قدير حبيب

منگنه

( رومان)

1

شیخ آن روز بازهم، درمهمانخانۀ «محمدی»، از مهمانان خاص خود پذیرایی میکرد. دو روس و یک ازبیک سمرقندی ،ازیک هفته پیش دراین مهمانخانه، بستره انداخته بودند. چند ساعت قبل، ملاحسن، والی مقتدرهیرمند هم، به نماینده گی از تشکیلات قندهار، به جمع شان پیوسته بود. تمام آن روز را برسر قیمت و طـُرق انتقال هیرویین به اروپا ، گپ زده بودند.
درزیرچیلۀ یک تاک کهنسال،برصفۀ سمنتی، قالین گسترده بودند. دود زغال و بوی کباب کبک، راه را بر ورود هوای آزاد به حویلی، بسته بود. خان، آشپزپیرشیخ، دم به دم می آمد، ازسه چارقدمی شان نگاهی به دسترخوان میکرد و ازمجمعۀ برنزی زردشان خبرمیگرفت که خالی نماند.
چارشکارچی نامدار محل که ازکلۀ صبح تا به هنگام دیوانه گی آفتاب تموز،با عقابهای تیزچنگال شان ،درسنگلاخهای مخوف سلسله کوههای البرز،کبک وسی سی شکار کرده بودند ،حالا دورتر ازدیگران درکنج حویلی،به دوریک مجمعۀ کلان کباب حلقه زده بودند.غرق عرق وفرورفته درکیف چلمهای سواره،ازخاطرات شکارهای شان،بی نوبت به یکدیگر،قصه میکردند. عقابهای شان کلاه چرمی برسر، مثل پهلوانان دم گرفته،برچوبهای فرورفته در دیوار،آرام نشسته و به قصه های راست ودروغ شان گوش داده بودند.
شیخ طی یک هفته، پس ازجمع وتفریق بشارتهای مهمانان خود به این با ور رسیده بود که ، اگرامکانات دست داشتۀ شان را سربه سرکنند، دست یافتن شان بریک ثروت افسانوی،امری حتمیست .
هردو طرف امیدوار به آ ینده ، درخیالات شان، کا خهای طلایی پی افگنده بودند،اما ملاحسن با چشمان تنگ سرمه کشیده و روی درازاسب مانندش،مهمانان روسی شیخ را ،با نگاههای سرد وشک آلودی برانداز میکرد.او نه با بهایی که روسها تعیین کرده بودند، موافقت داشت ونه هم ازروش اخلاقی آنها خوشش می آمد.تابه آن لحظه ازجمع مهمانان شیخ، سرگی را که آدم کم اعتنا ولاقیدی بود، درعالم خیال ،ده ها باربه شیوه های گونه گونی سلاخی کرده بود و چَپ چَپ سوی ش نگاه میکرد ولی سرگی که نیمی ازعمرش را دردستگاه کا.جی. بی.حکم رانده بود و حالا هم موافقت شیخ را درمعاملۀ پیش روی شان دردست داشت، بی پروای نگاههای کینه توزملاحسن،هرباری که،هوای نوشیدن میداشت،به تشناب میرفت،ازمخزن آب کمود،بوتل ودکایش رامیگرفت،چند جرعه مینوشید ومسلط برحرکات دست وپا،به صفه می آمد ، انگاردر تشناب دست ورویش را شسته و برگشته باشد ،اما سرخی چهره اش گواهی میداد که ازدرون شگفته است.
اویک وقتی درکابل،مشاورامنیت دولتی بود.آدمی تنومند وقد میانه،مثل یک قوچ جنگی که وقتی گپ میزد آدم میپنداشت که بلند گویی درگلویش تعبیه شده است.سرش که گرم میشد،پُرگپیش گل میکرد اما تا چارپنج گیلاس هم گپهایش سنجیده وبه هنجارمیبود ولی بعد کم کمک،حساب قافیه ازدستش بیرون میشد. آخرین باری که به تشناب رفت،کاسۀ صبرملاحسن لبریز گشت ،معنادار سوی استاد دید و با عربی زنگزده یی گفت:
ــ فکر میکنم که این جناب باید مبتلا به سلسلة البول مزمن باشد؟
استاد که میدانست ملاحسن ازهواداران مافیای غربی وازمخالفین شماره یک نفوذ روزافزون عربهاست وبا اشاره به باده پیمایی سرگی ، در واقع آنها را نیش میزند، شانه ها رابالا انداخت :
ــ تشخیص این مرض کارعوام الناس نیست.من هم که حالاآدمی عامی به شمار میروم.این را اول خدا بهترمیداند وبعد هم یک طبیب حاذق .
ملاحسن کنایۀ تلخ استادرا دریافت،لبخندی زدوهمچنان که استخوان ران کبک رازیردندان،مزه مزه میکرد،ابروها را بالابرد وبا تبسمی برلب،گفت:
ــ مگر شماکه طبیب استید. من منظور دیگری ندارم ،فقط ازسرایتش به برادران،میترسم .
نگاهش را تا نگاه شیخ دوانید:
ــ نمیدانم نظرشیخ صاحب چیست؟
لیکن شیخ گوشها را به کری زده بود وگرچه.ظاهراًبه رادیوی کوچک پیش روی خود گوش داشت اما درواقع، با تیشۀ خیالش،برای سرنگونی او، چاله حفر میکرد.
سرگی ازتشناب برگشت.برسرصفه استوار ایستاد.پاهارا اندکی ازهم دور.گذاشت .مشت گره خوردۀ راستش را باشدت میان کف دست چپ خود کوبید و با صدای بلندی که نشانۀ مستیش بود، خطاب به مترجم گفت
ــ به شیخ صاحب بگو که این کبکها آنقدر شیرۀ تریاک بوکرده بودند که حتی کیف کباب شان هم به آدم با ل میبخشد.من همین حالا درحال پروازاستم ، مثل همان راکتهایی که سالها پیش، تو به سوی ما کمونستها پرواز میدادی .
قهقه زد وبی آنکه منتظر واکنش شیخ بماند، گفت :
ــ اگر آن روزهاباهم آشنا میشدیم ،یقیناٌ طول جنگ را کوتاهتر میساختیم .
شیخ به عادت همیشه گیش، محجوبانه خندید وبه نشستن دعوتَش کرد.سرگی گرچه مثل دیگران لباس محلی پوشیده بوداما بوتهای نظامی به پا داشت . با قدمهای سنگین، ترپ ترپ کنان آمد و درکنار دوست روسی خود، زانو برزمین خواباند. ملا حسن که از درون مثل سیروسرکه به هم میجوشید ،سوی مترجم نگاه کرد و گفت:
ــ به این سرگی بگوکه من حساب کردم ،تو تا به حالا پنج بار به تشناب رفتی.آدمی بسیار پاک و با طهارت معلوم میشوی .اگر مسلمان میبودی احتمالاٌ که یک نمازت هم قضا نمیبود.
مترجم گپ ملاحسن رابه روسی برگردانید ،سرگی قاه قاه خندید .دست خود را سوی ملاحسن پیش برد:
ــ بده دستت را!
ملاحسن دستش را کمی پیش برد اما زود پس کشیدش .سر را به چپ و راست شور داد:
ــ نی ،نی ،من به آدم غیر دین دست نمیدهم .تو اول کلمه بخوان، مسلمان شو،بعد من به تو دست میدهم .
دهن سرگی از خنده بسته نمیشد:
ــ من مسلمان میشوم ،بگو چی کنم که مسلمان شوم ؟.
ــ اول باید کلمه بخوانی .باز نماز بخوانی .روزه بگیری .ذکات بدهی وبه خانۀ خدا بروی .
ــ میشوم، مسلمان میشوم .به خانۀ خدا میروم .
ــ تو که مسلمان شدی من هم ترا به قندهار مهمان میکنم .ترا میبرم به زیارت خرقۀ مبارک که مردم بر سرت پول پاش بدهند .
هردو دستش را به دوسوگشود.
ــ همینقدر پول پیدا میکنی . یک بوجی .
سرگی باز به قهقه افتاد :
ــ بازتو باید برای من زن مسلمان هم بگیری .چارتا زن ؟
ملاحسن رویش را باکراهت به سوی دیگری دورداد وزیر زبانی غُم غُم کرد:
ــ بر پدر تو روس بیخدا لعنت .
همسفر ملاحسن که مرد خاموش و ترش رویی بود، شانه را به شانۀ ملاحسن چسپانید، کله رابه گوشش نزدیک کرد و آهسته،گفت:
ــ گُمش کن، گپ راهمراهش دراز نکن که کدام گهُی نخورد.
ازخنده های پی درپی سرگی و پیشانی پُرچین ملاحسن ،نگاههای شیخ و استاد معنادار باهم تلاقی کردند.استاد دستی برریش خود کشید و گفت :
ــ باید گپ را یکطرفه بسازیم چون به گمانم که برادران رفتنی باشند .
ملاحسن با دستمال ابریشمینش عرق پیشانی و گردن را پاک کرد و فشردۀ گپهای قبلی آن روزش را ازسرگرفت :
ــ یارا ! من میگویم که تا پیدا شدن یک راه دیگرمعامله را باهمان دوستان قدیمی ماپیش ببریم.آنها،هم سابقۀ کاردارند وهم پولِِ خوبی میدهند..ما اگربرای یافتن خریداران نو،وقت خود را تلف کنیم مواد سربه سرمیشود، از بینی ما بالاترمیرود .مواد که انبارشد قیمتش خود به خود پایین می آید.آن وقت دیگر ما مجبور میشویم که به نرخ کاه شالی سودای شان کنیم .
سرگی چشم به دهن مترجم داشت وچنان کله به تأیید میشورانید که ملاحسن پنداشت حریفش را مجاب کرده اما در پایان گپهای مترجم، سرگی با نیشخندی آشکار، شانه ها را بالا انداخت ولب به سخن گشود:
ــ عجب محاسبه میکنید. شما یک فورمول سادۀاقتصاد را ناقص بیان کردید.شمارا انبار شدن مواد به وحشت می اندازد اما فکر نمیکنید که اگرمواد درنزد شما انبار میشود،دراروپا تقاضا بالامیرود.تقاضا که بالا رفت قیمتش هم بالا میرود.من فقط یک گپ را گفتنی میدانم.دراینکه مافیای اروپایی سابقه وتجربۀ کار دارند،من شک نمیکنم مگر آنها دریک نظام بی بند وبار شکل گرفته اند. پراگنده وخود رای بارآمده اند،به درد اهداف شما نمیخورند.سرکشی آنهاازقبول انضباط ،باعث درد سرمیشود.حتی امکان دارد پای استخبارات کشورهای غربی را به افغانستان باز کنند ولی پولیس روسی با انها کاملا فرق دارد.گرچه تجربۀ شان در کارقاچاق کم است ولی امتیازشان این است که با نظم عادت دارند ،آن هم با نظم کمونستی. در سراسر جهان که پراگنده هم باشند، با یک دست قوی و سازمانده، خوب اداره شده میتوانند. البته ازخصومت تاریخی شان با غرب هم میتوانیم استفاده کنیم .روسها حتی کارهای سیاسی شماراهم پیش برده میتوانند.من به شما اطمینان میدهم که اگرپای مافیای روس را به این عرصه بازکردید،بازار اروپا درانحصار شما قرار میگیرد.خریدن چند تا قوماندان مسلح اینسو وچند آدم مرزنشین آنسوی دریا هم،کار یک ماه است .من ازهمین حالا یک جادۀ سپید را تا قلب اروپا هموار میبینم .
شیخ این گپها را طی چند روز قبل هم،از زبان او شنیده بود و پس ازمشورتهای مکرر بااستاد واسود یمنی مسوول استخبارات ادارۀ خود،کم کمک به این با ورمیرسید که اگربا وسایل موجودش به مقام آقایی عالم رسیده نتواند،حدکم،برای آقایان موجودعالم،یک نام وحشت آور وخارچشم شده میتواند واین برای اعتبار جهانیش به عنوان علمبردار جهادگرایان اسلامی،مایه یی کم نبود.
طی چند سال پیهم،یافتن خریدار و فروش هیرویین ازصلاحیت شیخ بود و این هم به آن دلیل که طالبان،مردمی چشم و گوش بستۀ مدرسه های دینی بودند و بازارهای قاچاق اروپارا نمی شناختند اما حالا که شناختهای شان دامنه دارشده بود وقاچاقچیان مواد مخدرهم،سود شان را درتماس مستقیم با آنان میجستند، شبکۀ پنهانیی را درمیان طالبان شکل داده بودند که ملا حسن، یکی از مردان قدرتمند آن شبکه بود .
شیخ که از چاشت تا همان دم با تمام هوشش دیا لوگ ملا حسن با سرگی را تحلیل و تجزیه میکرد،پس از شنیدن دلایل ملاحسن، مصلحتا جانب اورا گرفت.ملا حسن تنۀ سنگینش را از دیوار جدا کرد و سوی شیخ،که درهمان صف،بالاتراز اونشسته بود،دید:
ــ بهتر است که ما این گپ را درحضورعالیقدرامیرالمومنین فیصله کنیم.
شیخ نگاه درنگاه استاد دوخت و با لحن آرامی،گفت :
ــ من با نظر برادرم ملاحسن موافق هستم.اینها بروند به هلمند ،باوکلای دهقانان مجلس کنند، قیمت نهایی راکه تثبیت کردند به ما اطلاع بدهند.بعد ازآن مهمانان ما تصمیم بگیرند.
استاد دستها را به نشانه تسلیم بالا گرفت :
ــ صلاح مملکت خویش خسروان دانند. ملاحسن نبض مردم هلمند و اصول کار را خوبتر میداند .برابر با شریعت گپ میزند.
ملا حسن راضی از فیصله مجلس،سینه را صاف کرد :
ــ مردم که اختیار مال خود را به ما میدهد ما هم باید به حال شان دل بسوزانیم. به این مهمانان هم باید تفهیم شود که اختیار مال مردم در دست خود شان است. فشار زیاد ما بر مردم، نتایج منفی دارد .
شیخ که پیوسته سر را به تا یید شور میداد گفت :
ــ من میدانم که اگر عالیقدر امیرالمومنین احساس کند که میان ما کمترین اختلاف نظروجود دارد،خاطرشان ناآرام میشود. شما به مرکزاطمینان بدهید که میان ما تفاهم کلی برقراراست به قندهار که رفتید،آهسته درگوش امیرالمومنین بگویید که شیخ گفت،تو امرکن اگرنمردم پا هایم راکه حتماٌدراز میکنم
ملا حسن دستها را به دعا بلند کرد :
ــ دعا میکنیم که خدا وند به ما وشما توفیق اعطا کند که همه مسایل رامثل امروز، دریک فضای اخوت اسلامی،حل وفصل کنیم . نفاق وشقاق را ازمیان ما همیشه دور داشته باشد.به این برادران خارجی ما هم انصاف بدهد که برحقوق مردم بیچارۀ ما پای نمانند. آمین یا رب العالمین . دستها برریشها کشیده شدند.ملاحسن تیلفون جیبیش را بیرون کرد و شماره یی را دایل نمود.تیلفون را به گوش برد.چشمانش با رضایت درچشم شیخ بخیه شده بود. باصدای بلندی که آدم خیال میکرد بی واسطۀ تیلفون، مستقیما با قندهار گپ میزند چیغ کشید :
ــ بلی ! ما با هم جورآمدیم.! شیخ صاحب هم میگوید که فیصله نهایی باید درحضورعالیقدر امیرالمومنین صورت بگیرد. من هم شاید تایک ساعت دیگر پرواز کنم !.
فیصله صورت گرفته بود،برخاستند.ملاحسن باقامت استوار، فاتحانه دربرابرهریک ایستاد،دست به وداع پیش کردوپیشاپیش سه نفراز محافظینش ازاتاق بیرون شد.
موترحامل ملاحسن وهمراهش رایک داتسون جاپانی،با چارتن ازعربهای مسلح شیخ ،همراهی میکرد.هلیکوپتری که ملاحسن را از قندهار آورده بود،کمی دورترازدهکده درپس یک تپه،از نظرمردم پنهان شده بود و.پوسته امنیتی بالای تپه ازش مراقبت میکرد.
پس از رفتن آنها،شیخ ازاتاق برآمد،به منزل بالایی رفت، دراتاق کارخود، تیلفون جیبیش را بیرون کرد،با کسی،کوتاه چند کلمه گپ زد:
ــ شکار پرواز میکند .شاهین را آماده کنید ان شا الله.
و دو باره به مهمانخانه بر گشت .
در پس تپه،پروانه های هلیکوپتر به گردش درآمدند.ملا حسن برای محافظین شیخ دست شورداد وبعد در طوفان گرد وغباری که هلیکوپتربر پا کرده بود، از نظر گم شد .
هلیکوپتر از فراز باغهاوکشتزارهای دره میپرید.خشکسالیهای پیهم،طراوت باغها را به یغما برده بود.ملا حسن ازپس شیشه،چشم به پایین داشت.رویای آبادانی وطن در کله اش غوغا برپا کرده بود . چرت میزد که اگر درسالهای آینده، به جای این درختان پژمرده وکم ثمر،ازدل زمین،گلهای سرخ وبنفش افیون، شگوفا شوند،درمدتی نه چندان دراز،کشوردرمسابقه ثروت نمایی،به رقیب زورآور امارات عربی مبدل خواهد شد.
هلیکوپتراوج میگرفت ولی درکوهستان مغرب، آفتاب روبه نشست بود.ملا حسن قوطی نسوارش را از جیب کشید.درآیینه اش به چهره گوشتی و پندیده خود نگاه کرد.در چهل وپنج ساله گی آ ثار پیری زودرس چهره اش را خط انداخته بود .چینهای پیشانی از خشونت ذاتیش خبر میداد. یک دهن نسوار زد و به غروب آتشین خیره ماند.آن همسفر کم گپ و ترش رویش که تا آندم به رابطۀبسیار نزدیک عربها با دستگاه پیشین استخبارات روسی، فکر کرده بود،سکوت را شکست :
ــ خدا خیرامارت اسلامی را پیش بیاورد. این روسها مردمی زرنگتر ازامریکایی هااستند.مردم افغانستان رابیشتروخوبترازهرکس دیگر میشناسند.شیخ اگریک بار درچنگال شان افتاد،دست طالبان راآهسته آهسته ازافغانستان کوتاه میسازند .من که محفل شراب وکباب شان را دیدم،اخلاصم از شیخ کنده شد .
ملاحسن که تا آن وقت دهها تن از مخالفان خود را با وسایل وذرایع گونه گون سربریده وسنگربه سنگربه پیش تاخته بود زهرخند زد اما فرصت لب گشودن وابرازنظرنیافت ،چون ازپناه یک صخره سنگ تیره،یک شاهین تیزبال آهنین،به نام راکت،بیرون جهید و درسینۀ هلیکوپتر خانه کرد.سرنشینان فقط دریک لحظه زود گذرفرصت یا فتند که گرمای جهنم را در زیرآسمان کبود ودرهوای آزاد تجربه کنند.بعد هرکدام شان مثل شهابهای ثاقب،مشتعل ونورانی،خطهای روشنی درفضا ترسیم کردند وخوش خوش، بر صخره های کوهستان باریدند.

ادامه دارد