و دوری عزیز من
احساس تلخ زنده به گوری عزیز من

قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق
دعوت چه میکنی به صبوری عزیز من

رفتی و خط فگنده جدایی میان ما
صد ساله ره مسافت نوری عزیز من

از خوان دهر، غیر من از کس شنیده ای
آشی خورد به این همه شوری عزیز من

پاییز هست و هر که در اندیشهء سفر
از جمله هم یکی گل سوری عزیز م

تا گرد راه شوید از احساس خسته ات
با یک پیاله چای چطوری عزیز من ؟

 

 
***



در فرصت پیاده شدن...


در انتظار مرد مسافر کسی نبود

در دل اگر که بود به ظاهر کسی نبود

در فرصت پیاده شدن در فرود گاه

تنها تر از مسافر آخر کسی نبود

می گفت : باید آیتی از آفتاب خواند

اما به هیچ داعیه حاضر کسی نبود

با دست خود اشاره به همزاد خویش کرد

دیدم به جز توهم شاعر کسی نبود

بودند چهره ها همه خوش ظاهراً ولی

در بین شان تسلی خاطر کسی نبود

افسوس! درک واژه ءهجرت چه مشکل است

گویی در این زمانه مهاجر کسی نبود

هنگام دور گشتن یک سایه در افق

در جاده ها به جز دوسه، عابر کسی نبود

***