رسیدن به آسمایی :02.2008 .28؛ تاریخ نشر در آسمایی :03.2008 .01


 قادر مرادی
 

خانه های خاکی و دستمال های گل سیب

بازهم داسـتان دیگری شـروع می شـد. شـاید هم داسـتانی پایان می یافت و داسـتان دیگری شـروع می شـد. شـاید برگی از درخت می افتاد و شـاید کسی به دنیا می آمد و کسی از دنیا می رفت. معلوم نبود. کس چه می دانسـت چه می شـد. همه در دوش بودند. وارخطا و سـراسـیمه، پشـت سـر خود را نگاه نمی کردند. کسی پیش پایش را هم نمی دید. این صدای فریاد کی بود؟ به من چه، بدو که می مانیم. کسی حتی نگران این نبود که مورچه یی زیرپایش شـود و بمیرد و او جوابده شـود. انگار همه به این عقیده شـده بودند که سـوال و جوابی در کار نیسـت. ها، کس نمی دانسـت چه می شـد. اما همه می دویدند. می دویدند.

بهار بود، یک روز کمرنگ بهار. آفتابی بود و روز خنک و رنگ پریده، از همان روزهایی که آدم کسـل و خسـته می بود.او هم کسـل بود، خسـته بود. درد داشـت. در شـکمش چیزی می جنبید. از اول اول های صبح احسـاس درد می کرد. کمرش درد می کرد. بیش از روز های دیگر کسـل و خسـته بود، دل ونادل رشـته ها را می تنید. بافتن قالین روی دلش ریخته بود. به فصل دراز ناتمام قالین نگاه می کرد. چقدر باید این رشـته های خرد و کوچک را ببرد و بتند تا فصل طویل قالین تمام گردد. به نظرش می آمد که کار ناممکنی اسـت. پدر چرا مرا به این آتشـخانه انداخت؟ در خانهء پدر هم روز خوشی ندیده بود. خیال کرده بود که این جا شـاید بهتر از خانهء پدر باشـد. پدرش گفته بود. آن جا که می روی آرام می شـوی، آب و نانت می رسـد. خانهء بخت، خانهء خود آدم اسـت برو، آن جا. بختت بیدار شـده. یک روز نی یک روز آخر می روی. سـیاسـر پیش پدر و مادر امانت اسـت.

اما او در آن وقت نه معنی بخت را می فهمید و نه خانهء شـوی و شـوی کردن را. روز اول که او را می بردند، به تنش پیراهن دامن کلان نو و زرزری پوشـاندند و یک چادر یاسـمنی رنگی بر سـرش انداختند که سـتاره های کوچک کوچک نقره یی رنگ داشـت و مانند زرهای نقره یی رنگ پیراهن آبیرنگ زیبایش در شـعاع آفتاب می درخشـیدند. آن روز که برای بار اول این گونه لباس ها را به تنش کرده بودند، بسـیار خوشـحال شـده بود. چند تا چوری های رنگهء پلاسـتیکی به دسـت هایش کردند و یک حلقهء نازک نیز در گوش هایش آویختند. سـرخی و سـپیده هم به لب ها و رخسـارهایش زدند. بار اول بود که او این چیز هارا می پوشـید. دلش خوش بود. از این که همه خوش بودند او هم خوش بود. خیال می کرد به جایی که می رود، جای خوبی اسـت و برایش خوش می گذرد. اما حالا که از آن روز مدت ها سـپری شـده بود، می دید که دلخوشی هایش همه خواب و خیال بوده اند. آن روز که تنش را شـسـتند، بقچه یی را که با یک دسـتمال گل سـیب بسـته شـده بود، باز کردند و این لباس ها و چوری ها را از میان آن در آوردند. بعد از دو سـه روز که ازآمدنش به این خانه گذشـت، بار دیگر این لباس ها میان همان دسـتمال گل سـیب بسـته شـدند و دیگر یک بار هم آن هارا نپوشـید.

حالش بدتر می شـد. درد داشـت. در کمر ش، در شـکمش، در شـانه هایش، دردی آهسـته آهسـته تمام بدنش را می گرفت. بی جان و ناتوان بود. دسـت هایش سـسـت و بیحال. قوت کار کردن و بافتن و تار تنیدن را نداشـت. از بس بافته بود، گوشـت کلک هایش فرو رفته و ناخن هایش گم شـده بودند. کم کم اسـتخوان معلوم می شـد. نمی توانسـت از بافتن دسـت بگیرد. هر دم پشـت سـرش را نگاه می کرد. هر دم به خیالش می آمد که صنم خاله دوان دوان می آید و باز هم داد و فریاد می کند. چرا بیکار نشـسـته ای؟ دختر گدای، چرا؟ و باز از موهایش سـخت می کشـد و به گوشـهء اتاق میان کلوله های رنگارنگ تار های قالین بافی می اندازد.

روزهای اول گریه و زاری کرد. روزهای اول داد زد و فریاد کشـید.مادر نادیده اش را مثل دیگران صدا زد و پدر گفت و واویلا سـر داد. اما بعد ها دید که گریه و زاری سـودی به حالش ندارند. اندامش زخمی زخمی شـده بود. دندان های صنم خاله، روی بازو ها و ران هایش لکه های سـیاه و کبود رنگی برجای گذاشـته بودند. لگد های شـوهرش که در همهء بدنش داغ افگنده بودند. چاره نبود. باید خاموش می ماند. با وجود آن که خاموش می ماند، بازهم می دید که این آدم های دور و پیشـش مثل دیوانه ها به جان او حمله می کردند و بازهم دندان گزیدن ها، از مو کشـیدن ها و لگد زدن ها… ای خدا این ها هیچ آدم نیسـتند. نمی دانسـت چه کند. جایی برای رفتن نداشـت. می مرد و می سـوخت. این بود خانهء بخت، می گفتند ا ز خانهء بخت هیچ زنی زنده بیرون نمی شـود. خاک بر سـر این خانهء بخت.

سـرش می چرخید. به زحمت رنگ تار های قالین را تشـخیص می داد. رنگ ها با همدیگر می آمیختند. تار ها و رشـته ها رنگ رنگ می شـدند. از کوچه صدای دخترکان می آمد که نای نای گویان آواز می خواندند، خاکبازی می کردند. می دانسـت که حالا آن ها در کوچه آزاد و راحت اند. از خاک های کوچه خانه گگ می سـازند. گنبدک ها می سـازند. رشـته ها رنگین بودند، تارها رنگین بودند، رنگ سـرخ، رنگ شـتری، رنگ کبود، رنگ سـیاه بودند. مقابل چشـم هایش این رشـته ها و رنگ ها بازی می کردند. می گریختند. می آمدند، می رفتند، می رقصیدند. از سـقف خانه می باریدند. از راه کلکین به بیرون می گریختند. فکر می کرد که او را چیزی می شـود. چشـم هایش خود به خود بسـته می شـدند. باز چشـم هایش را بازمی کرد. نا گاه متوجه شـد که این بار رشـتهء قالین را نبریده اسـت. کلکش را بریده اسـت. خون سـر می زد. توانسـت پارچه یی را پیدا کند و کلک خون آلودش را با آن بپیچد. خون ازتهء پارچه سـر می زد. خون نمی ایسـتاد. این بار بد بریده بود. به نظر می آمد که این بار نسـبت به هر بار دیگر زخم عمیق اسـت. بریده گی عمیق اسـت. شـاید کدام رگ کلان را زده بود. خون چشـمه سـان می جوشـید و رنگ سـرخ پارچه را تیره و تیره تر می سـاخت. صدای پایی شـنید. فکر کرد که آمد، صنم خاله، موجودی درون شـکمش جنبید. فکر کرد که این موجود همین حالا می خواهد بیاید، پیش از وقت. می گفتند وقت زیادی مانده اسـت تا بیاید. اما خیال می کرد می آید. از آمدن او هم می ترسـید، هر بار که متوجه شـکمش می شـد، می ترسـید. صدای پا شـنید. شـاید صدای قدم های صنم خاله بود. درد شـدیدی در کمرش حس کرد. دید که دیگر کاری ازدسـتش سـاخته نیسـت. خودش را رها کرد. پشـتش به دیوار خورد. روی کلوله های تارهای رنگارنگ قالین، کنار کارگاه افتاد. روی کلاوه های تار شـتری رنگ قالین بافی. سـرش می چرخید. همه چیز می چرخید. دسـتگاه قالین می چرخید. قالین نیمه بافته هم می چرخید. گل های قالین همه می چرخیدند. گل های کبود رنگ، شـتری رنگ، اناری رنگ، سـیاه و سـرخ… کلوله تار ها، قیچی ها و کارد های قالین بافی همه جان گرفته بودند. در فضای اتاق می پریدند. به درو دیوار می خوردند. ناگهان با حیرت دید که همه چیز مثل قالین اسـت. مثل گل های قالین، مثل نقش و نگارهای قالین، زرد، کبود، سـرخ، اناری، سـیاه، اشـتری. ناگهان متوجه شـد که این قالین بدن برهنهء اوسـت. خودش را، اندام برهنهء خودش را انگار در آیینه می دید. بدنش پر از گل های رنگارنگ قالین بود. دید قالین، بدنش اسـت. بدنش، قالین اسـت. داغ های کبود، سـرخ، زرد، شـتری، سـیاه، اناری و جای دندان ها و ناخن های صنم خاله، جای لگد های شـوهرش و جای داغ بسـیار چیز های دیگر… اندامش می چرخید، مثل قالین و گل هایش هم می چرخیدند. خانه های خاکی، گل های قالین و دسـتمال های گل سـیب، چادر یاسـمنی رنگ، سـتاره گگ های نقره یی رنگش هم در هوا می پریدند. پیراهن دامن کلان آبیرنگ زردارش هم به هوا می پرید. آسـمان پر از دسـتمال گل سـیب، گل های قالین، چادر یاسـمنی رنگ و پیراهن زردار آبیرنگ شـده بود، پر از دسـتمال های گل سـیب و خانه گگ های خاکی، گنبدک های خاکی در هوا پاش پاش می شـدند، ویران می شـدند، گرد می شـدند و باد آن ها را با خود به هر سـویی که می خواسـت می برد. صدای آواز خواندن دخترک ها به سـرش بد می خورد. صدا ها مانند ضربه هایی بودند که بر سـرش فرود می آمدند.

***

در کوچه بهار بود، یک روز بهار با آفتاب کمرنگ و هوای ناخوش که سـرمایش آدم را آزار می داد. یک روز بهاری رنگ پریده بود. بچه ها و دخترک ها در کوچه خاکبازی می کردند نای نای گویان چهار بیتی می خواندند. نو گلبانو کجاسـت، نو گلبانو؟ صدایی از دور و پیش به گوش رسـید. نو گلبانو کجاسـت؟ باز گم و نیسـت شـده؟ نو گلبانو در کوچه بود. در جمع همین دخترکان که خاکبازی می کردند و نای نایی می خواندند. به سـوی حویلی نگاه کرد کسی را دم درِ حویلی و سـر بام ها ندید. کسی نبود. آن صدا ها شـاید در خیالش آمده بودند. دوازده سـاله بود، شـاید هم بیشـتر و شـاید هم کمتر… سـال و زمانه عوض شـده اسـت. شـاید دوازده سـاله نبود. آدم نمی توانسـت از دیدن کسی سـن او را حدس بزند. جوان های پیر، پیرهای جوان، کودکان پیر، کودکان جوان و یا هم جوانان کودک بسـیار بودند. دنیا قاعده و قانون دیگری، رنگ و روغن دیگری به خود گرفته بود. همه در دوش بودند، در یک سـرعت و کسی به عقبش نگاه نمی کرد. به زیر پایش هم نگاه نمی کرد و هراس از این نداشـت که شـاید مورچه یی را زیر پا کند و بکشـد و روزی جوابده باشـد. مثل آن بود که همه به این تصور باور کرده بودند که روز سـوال و جوابی در کار نیسـت. حتی از این اندیشـه نداشـتند که با این سـرعت جنون آمیز و حرص و آز که می دویدند، شـاید پای شـان به سـنگی بخورد و بیافتند.

هر کس برای خودش از خاک های مرطوب کوچه خانه های خاکی می سـاخت. خانه گگ های خاکی، گنبدک ها، گنبدک هایی رویایی… نوگلبانو هم برای خودش خانه گگ می سـاخت. گنبدک می سـاخت. مواقعی که دیگران را دور می دید، می پرید و به کوچه می آمد. به جمع همبازی هایش می پیوسـت. هر گاهی که صنم خاله می رفت تا درخانه های مردم نان پزی کند، هر گاهی که « شـرآو چولاق » را دور می دید و یا او را خواب می یافت و یا هم " شـاپی نوچه " را می دید که رفته اسـت. می دید که دم غنیمت اسـت. می دوید به کوچه. خانه برایش جهنم بود. قفس بود. یک دقیقه بیکارش نمی ماندند. اگر کاری برای انجام دادن نبود، صنم خاله جارو به دسـتش می داد و می گفت که برود و بام ها را جارو کند. اگر می بودند، اگر شـرآو چولاق هم بیدار می بود، نام نوگلبانو یک لحظه هم از دهان شـان نمی افتاد. هی نوگلبانو، هی نوگلبانو، هی نوگلبانو بود.

صنم خاله رفته نانپزی، « شـرآو چولاق» خوابیده بود. باز زمان دم غنیمت بود. چند لحظه بعد که از خواب بیدار شـود، باز او را صدا می زد. نوگلبانو کجاهسـتی، کجا؟ لگن را بیاور، لگن را. لگن را می برد تا « شـرآو چولاق » در آن بشـاشـد... و... و بکند و بوی بدی همهء فضای اتاق را می گرفت. تا زمانی که لگن را می برد و به کنار آب خالی می کرد، در عذاب می بود. لگن را می شـسـت، می آورد و در دهلیز می گذاشـت. از این کار ها خسـته و دلگیر شـده بود. وقتی « شـرآو چولاق » از بسـترش بلند می شـد، یک خیل مگس ها غوژاس کنان به پرواز در می آمدند. از بسـترش تا به سـر دیگر خانه که لگن، آن جا، دم در می بود، با دسـت هایش می آمد. با کونش راه می رفت. اکثر اوقات که عجله می داشـت، تفدانی چرکینش که کنار بسـترش می بود، می ریخت روی فرش، بوی نسـوار فضای خانه را می گرفت.در همچومواقع « شـرآو چولاق » عصبانی می شـد و گلبانو را فحش می داد و می گفت:

- دختر گدای، صدبار گفتم که تفدانی را یک طرف بمان.

نوگلبانو می دوید تفدانی را بر می داشـت و تا که « شـرآوچولاق » کارش را با لگن یک سـره می کرد، می رفت و تف و آب آلوده به نسـوار را پاک می کرد و می برد بیرون. تاکه بر می گشـت، بوی لگن فضای اتاق را آگنده کرده بود و مگس ها غوژاس کنان می پریدند. در چنین مواقع برای دخترک تماشـای سـر تاس گلابی رنگ آیینه مانند شـرآوچولاق هم خنده آور می نمود و هم نفرت انگیز. از دیدن سـر تاس او نفرتی در دلش جوش می زد. خنده اش هم می آمد. اما خنده اش را دوباره فرو می بلعید. شـرآو چولاق وقتی که در خانه بود، لنگی اش را کنار می گذاشـت. سـرتاسـش نمایان می شـد. هر وقتی که « شـاپی نوچه » او را به کوچه و یا بازار می برد، دسـتارش را بر سـر می کرد. وقتی که او را میان غلتک چوبی می گذاشـتند و می بردند، نوگلبانو را خنده ور می داشـت. اما می دانسـت که حق خندیدن را ندارد، خنده اش را دوباره قورت می داد. شـرآوچولاق دو پا نداشـت. دو پایش از زانو قطع شـده بودند. نوگلبانو می دانسـت که به همین خاطر مردم او را چولاق می گویند. خودش بسـیار در بارهء پاهایش گفته بود. نوگلبانو می دانسـت که پاهای او در یک جنگ با روس ها معیوب شـده اسـت. « شـرآو چولاق »از آن جنگ ها با کلانکاری یاد می کرد. ما روس ها را دواندیم، ما روس ها را کشـیدیم... و نوگلبانو از روس ها چیزی نمی دانسـت. همین قدر می دانسـت که خارجی ها بودند. بی دین بودند. توپ وتفنگ داشـتند... و نوگلبانو هنگام شـنیدن این قصه ها به یاد عسـکر هایی می افتاد که با تفنگ ها و موتر های شـان گاهی از سـرک نزدیک خانهء شـان می گذشـتند و بچه ها با دیدن آن ها صدا می زدند:

- هلو مسـتر، های مسـتر!

و بعد اشـاره به آن ها به دختر ها می گفتند:

- این ها امریکایی بودند، امریکایی.

و طوری وا نمود می کردند که بچه ها توان شـناختن عسـکر های خارجی را دارند و دختر ها ندارند. اما زمانی که شـرآوچولاق به روزهایی که جنگ می کرد، می بالید، پسـر ش یک بار همه چیز را خراب می کرد و می گفت:

- چه کردی، دو پایت را از دسـت دادی و آخرش هم هیچ.

و پدرش سـوی او بد بد نگاه می کرد و چیغ می زد:

- برو گمشـو لوده، بی عقل!

در همچو لحظه ها بازهم نوگلبانو خوش می شـد و می خواسـت بخندد. اما او می دانسـت که اجازهء خندیدن را ندارد.

***

نوگلبانو، خانه گگ می سـاخت. خانه گگ های خاکی و بعد به تقلید از دیگران از چوبک های خرد او هم یکی را مادر می خواند. این مادرم اسـت و این پدرم و این خانهء ما.

باز هم صدایی شـنید. نوگلبانو کجاسـت، نو گلبانو؟ سـوی حویلی نگاه کرد. سـر بام ها را ازنظرگذراند. نه، کسی نبود. صدایی هم نشـنید.

نو گلبانو در خواب هم همین صدا ها را می شـنید: نوگلبانو بیا لگن را خالی کن. می دوید، تا لگن را خالی کند. صنم خاله از تنورخانه صدا می زد: نوگلبانو، خمیر را ببین رسـیده اسـت، یانی؟ و « شـاپی نوچه » از بیرون حویلی او را صدا می کرد: نوگلبانو، سـطل ها را بیاور که آب بیاورم.

از او هیچ خوشـش نمی آمد. به او گفته بودند که این « شـاپی نوچه » شـویت اسـت. اصلاً نوگلبانو نمی دانسـت شـوی یعنی چه؟ همه چیز از هما ن روز شـرو ع شـد. از همان روزی که برایش لباس های نو زری آبی رنگ و چادر یاسـمنی رنگ پوشـاندند و آن روز باید او را می گرفتند و می آوردند به این خانه. آن روز ملایی را آوردند، یک کاسـه آب گذاشـتند و ملا چیز هایی از او پرسـید. نمی دانسـت چه بگوید. دیگران گفتند بگو قبول دارم. و او هم گفت قبول دارم. ملا چیز هایی خواند و بعد همه چک چک کردند و به همدیگر نُقل تقسـیم کردند و دهان ها شـیرین شـدند. آن روز ملا بود، پدرش بود، صنم خاله بود، همین شـرآوچولاق بود و همین قد بلند که از بس قدش بلند و لاغر بود مردم شـاید به همین سـبب به او نوچه نام گذاشـته بودند. پدرش آدم یک دسـتی بود. یک دسـت نداشـت. دسـت او هم در جنگ قطع شـده بود. همه چیز را فروخته بود، خورده بود و یا باخته بود. دیگر بچه ها و دخترهایش هم همه رفته بودند هر طرف، پشـت کار و زنده گی. به شـهرهای دیگر، به ملک های دیگر، گم و لادرک بودند. حالا تریاک و قمار دوسـت هایش بودند. همیشـه عصبانی و ناراضی بود و سـر سـر خود گپ می زد. در جوانی مدتی در قوای دولتی عسـکری می کرده که زخم برداشـته و بعد دسـتش را بریده بودند. زنش همین چند سـال پیش که نوگلبانو را زایید ه بود، از دنیا رفت. نرفت. راکتی او را از این دنیا برده بود. در جنگی که آن سـال ها در گرفته بود و آن همان زمانی بود که شـادی ها و عروسی های مردم بی سـاز و سـرود بر پا می شـدند. پدر یک دسـته، وقتی از آن روزها به نو گلبانو قصه می کرد، می گفت: ترا آن روز چیزی نشـد. همه حیران شـدند. در گهواره خواب بودی، به گمانم دو سـاله بودی. فضل خدا شـد که ترا چیزی نشـد. خدا به تو رحم کرد.خدا ترا نگه کرد.

آخر کار نو گلبانو را هم فروخت و خودش را از شـر یک نان خور سـر زیادی بی غم سـاخت. با پولی که از این درک گرفت، دختر ک دیگری را که در سـن و سـال نو گلبانو بود، به خانه اش آورد.

***

از آن روزهای خاکبازی ها و خانه گگ سـازی ها دو سـال و چند ماهی گذشـته بود و حالا نوگلبانو پهلوی کارگاه قالین بود، بیحال و نیمه جان. در همان حال هم صداهایی در گوش هایش می پیچیدند:

- نوگل بانو کجاسـت، نوگلبانو؟

از کوچه صدای دخترکان می آمد که نای نای گویان آواز می خواندند. بازی می کردند. از خاک های مرطوب کوچه خانه گگ ها و گنبدک ها می سـاختند. آن روز بازهم پدر شـوهرش همین « شـرآو چولاق » خواب بود. صنم خاله هم رفته بود نانپزی. شـاپی هم در نانوایی سـر محله مزدوری می کرد.

چشـم هایش روشـن و تاریک می شـدند. وضعش خوب نبود. گل های قالین، دسـتمال های گل سـیب، چادر یاسـمنی رنگ با سـتاره های نقره یی، پیراهن دامن کلان آبی رنگ زرزری در هوا می پریدند. هر سـو که می دید گل های قالین بودند. رشـته های رنگارنگ، تار های قالین،کلاوه ها و کلوله تار های قالین بافی. سـرخ، اناری، شـتری، سـیاه، کبود، زرد... از آسـمان رشـته های قالین بافی می بارید، مثل برف، برف رنگه می بارید. برف رنگه که دانه هایش سـیاه، سـرخ، اناری، زرد، کبود و شـتری رنگ بودند. بیحال افتاده بود، تکیه به دیوار. هر لحظه خیال می کرد کسی می آید. صدای پا می شـنید. انتظار کسی را نداشـت که به او مهربان باشـد و بیاید. همهء شـان پشـت وروی یک کرباس بودند.می کوشـید خودش را سـر حال بیاورد. می کوشـید برخیزد. می ترسـید که بار دیگر به سـرش با مشـت و دندان حمله کنند. توان بلند شـدن و باز کردن چشـم هایش را نداشـت. چیزی درون شـکمش می جنبید. روزی یادش آمد. روزی که ازتصورش هم می هراسـید. صنم خاله و پسـرش او را گرفته بودند. دسـت ها و پاهایش را محکم گرفته بودند. دو نفره و او نیم برهنه بود و داد و فریاد می زد. صنم خاله دوید، دسـتمال گل سـیبی را آورد و به دهان نوگلبانو فرو کرد تا صدایش بلند نشـود. همان دسـتمال گل سـیبی بود که پیراهن زرزری آبی رنگ، چادر یاسـمنی رنگ که سـتاره گگ های نقره رنگ داشـت و چوری ها میانش بودند، همان لباس هایی بودند که با آن ها وارد این خانه شـده بود. لباس ها پریشـان و پاشـان به گوشـه یی افتاده بودند. دسـتمال گل سـیب دهان و صدای نوگلبانو را بسـته بود. صنم خاله و شـویش دسـت ها و پاهای او را گرفته بودند و روی شـان را گشـتانده بودند به پشـت تا نبینند. « شـرآو چولاق » کارش را می کرد. خودش را روی سـینه نوگلبانو چسـپانده بود. صنم خاله خوشـحال بود، « شـاپی نوچه » هم خوشـحال بود.هر دو خوشـحال بودند. غم و اندوه هر دو حالا پایان می یافتند.

***

پسـان ها هم همین گونه صحنه ها چند باری تکرار شـدند. دسـتمال گل سـیب، صنم خاله، شـاپی نوچه و « شـرآوچولاق »... بعدها دیگر نو گلبانو مقاومت نمی کرد. سـودی نداشـت. چه می کرد، جایی برای رفتن نداشـت. دنیایی شـده بود که مردم دخترکان خردسـال شـان را می فروختند. تمام اندامش پُر از گل های قالین شـده بود. گل های کبود، گل های سـرخ، اناری، شـتری، سـیاه و زرد. بعد ها هر وقتی « شـرآوچولاق» دلش می شـد او را صدا می زد:

- نوگلبانو، کجاسـتی، بیا.

و نو گلبانو هم می آمد.

دیگر صنم خاله به خاطر پسـرش دنبال طبیب و جادو نمی رفت. مشـکل پسـرش مادرزادی بود. دیگر بچه ها به « شـاپی نوچه » کنایه و متلک نمی پراندند. دیگر حرفی برای گفتن نداشـتند. زن نداشـت، گرفت. زنش شـکمدار نمی شـد، شـد و چندی بعد هم که کودک زاده می شـد و به همه نشـان می داد که این اسـت.

خون از انگشـت زخمی نوگلبانو جاری بود. تنها از کلک افگارش خون نمی رفت. ته اش تر شـده بود ازخون. تار های شـتری رنگ قالین بافی سـرخ رنگ می شـدند، اناری رنگ می شـدند. از آسـمان دسـتمال های گل سـیب می باریدند و خانه های خاکی پاشـان می شـدند، گرد گرد می شـدند و باد گرد های آن ها را هر سـو که دلش می خواسـت، می برد و نوگلبانو از حال می رفت.

صدای « شـرآوچولاق » از اتاقش بلند شـد:

- نوگلبانو، نوگلبانو، کجاسـتی، بیا، نو گلبانو!

پایان

دلو. سـال سـیزده هشـتاد و چهار خورشـیدی ــ ها لند