رسیدن به آسمایی :02.2008 .17؛ تاریخ نشر در آسمایی :02.2008 .17

پوهندوی شيما غفوری

عشق با جنگل

جوانی که شیفتهء زیبایی درختان سرو بود، جنگل سبز و انبوهی را چون جان خویش دوست میداشت و هر یک از این قد با لا ها راهم چون مردمک چشمش عزیز میپنداشت. عشق به این جنگل در وی چنان ریشه پهن کرده بود، که وی خودش را حتی جز ء از آن انبوه ميدانست و شکوه عشقش گاه گاهی چنان احساسی را در وی زنده مینمود، که گویا جنگل هم بخشی از وجود خودش است ، باوی یکجا نفس میکشد و بزرگ میشود. احساس تعلقیت وی با جنگل چنان قوی بود، بخصوص که وی حتی حیاتش را مرهون آن میدانست. گويند که در زمان طفوليت مريضی مدهشی دامنگیر وی گردیده بود که هيچ طبيبی مؤفق به علاجش نه گردید، تا آنکه حکيمی از ريشهء درخت سرو، داروی تهيه دید و بر او خوراند، که از اثر آن مرض نا علاجش شفایاب شد. عشق عظيم آن پسر بچه به جنگل بی انتهای سرکش و دلکش آهسته، آهسته تبلور ميافت و شاخ و پنجه ميکشيد. جوان روز ها، بعد از تعليم و کار ساعت های طولانی در پای درختان سرو مینشست، به آنها مينگريست و آز آنها حظ ميبرد. با ايشان سخن گفته و راز و نياز مينمود. آرزوی درونی قلبش با گذشت زمان قویتر میشد و نیروی بازویش افزونتر. تمام فکر و ذکرش همين بود که خدمتی را نثار اين موجودات دوست داشتنی نمايد که سزاوار شاءن و لایق شکوهمندی آنها باشد. برای وی همه اش زيبا بود و عزيز، حتی بعضا تا سرحد تقدس به آنها ارج ميگذاشت. ولی يگانه چيزیکه چون خاری در چشمش میخلید، قد و قامت درختان ديگر در اطراف و اکناف این سرو ها بود. وی همواره در اين انديشه بود که چرا در محوطهء سروهای وی، خاک، آب، باران و هوا به جای آنکه تنها در خدمت آنها باشند، مجبور اند درختان اضافی را نیز تغذیه و پرورش نمايند. حیف است که این همه ثروت جنگلش طعمه درختان و گیاهای دیگر گردند.

روزی تيشه در دست ، کینه در دل و هوس در سر، راهی عشقخانهء سبزش شد. هر چه را از جنس غیر بود، سر بريد و قامت شکست، واما نتوانست همه را از ريشه برکند. چندی بعد، از آن ريشه ها شاخه های نازک و برگ های تازهء جوانه زدند و خود نمايی کردند. تو گويی هر يکی بر کم عقلی جوان نيشخند ميزد و خود فروشی مينمود.

جوان داشت کم کم اعصابش را از دست ميداد و راه های چاره و علاج ر ا جستجو ميکرد.. دانست که اين کار به تنهايی میسر نیست، پس بايد دوستانی را بيابد، تا در این داعيهء بزرگ همراهی اش نمايند. با عزم جزم اين بار تنها نه، بلکه به ياری دوستانش راه نابودی این خيره سران را گرفت. آنها گاهی تيشه به درخت بلوط ميزدند و زمانی هم پنجه چناری را زخمی مینمودند. با تیشه بر فرق ارچه ميکوبيدند و با اره تنهء بيدی را ميسائيدند. بته های خورد و ريزه را زودتر از سر راه برمیداشتند و بر اندوختهء سوخت زمستان می افزودند.

ولی چه سود که این همه ياوری و همرهی هم ، جوان را قرين مقصود نه نمود. چه بسا که رنگ و روی جنگل طراوت قبلی اش را از دست ميداد. هوای معطر آن ديگر روح افزا نبود و زمزمهء درختان ، سرود نا آشنای را در گوش وی به صدا می آورد. او خشمگین بود، غصه مند و قهرآگين. عشق وی به جنگل حالا به رنج مبدل شده بود و سعادت وی به اندوه و غم. با دوستانش مشوره نمود و در جستجوی چاره برآمد. کسی برايش از قدرت بی انتهای ماشین سخن گفت و تيشه و تبر خود را حقير و ناکاره خواند. همه با هم در پی آوردن ماشين آلات برآمدند، تا درختان اجنبی را قطع و سرو ها را از شر این پُر رو ها و بی حيا ها نجات بدهند.

گاهی که ماشين های غول پیکر با راننده های اجنبی تر از بيد و چنار داخل جنگل شدند، ديگر مجال استاده گی را برای عکاسی ها، بيد ها و چنار ها نه گذاشتند. چنان سر بريدند وچنان قامت زدند که دست نمرود ها را از پشت بربستند. مگر اين قامت های غلطيده تنها از درخت های بيگانه نبودند، چه سروهای که در دم تيغ ماشين ها برابر شدند و بر زمين خوردند. جوان با شکست هر سرو دست بر سر ميکوبيد و فريادش تا عرش خدا بلند بود. ولی آواز ماشين ها آنچنان فضا را پيچیده بود و چنان هياهوی را برپا کرده بود، که فرياد ها و شیون های جوان ، دیگر رنگ و زنگی نداشت.

آن روز ها گذشتند. جنگل خيلی تهی مينمود. فقط درخت های سرو این جا و آنجا جلوه نمايی مینمودند. آنها هم ديگر شادابی پیشین را نداشتند. از برگ های سوزنی شان آب ژاله، ژاله میریخت. گويی حجره، حجرهء آنها آب ميشدند و بر گ، برگ شان چشم. اگر چه نور آفتاب بر آنها بيشتر میتابید، آب بر آنها وافر تر بود و خاک همه اش در اختيار آنها، ولی شادابی از آن جنگل رخت بربسته بود. هوای سبز جنگل رنگ باخته بود و بوی خوش آن دیگر عطری نداشت. جوان سرا سيمه این سو و آن سو میدوید، به چهار طرفش مينگريست، به بالا و به پايان و به چپ و راست، همه جا را اندوهگين ميافت و عظمت جنگلش را بی تمکين. بی طاقت شده بود،ميگريست، فرياد ميزد، از بيرنگی جنگل شکوه مينمود، از پژمردگی برگها گِله داشت. از درختان ميپرسید، چيغ ميزد، با شاخه ها سخن ميگفت، در پای ريشه ها مينشست و آنها را مورد پرسش قرار ميداد. آنچنان گريست، آنگونه فرياد زد و آنقدر پرسید که بالاخره از آن گوشهء جنگل درختی که سراپا غرق اشک بود، بزبان آمد و فرياد کنان جواب داد:

تو ای جوان مغرور!

تو در حق جنگل ما چه کردی؟ آن پنجه چناری را که سالها با هم يکجا رشد و نمو نموده بودیم، از کنار ما دور کردی. بيد زيبايم را که عظمتش باعث غرور ما بود، از بين بردی. چناری را که همراز زمستان های پر برف ما بود، به زمين کشیدی. همه درختانی را که لازم و ملزوم همدیگر بوديم، سر بريدی. به ياد آور، بهار زيبای ما را، که تا يکی سبز ميشد، دیگری شگوفه ميکشيد و شاخه های سومی برگ و بار می آورد. چه زيبا بهارانی بود، زيرا هر یک از ديگری متفاوت بوديم و با وجود ناهمگونی ، یکی به دیگری تعلق داشتیم. به یاد آور خزان ما را، جلوهء رنگهای مارا، چه زيبا خزانی که یکی زودتر از ديگران رنگ بدل مينمود و ديگری دير تر از همه. يکی سرخ و دیگرش زرد میگشت. سبزیم در ميان آنها زیبی داشت. من دیگر حالا زيبايی ندارم، زیبایی ام در رنگهای بوقلمون آنها نهفته بود. آن بته های خورد وريزه برایم نیرو میبخشیدند، آن درختان با ابهت بمن غرور و سرور ارزانی میکردند و آواز خوانی برگهای شان جانم رانوازش میداد! حالا ديگر زيبایی ندارم، زيرا همه یکسان هستيم. رنگ سبزم دیگر دلکش نیست، زیرا همه سبزیم. آوازم در وزش باد گيرا نيست، زيرا همه یکنوع آواز ميکشيم. قامتم ديگر عظمتی ندارد، زيرا همه بلند هستيم. اکنون مائيم و محيط یکنواخت ما!

ای جوان کوته نظر، اگر در عُمق اين جنگل داخل شوی، در گوشه های ديگر آن انسان های بيباکی چون خود را را خواهی يافت که در آنجا با عشق ورزيدن به نوع ديگر درخت، مصروف قطع کردن درختان غير اند. هر کدام سعی می ورزد، تا ساحهء درخت دلخواهش را وسیعتر بسازد. ولی شما نمیدانید که این جنگل مال شما نیست، شما با قباله های خود ساختهء خويش، به جای پرورش درختان دوست داشتنی تان ، زندگی آن ها را به بازی گرفته ايد. شما آگاه نيستيد که مثل شما هزاران ديگر خواهند آمد و رفت ولی اين جنگل با درختان و بته های مختلفش امرار حيات خواهد نمود و فقط با درختان و بته های مختلف! و الی هيچ نوع درختی در اين خطه باقی نخواهد ماند و آنگاه ديگر جنگلی هم وجود نخواهد داشت!