طنز

آصف بره کی

اولیای امور

 

سمانشاه که از رمز و راز دنیا خوب با خبر است، "از شکم سیر وطنپرستی" و "از دل گرم سیاست"می کند. در چند سال اخیر با راه افتادن سر و صدای دموکراسی و انتخابات آزاد برای نماینده شدن در لویه جرگه، شوراهای شهری، ولایتی، ولسوالی، تعویض کابینه های " یکی بیا و دیگری برو" احساساتش به جوش آمده، مثل پدران کمرهمت به خدمت وطن بسته و به حق که خود را میراثبر رهبری مردم منطقه هم میتراشد؛ قرار است به زودی سفری به افغانستان داشته باشد، ولی از این که در گذشته رسیدن به جای و مقام به نظرش ساده تر میخورد، امروز به اثر رقابت های شدید کاندیدان "باران دیده" مکاتب سیاسی شرق و غرب خود را با وجود مصم بودنش ناتوانتر از پیش احساس میکند و در حال حاضر که برای اشتراک در انتخابات پیشرو آماده گی می گیرد، در یک نشست خاص با گروه مشاوران محرم خود گفته:

"بچای وطن کار سیاسی بین ای مردم یاغی و باغی کار ساده نیس. اداره کردن ای مردم بلکل به اداره سبد بقه ها میمانه" تا یک سرش را بگیری از سر دیگرش خیز میزنند. با وجود ازی که ده انتخابات چانس باخت ما بسیار زیاد اس، مگم راهای برد هم وجود دارند، خوبیش ده ایس که اکثریت کاندیدا ده یک خط هستیم-یا نی که سیاسته میفامیم اگه سیاست دنیا ره نی، مگم سیاسته خوده خوب میفامیم. بین خود ما گپا حل اس، بین خود گپاره حتا به اشاره سر و چشم و ابرو می فامیم.

"خوب، از سمانشاه که بگذریم، بلآخره باید حق گفت و حق شنید. همی حالی خودم به نتیجه رسیدیم که هر کس باید از خود شروع کند. ده ای اواخر با خود فکر کردم و گفتم، "تو از سمانشاه کجا پس ماندی، برو برادر اول خودته اصلاح کو. همیش از دگرا انتقاد میکنی، کل عمرته به همی کی چی کدنها و چی گفتن های" بیهوده سپری کردی، بلآخره امروز از پنج انگشتی که به سوی دگران گرفته ای یکش را به سوی خود هم نشان بگیر. هر کس باید خودش نمونه مثال باشد. جنگ و خونریزی در وطن تا زمانی خلاص نمیشود تا باهم مصالحه و مفاهمه نکنیم. از کرزی صاحب یاد گرفتم که دست برادری و مصالحه با برادران قدیم ملامحمد عمر و انجنیرصاحب حکمتیار دراز کرد. با آن که بین شان یک دشمنی قومی و پدرکشی هنوز وجود دارد، ولی باز هم کرزی صاحب یک گذشت کرد و دو شوخی، یک شوخی بر سر مردم بیچاره و یک شوخی هم بر سر خود.

خوب، چی درد سر، یادم آمد که چرا من هم با چند تا هم قومی که به دلایل کدام دشمنی سابقه دار با هم رابطه نداریم، مصالحه و مفاهمه نکنم، تا باشد به سرنوشت بد سالخورده های ما دچار نشوم-سالخورده هایی که عمر خود را بیهوده سر افسانه های "سرمنگسک" دشمنی های قومی سپید کرده اند و دستآوردی ندارند جز ندامت و آتش دوزخ.

اولین کاری که کردم نام قومی در پسوند نام اصلی خود "چسپاندم" تا روح سران مرده و خاطرسران زنده شاد شده باشد. پدرم که از دوران پر جوش و خروش شورای چندم به جنبش ضد قوم پرستان پیوسته بود، اولین کارش این بود که تخلص قومی را از کنار نامش حذف کرد. و پیش از آن یاداشتهایی که از خاطره های زنده گی در دفترچه خاص برمیداشت همه شان تخلص قومی داربودند و پسانها یعنی اوایل سال های مبارزات سیاسی و اجتماعی شورای چندم تنها یک نام داشت.

خودم که تازه صنف شش مکتب رسیده بودم و کنجکاوی ام زیاد شده بود هر تاق و سرتاق خانه را مثل مور سرگردان دنبال آب و دانه پشت و رو میکردم. روزی لای فرهنگ "غیاث اللغات" به ورق پاره هایی برخوردم که پسانها دریافتم از پیشنویس های خاطره پدر بودند. به اضافه صفحات برگزیده از روزنامه های وقت "اصلاح  و "انیس" هم میان شان بود که شماره های قدیمتری از خبرهای جنگ دوم جهانی را با عکس هایی از "هتلر" و دیگر صحنه های جنگی، از رفتن سردارهاشم خان و آمدن شاه محمود خان دربر میگرفت. ولی آن چه نظر مرا بیشتر به خود جلب کرد یادداشت دستنویسی بود در حاشیهء یکی از صفحات اخبار که به بسیار وضاحت و تاکید و سه نقطه به ادامه خط نوشته شده بود: "شلغم وبَخته به... خان آباد". خوب، مرا که مثل هر طفل و نوجوان دیگری با شلغم  سرناسازگاری داشتم، بیشتر از پیش کنجکاو ساخت. و پدر که از پدرهای وطنی بود جرئت به  خرچ ندادم از ماجرای "شلغم وبَخته به ... خان آباد" چیزی بپرسم.

سرانجام سالها بعد که بسیار چیزها در وطن و خانواده تغیر کرده بود  و از جمله پدر حوالی سالهای هفتاد میلادی تازه از یک سفر سراسری اروپا برگشته بود، به زودی روشن شده بود که  نافهمی زبان خارجی اذیتش کرده بود. اولین تاثیر سفر آن بود که بلافاصله تغیر  90 درجه یی در رفتار و کردارش دیده میشد ، یکی از نشانه های تغیر، نرمش بود و از جمله نرمش در جویا شدن حال و احوال درسهای مکتب از فرزندان. روزی مرا که کلانترین پسر خانواده بودم نزد خود خواست و بلافاصله امرکرد که  برای فراگرفتن انگلیسی باید به مرکز فرهنگی امریکا واقع در شهرنو بروم. این اقدام پدر برایم شوک دهنده بود، زیرا من از رفتن به مکتب عادی بیزار بودم چه رسد به به دنبال کردن کورس انگلیسی. خوب، با پریشانحالی ولی با استفاده از نرمشش گفتم یک شرط دارم، گفت شرط ات چیست؟  گفتم، در فلان جای و فلان اخبار به چنین یاداشتی برخوردم که میخواهم بدانم در آن یاداشت "شلغم وبَخته به ... خان آباد" چه رازی پنهانست. آیا شلغم وپخته خان آباد میرفت و یا شلغم وپخته از خان آباد میآمد؟ در حالی که از محبت پدرانه وطنی گوشمالی میداد، قاه قاه به خنده شد و گفت، "ای کورموشک ده هر جای بوی میکشی" و ادامه داد:

سالها پیش که به سن و سال کم و بیش خودت رسیده بودم، نزد پسرکلان کاکایم که در خان آباد ماموریتی داشت و در کنار کار ماموریت شخص ادیب، شعردوست و صاحب نظر شریعت و تصوف اسلامی هم بود، من نیز زیر نظرش به خواندن مجموعه های شعری مروج آنروزگار می پرداختم. یک روز تیرماهی (خزان) که در پیتوخانه اش نشسته بودم و او خود مصروف خواندن چیز دیگری بود، از قضا یکی از اولیای امور آنوقت که نمیدانم ولسوال یا والی وقت بود درآمد و پس از احوالپرسی با پسرکاکایم، بالای سرم ایستاد و گفت: واه واه سعدی میخوانی؟ گفتم : بلی. در آن حال بی آن که اجازه بخواهد سراش را کمی پایین کرده کتاب را از دستم گرفت و یکی از صفحات را باز گشوده، بلند خواند:

"در ریگ روان و دشت سوزان

شلغم وبَخته به ز مرغ بریان"

اصل شعر را که قبلا خوانده بودم ، در دل با خود خندیدم و صدا بر نکشیدم و او چند بیت دیگری هم از اینجا وآنجا خواند و کتاب را واپس داد.

ولی امروز که در خارج خاطره نویسی میکنم باید بگویم که فراگرفتن انگلیسی به جایی نرسید و سودی در بر نداشت، اگرچه شکر خدا روز و روزگار خوب می چلد، ماهانه پیسه سوسیال جاریست و در پهلویش در قصابی "اللحم و فی 100%حلال" هم کار می کنم. از کار خود خیلی راضی هستم، بلآخره هر کار که برای پیشبرد زنده گیست شرافتمندانه است، و مهم این که همکاران قصابی از سابقهء کاری، قومی با شهرت نام و تخلصم خوب اطلاع دارند و مرا همیش "رییس صاحب فلانی خان ..." صدا میزنند. راستی تنها چیزی که در وجودم واقع شده که چندان به یاد کردن هم نمی ارزد فقط  "زیادت گرنگی گوش و کوتاهی هوش" است. به خصوص زمانی که در کنج قصابی مشغول کاویدن آخرین خرده ذرات گوشت و چربی لای استخوانهای قفس سینهء گاو دهساله میشوم و مست سابقهء کاری و نام قومی. و اگر خداوند یاری کرد من هم به هم قومی ها پیغام کردیم که به زودی میآیم و مثل پدران برای تان خدمت میکنم. اولین کارم جغل اندازی سرک قریه و خاک اندازی به چشم مردم خواهد بود. انشاء الله که به زودی وکیل شورا میشوم و از اولیای امور وطن.

یاد نادرخان معلم انگلیسی صنف هفت ما به خیر، آدم شیک پوش و"ترت گوی" بود، روزی که از شمولیتم به مرکز فرهنگی امریکا مطلع شد به میز و چوکی من و فخرالدین بچه خرده فروش نزدیک شد و گفت: "حیف پیسه بابیت" تو کجا و انگلیسی یاد گرفتن کجا، اگر عیاشی میری مرکز فرهنگی جای خوب اس اگر به راستی میخواهی انگلیسی یاد بگیری"کابل سنتر" برو. پسانها فهمیدم که او این را به خاطر احساسات ملی گرایانه اش گفته بود؛ ولی با آنهم چند کلمه انگلیسی که یادم مانده، مدیون درسهای اوست:

IF اگر، WAS بود، DOES کند، GOES رود، WHY چرا.