الهه بقراط

 

 

 

 

«آن گنهکاران بیگناه»

 

 داستان سرنوشت سه نسل آواره
◊ لیلا شریفی
◊ انتشارات نیما؛ آلمان تابستان 2006




وسوسه بررسی زنده گی نسل هایی که ما با آنها زنده گی کرده ایم و خود نیز به یکی از آنها تعلق داریم از یک سو و جستجو برای یافتن پاسخی مناسب به نابسامانی های اجتماعی از سوی دیگر بسیاری را بر آن وا می دارد تا با مرور زنده گی خود به شکل خاطرات یا داستانی که گویا درباره دیگری نوشته شده است، دست به قلم ببرند. «داستان سرنوشت سه نسل آواره» در سه جلد نوشته لیلا شریفی خواننده يی که بیشترین دوران زنده گی خود را در اتحاد جماهیر شوروی گذرانده است، از این دست است.

لیلا شریفی که پیش از انقلاب اسلامی در ایران با نام لیلا شریفوا برای دوستداران موسیقی آذربایجانی شناخته شده بود در سال 1315 در مشهد به دنیا آمد و بنا به نوشته همین کتاب پس از انتقال خانواده اش به مشهد در  شانزده  ساله گی با یک افسر توده يی به نام رحیم شریفی ازدواج کرد. او پس از مدتی کوتاه به دلیل عضویت همسرش در سازمان افسران حزب توده خراسان به اتحاد شوروی پناه برد.

لیلا شریفی در «سخنی چند از مؤلف» می نویسد در جستجوی یافتن «علل بدبختی های مردم» و هم چنین «چاره» و «راه نجات» دست به نوشتن این کتاب زده است و به خواننده یادآور می شود: «منظور من از نوشتن این رمان این نیست که در برابر ادبا و فضلا اظهار فضل و ادب کرده و مورد تشویق و تعریف و تمجید قرار گرفته باشم، هدف از نوشتن این کتاب کمک به انسانها برای رسیدن به مقام واقعی انسانی است».

به این ترتیب این خواننده آذربایجانی که زمانی در اوج شهرت و محبوبیت بود با نگاهی به گذشته به دو نسل پیش از خود باز می گردد و در کنار آداب و رسوم بومی به جزییات زنده گی «تاجر مشهور شهر باکو فتحعلی خان» و همسر یونانی تبارش «مادلن» می پردازد تا زمینه آشنایی و ازدواج دخترشان «نفیسا» و «رجب بیک» جوان اهل ترکیه را فراهم آورد. انقلاب اکتبر تازه به پیروزی رسیده و کشور «حساب و کتاب» ندارد چرا که «یک عده مردم مجهول الهویه، بیسواد و عقده يی بر سر حکومت آمده اند». بر این اساس «رژیم کنونی به طرفدار احتیاج دارد نه به سواد و معلومات».

نویسنده در گفتگوی شخصیت های کتاب به شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران در روسیه شوروی نقب می زند و به آنجا می رسد که کسب و کار تجار در باکو کساد می شود و رجب بیک و همسرش نفیسا با نوزاد دختری به نام «لیلی» که هم غسل تعمید یافته و هم اذان در گوشش خوانده اند، با نام مستعار و به عنوان ایرانی تبار وارد بندر پهلوی می شوند تا بخت خود را در آنجا بیازمایند.

در جلد دوم دست سرنوشت خانواده لیلی را به رشت و از آنجا به تبریز و فیروزکوه و ورامین و مشهد می کشاند. رجب بیک و نفیسا با فرهنگ و تاریخ و هم چنین خرافات ایرانیان آشنا می شوند و افراد مختلف را که طرفداران مشروطه و یا جمهوری خواه بودند ملاقات می کنند. سرانجام پای رجب بیک به دلیل رفت و آمد با تشکیلات توده يی ها به زندان مشهد می رسد. رجب بیک به سخنان یکی از دوستان ایرانیش می اندیشد که به وی می گفت: «شما با مردم کشور ما هرگز توافق و زبان مشترک پیدا نخواهید کرد. ما مردم پیچیده و مشکلی داریم این امر با سرشت ما بسته گی دارد. مثلا شما هرگز نخواهید فهمید که چرا ما خوش برخورد و بدبدرقه هستیم. چرا تظاهر به دوستی می نماییم و چرا بدون علت آغاز دشمنی می کنیم. چرا قهرهای بیجا و آشتی های بیمورد را به میان می کشیم. لافهای بلندبالا و آنچنانی بی معنی ما برای چیست؟ چاپلوسی احمقانه ما چه نقشی دارد؟ از دروغ گفتن چه لذتی می بریم؟ از تهمت و افترا به این و آن چه منظوری داریم؟ بزرگترین و نابخشوده ترین گناه و مشکل ما این است که نوابغ و دانشمندان و روشنفکران کشورمان را که سرمایه و خدمتگذار جامعه می باشند نابود می کنیم و بعد هم به سوگواری آنها نشسته زاری و شیون راه می اندازیم. جالب اینجاست که در آن زمان هم شما نخواهید فهمید آیا مردم از کرده خود پشیمانند و به بزرگی نوابغ و دانشمندان خویش پی برده اند که اکنون زاری و شیون راه انداخته اند یا اینکه چون کلک آنها را کنده اند در باطن خوشحال بوده ولی در ظاهر اشک تمساح می ریرزند و خود را طرفدار حقیقت نشان می دهند».

پدر در زندان است که لیلی با ستوان رشیدی از افسران حزب توده ازدواج کرده و با هم به شوروی می گریزند. کشوری که ساکنانش به او توصیه می کنند: «هر چه دیدی دم نزن و هر کس پرسید زنده گی چطور است، بگو بسیار عالی است».

جلد سوم، زنده گی لیلی در مهاجرت است که از شهر قهقه در ترکمنستان به لنین آباد و دوشنبه در تاجیکستان و باکو در آذربایجان و سرانجام برلین و دوسلدورف در آلمان می رسد.

در دوشنبه است که راه لیلی به رادیو و موسیقی باز می شود و در می یابد چگونه موسیقی نیز در خدمت سیاست حاکم است. یکی از آهنگسازان به او می گوید: «در مملکتی که ما زنده گی می کنیم آهنگساز به معنی واقعی وجود ندارد. ما همه فرمانبردار دولتیم و دستورات آن را اجرا می کنیم. به ما سفارش می دهند برای یک پنبه زار آهنگی خلق کنیم و یا برای قهرمانی که به اصطلاح شیر می دوشد و به دولت می سپارد ترانه يی بسازیم و یا برای تراکتورهایی که در صحرا پراکنده هستند و سر و صدا راه می اندازند سنفونی بیافرینیم».

لیلی اما می گوید: «من وطن گم کرده ام، من فامیل گم کرده ام. من گذشته زیبایم را از دست داده ام. من فقط یک راه نجات از مرگ تدریجی دارم آن هم خواندن ترانه هاست». لیلی همسرش را از دست می دهد و دخترش که شوق فرار از شوروی داشت با یک ایرانی ازدواج کرده و ساکن برلین غربی می شود بدون آنکه نشانی از پدر و مادر بگیرد. لیلی عکسهای مشترک با دخترش را می سوزاند و بقیه را برای او پست می کند و خود با وساطت یک دوست ایرانی به ازدواج مصلحتی با یک مرد افغانی تن می دهد تا با عبور از «دروازه جهنم» و «زباله دان وحشتناک» سرانجام ساکن دوسلدورف شود.

کتاب سه جلدی لیلا شریفی اگر به دست گروهی کاردان سپرده شود می تواند به یک سریال تلویزیونی و یا یک فیلم تبدیل شود که در آن طلوع یک «ستاره درخشان» با تحکیم یک نظام سیاسی آغاز می شود و غروبش پس از سی سال فعالیت هنری با فروپاشی آن نظام همزمان می گردد.

در پایان لیلی رشیدی در آرامش کرانه رود راین برای اندکی از «مردم کره زمین، آن گنهکاران بیگناه» از رنج و شادی زنده گی و از گذشته می گوید و می خواند.

***

با امتنان از خانم الهه بقراط که اجازهء نشر دوبارهء نوشتار را در آسمایی مهربانی کردند

 خواننده گان می توانند سایر نوشتار های  خانم الهه بقراط را در صفحهء انترنتی ژورنالیست  بخوانند.