خالده نیازی
 

چند سالش باشد؟

چند سالش باشد؟ سی؟ چهل؟ پنجاه؟ مادر دختر هاست یا مادربزرگ شان؟

دختر بزرگ تر شاید ده سال داشت. دختر کوچک هشت ساله مینمود. زن پیراهن چیت رنگ پریده با گل های یک وقت زرد بر زمینه ماشی به تن داشت. دخترک ها چاق و بازی گوش بودند. همانطور که روی زمین خاک آلود نشسته بودند با سنگچل ها روی خاک رسم میکردند همدیگر را تيله  میدادند و یک پی هم میخندیدند. زن نیز که در دو قدمی دختر ها روی زمین نشسته بود به آنان پيوسته تنگه می زد و به سکوت شان میخواند. دختر ها دو دقیقه يی ساکت میماندند بعد مثل این که یاد شان میرفت زن چه گفته بود دوباره شروع میکردند به خاکبازی و شیطنت. دختر ها لباس های نو تری به تن داشتند که مثل لباس های زن به رسم لباس های محلی بالا تنه های گشاد و دامن های چین دار داشتند. چادر های سبز شان هر بار که روی شانه های شان سر میخورد، زن آنها را با دستان خودش روی مو های پر پشت دختر ها میکشید و با چشم غره يی با سوی جمیعت بزرگ مردها می رفت. زیر پیراهن همه تنبان هايی از سوف بنفش به تن داشتند.

مرد همراه زن شاید سی سال داشت. با سری فرو رفته در شانه ها با حرص دود سگرتش را قورت میداد و به جايی چشم دوخته بود. شاید اصلاً آن جا نبود. حرف که میزد به زن نگاه نمیکرد. چشم هايش به همان نقطه نامعلوم دوخته بودند. یک بار که با نگاه تند به سوی دخترها دید و با صدای خشن چُپ باشیدی گفت دخترها برای مدت طولانی ساکت ماندند. فقط با انگشت های شان روی خاک رسم کشیدند و نگاه های شیطنت بار شان بی صدا به بازی نشستند. نگاه زن که به سمت من راه کرد، لبخندی لبانش را از هم گشود. من شاید در ده متری آنها ایستاده بودم و جزيی از جمیعتی بودم که از ساعت ها انتظار هواپیما بودند.

فرودگاه یک میدان خاکی بود که دور تا دور آن را دیوار کاه گلی کشیده بودند. تا میدیدی خاک بود و خاکی... هنوز از هواپیما خبری نبود. دخترک ها آرام آرام نا آرام شدند. دیگر خاکبازی نمیکردند. زن به هر کدام تکه نان خشک با یک مشت شاید توت یا کشمش داد. مرد سگرت چندمین اش را آتش زد و تکه نانی را که زن بهش پیشکش کرده بود با اشاره دست و سر رد کرد. درست پیش روی زن تفی به زمین  انداخت و مثل این که فحش هم داد. صدایش را من نمی شنیدم. شاید به شرکت هوا پیمايی، شاید به زن یا به خودش که خسته و تکیده مینمود.

یکی فریاد زد: طیاره آمد. جمیعت با طرف دری که میدان خاکی را ازیک ساختمان خاکی که به جای ترمینال قبول شده بود هجوم برد. مردی که معلوم نبود سالمند است یا تکیده فریاد زد : اول سیاه سر ها. زن با یک حرکت ایستاد و دست های دختر ها را که از جا پریده بودند چپ و راست در دست گرفت. درین فاصله من پشت سر زن رسیده بودم. زن که یکی دو بار دیگر نیز با نگاهی مهربان به من دیده بود، نامطمین پرسید: افغان هستی؟ گفتم: بلی. باز پرسید: کت ای خارجی چه میکنی. گفتم: ريیسم هست. با نگاهی پر از اعجاب- شاید هم تحسین- گفت: خو. گفتم: گردن بند تان بسیار مقبول هست. گفت: یادگار پدرم هست. تنها یادگار پدرم. اگرنه برت میدادمش. گفتم : برای خود تان مقبول هست. خندید. دندان های پیش رویش همه افتاده بودند. با کم رويی سوالی را که از آغاز دیدنش میخواستم بپرسم خودش جواب داد:دخترایم استند. پدر شان سال ها گم بود. رفته بود ایران کار کند. بعد دیگر سر و درک اش گم شد. دو تا پسرم حالا برای خود زن و اولاد دارند. یکیش در ایران کار میکند، پسر دوم ام از مزار زن گرفت و پیش خسر خیل خود خانه داماد شد. گفتم: باز دوباره عروسی کردید؟ نگاهی متاسل به سویم کرد و گفت: نه. همان یک بار بسم بود. شوهرم بعد از ده سال دوباره پیدایش شد. ای دخترا که پیدا شدند چار سالی همرایم بود. بابه دختر ها میگفت، چار سال در ایران بندی بوده. استخوان هایش را بندی خانه پوده کرده بود. همیشه از درد کمر و پای و شانه مینالید. دختر دوم هنوز یک ساله نه شده بود که افتاد و مرد.

همان طور که در صف پیش دروازهء اداره میدان خاکی هنوز منتظر بودیم، پرسیدم: این که همراه تان هست... پیش از این که حرفم به آخر برسد، گفت: شوهرم هست. گفت: بچهء  ایورم است. گفت: پیش مه خورد کلان شده. به سن پسر اولم است. گونه هایش گل انداختند. ادامه داد: پدرش میخواست بعد از مرگ شوهرم مرا بگیرد. اما مادرش از پسرش خواست که او مرا نکاح کند. امباق نمیخواست. بچه اش را فدا کرد. گفته بود، اگر زن کاکایت را نه گیری، شیرم را نه می بخشمت. سرخی گونه هايش پر رنگ تر شدند. گفت: همیشه قهر است. قهرش را سر من و دختر ها خالی میکند. و اضافه کرد: من بی آن هم سال ها تنها بودم. می خواستم همرای دخترایم در همان گوشه خود بمانم. از لباس شويی خرج خودم و دختر ها را می کشیدم. اما گپ سر زمین بود. آن هم زمینی که حالا پر از مین است و در سال های بی آبی سنگلاخ شده. چند قدم دیگر به در موعود نزدیک تر شدیم. زن نگاهی به مرد کرد و سرش را با تاسف شور داد. از من پرسید: تو اولاد داری. گفتم: آری دو تا. گفت کجا استند؟ گفتم پیش پدر شان. پرسید، در کابل؟ گفتم در آلمان. گفت به کابل نزدیک است. خنده ام گرفت. نه بسیار دور است. با طیاره هفت ساعت راه هست. خی امروز نه میرسی. نه مثل این که امروز به هیچ جايی نمیرسیم. رویم باز شده بود. پرسیدم: کابل زندگی میکنید؟ گفت: نه. کابل برای عروسی پسر برادرم میروم. دخترم نامزد پسرش هست. پرسیدم: مگر دختر دیگری هم دارید؟ دست دخترک بزرگ تر را همانطور که در دست نگهمیداشت، بلند کرد و گفت: نی همی دختر اس... برادر شوهرم پارسال لفظ داد. آخر برادر شوهرم که حالی خسرم هست، پسر کاکایم است. از برادرم دختر گرفت و دختر مرا به پسرش لفظ داد. پرسیدم. شما که عروس شدید چند ساله بودید. گفت درست نمیدانم. سه سال شکم نه کردم. شوهرم هر روز میگفت: زن دیگر میگیرم. تا که بچه اولم پیدا شد. ملا سعید میگفت هنوز صغیر است. مادر شوهرم میگفت مام صغیر بودم. نه ماه بعد از عروسی پسر آوردم. از دروازه گذشتیم. هواپیما زیر قشری از خاک آماده پرواز بود. آرام آرام مرد ها هم از دروازه گذشتند و در صف مردانه ایستاده شدند. از زنی که جلو من در صف زنها ایستاده بود پرسیدم : دختر را زود عروسی خواهید کرد؟ گفت : به دل مه خو نیست. هرچه خسرم بگوید...سر جایم که نشستم، یادم آمد ، نپرسیدم چند سالش هست.


دسمبر 2004