رسیدن به آسمایی:01.2008 .21 ؛ تاریخ نشر در آسمایی :01.2008 .21

 

سه شعراز جاوید فرهاد

 

با تو از درد همین خامه نمی گویم هیچ

 

دم مگیرید که امشب نفس تازه ی ماست

در ببندید، بلا در پس دروازه ی ماست

در دل ظلمت شب تیر و خدنگم به کجاست؟

دزد در بیشه فروخفته تفنگم به کجاست؟

راه پرپیچ و سفرنامه عجب ننگین است

رهرو گمشده را درد سفر سنگین است

جاده صعب است کسی هیچ به یکجا نرسد

ترسم این رهرو پامانده به فردا نرسد

ظلمتی هست در این بیشه چراغی باید

و از آن رهرو گمگشته سراغی باید

***

رفتی و تاک دگر باره پرانگور شده

لیک اینک همه اش طعمه ی زنبور شده

دست تو نیست که باری به اناری برسد

دامن زمزمه هایت به بهاری برسد

یاد آن روز که همواره سخن می گفتی

و غزل های صمیمانه به من می گفتی

ترسم از فاصله ها حرفی اگر گوش کنم

آن غزل های ترا زود فراموش کنم

برنگردی تو دگر باره غزل می خوانم

چشم بر راه تو همواره غزل می خوانم

با تو از درد همین خامه نمی گویم هیچ

از غم تلخ سفرنامه نمی گویم هیچ

***

آه اینک سحر از خانه ی ما دور شده

مرگ در ظلمت این دهکده دستور شده

دامن از ماست که بر کینه ی دیروز زدیم

خنجر از ماست که بر سینه ی دیروز زدیم

ما همانیم که در معرکه پامال شدیم

پایبند هوس و رشته ی آمال شدیم

میوه از شاخچه ی تلخ درختی خوردیم

آخ از دست قضا سلیی سختی خوردیم

بقچه ی فکر پر از جنس دغل داریم ما

دست سرمازده در زیر بغل داریم ما

همه در فکر که همسایه چناری دارد

سیب و زردآلوو انگور و اناری دارد

چوب از جنگل بیگانه مهیا نکنیم

سیب از خانه ی همسایه تمنا نکنیم

فصل سوگ است که بر ماتم ما می خندد

حرف در کوزه ی اندیشه ی ما می گندد

باخبر فرصت این حوصله تنگ آمده است

مرمی حادثه بر میل تفنگ آمده است .

***

 

خالیتر از تنهایی

 

میوه ی فلسفه ها را خوردم

لذت یافتنت کم شد

بعد آن

سر این سفره ی خالی عواطف هر شب

به سبوس تکه ی لبخندت

روزگاریست قناعت کردم.

***

 

شعر برف

 

وقتی که شعر برف

در خلوت بلند زمستان سروده شد

آنشب حقیقت ممنوع ریشه را

در خواب عاشقانه ی گلهای کاغذی

تعبیر می کنم.