رسیدن به آسمایی :02.2008 .22؛ تاریخ نشر در آسمایی :02.2008 .24

 

خاتول مومند

یک شب قوس

آسمان تاریکتر گردیده و برف با قهر تمام بر زمین ورق سپیدش را میگسترد. غریبکاران و مردم شهر همه به طرف خانه های شان میشتافتند- زیرا شلاق سردی جان فرساتر باریدن گرفته بود.

کابل که بار ها کمراش زیر بار سنگین گلوله ها و راکتهای عاصی زمامداران وقت شهر شکسته بود اینبار طبعیت بر او حمله ور گردیده و فاجعه میآفرید.

او با کفشهای ترکیده و شال نازک و لباس نه چندان گرم در امتداد سرک تاریک میرفت مگر نمیدانست کجا!

درست سه ماه قبل شوهرش بر اثر لت و کوب در یکی از زندانهای ایران جان باخته و پولیس ایران در حالی که جسد شوهرش را تحویل میداد برایش با لحن توهین آمیزی گفته بود:

- برو دیگه وطنت افقانی پدرسوخته!

از همان دم که «رد مرز» گردید میرفت و میرفت بدون هدف و منزل- چون در وطن نه سقفی سر داشت و نه هم کسی تا او را پناه دهد.

او با طفل مریضش در گوشهء جاده های این شهر بزرگ نشسته و گدایی میکرد- چیزی که اصلاً عادتش نبود و از روی ناگزیری برای بار اول در زنده گی دست به آین کار زد تا شکم خود را سیر کند.

چند تکه نان و پول ناچیزی را که روز گذشته در شهر از عابران گدایی کرده بود در گوشه چادرش گره زد مگر نانها نیز بر اثر هوای سرد خشکیده و مانند استخوان صد ساله هنگام راه رفتنش ترق-ترق میکردند.

طفلش شش ماهه او که همه روز از فرط سرما و گرسنه گی فریاد میکرد حال از شدت سردی کرخ شده بود و تنفس هوا که بسیار به دشواری صورت می پذیرفت صندوق معصوم و کوچک سینه اش پر و خالی میکرد.

او امشب جای گرم برای خوابیدان میخواست...میخواست خودش و طفلش را از مرگ حتمی نجات دهد- زیرا امشب از شب های دیگر خیلی سرد تر بود.

با خود میگفت:

- اگه امشو ده یک جای گرم تیر شوه دیگه هیچ آرزویی ندارم...مگر کجا...کی مرا پناه خواهد داد؟!

چشمانش در سرکها به تلاش کسی بود شاید او انتظار عابر فرشته سیرت را داشت تا او را با خود برده و برای یک شب پناهش دهد- مگر تا دور دستها هم کسی به نظر نمیرسید.

رفت و آمد موتر ها هم در همچو شب خنک به ندرت اتفاق میافتاد- مگر از قضا بالاخره یک موتر مودل سال از پهلویش گذشت. او با عجله دست تکان داد تا خواهان کمک گردد.

موتر در چند قدمی ایستاد او با هراس و امید به سوی موتر رفت...در موتر چند جوان غرق در نشه نشسته با نگاه های پر از هوس به او مینگریستند.

یک از سرنشینان شیشه سیت عقب را پایان کشید...او با آواز لرزان گفت:

- مه از خنک میمرم...مره یک شو از خیر سرتان پناه بتین!

یکی از آن با لهجه زننده و گستاخ گفت:

- ما که تره پناه بتیم تو ما ره چی میتی؟

او با شنیدن این حرف دانست که حرارت شراب آنان را تا سرحد سقوط از انسانیت رسانیده است.

او با چشمان اشک آلود از نزدیک موتر پس-پس رفت و در امتداد کوچه تاریک به دویدن پرداخت.

حرف مرد در گوشش زنگ میزد«ما که تره پناه بتیم تو ما ره چی میتی!»

برف زیر قدم هایش خش-خش صدا میداد مگر برای لحظه یی همه چیز را فراموش کرده و مانند دیوانه ها همچنان میدوید.

در همین هنگام آواز آذان خفتن، بیداران خفته شهر را به نماز صدازد، آواز «الله و اکبر» که تا گوش همه گان میرسید مگر عده آن را ناشنیده میکرد.

آواز ملا که یگانه گی خداوند را بار- بار گواهی میداد مانند یک تجلی نا به هنگام امید را در دل او برافروخت.

با خود گفت:

- امشو ده مسجد تیر میکنم...خانه خدا است...جای بنده های غریب و امیر او...

صدای آذان از دور میامد مگر او با عجله قدم برمیداشت و میخواست هرچی زودتر به مسجد برسد.

طفلش خاموش بود و حال نفس هایش نیز به مشکل شنیده میشد؛ مگر مادر امید نمیباخت و میخواست با پنجه های بیرحم و خشن تقدیر دست و پنجه نرم کند.

شالش از سرش غلطیده و گوشه که در آن نان را بسته بود به زمین کشیده میشد و آواز عجیب از آن برمیخاست ولی او گویا چیزی را نمیشنوید و منزل مقصود را یافته به همان طرف میدوید.

از شدت دوش عرق از سر و رویش جاری بود ولی هر آن که به گوشه گرم مسجد میاندیشید دلش مملو از شادی میگشت و  پاهایش  قدرت عجیبی میگرفت.

همینطور او نیم ساعت در جستجوی مسجد بود که ناگهان چشمش به منارهء مسجد افتاد و با تبسم و قوت هر چی بیشتر به سوی مسجد به دویدن پرداخت.

همین که به در مسجد رسید با نا امیدی در مسجد را بسته یافت و تمام تصویر شیشه آرمانهایش شکست و او بر جایش میخکوب گردید.

خواست در مسجد را بکوبد مگر با حیرت به طفلش نگریست که  کبود گشته و دهنش نیم باز مانده بود. در حالی که در چشمش اشک برق میزد با آواز سردی گفت:

- بچیم چرا نفس نمیگیره...وای خدا... بچیم مرده!

مگر گویا نمیخواست این حقیقت را قبول کند بنأً دست های یخ زده طفلش را نزدیک دهنش آورد و با حرارت دهن به گرم کردن آن پرداخت.

با عجله دست خود را زیر پیراهن کودکش برده بر سمت چپ سینه اش گذاشت مگر ضربان قلبش ساکت بود.

مشت گره کرده اش را با هراس به سینهء طفل کوبید مگر خیلی دیر بود زیرا طفلک در مقابل دیو زشت سردی مقاومت نکرده و جان باخته بود.

او هر قدر دست و پا زد طفلک مانند قطعهء خشک چوب ساکت در آغوش مادر آرامیده بود و حتی اوف نکشید و تغییر در حالتش نیامد.

زن دانست کوشش بی نتیجه به خرچ میدهد زیرا طفلش را از دست داده بوده. با دیدن این منظره او کوبیدن بر در مسجد را فراموش کرد و عاجز و بیدفاع به دیوار تکیه زده و آهسته-آهسته به زمین سقوط کرده.

چشمان پر از اشکش را به برفِ که از آسمان مانند آرد از غربال میریخت دوخت و با چهرهء رنگ باخته لبخند تلخ زد و آهء سردی کشید- گویا دیگر خواست مبارزه برای زنده گی را در دل نداشت و بی باکانه خود را به دست تقدیر تسلیم داد.

* * * * * * *

باز یک روز سرد دیگر برای شکنجه کردن آواره گان و غریبان شهر با آسمان برف ریز و نا امیدی ها آغاز میشد.

دروازه چوبی کهنهء مسجد که معلوم بود بر اثر برفباری متداوم تاب نموده با آواز گوشخراش باز گردید.

«چلی» در مسجد را کشود و با چهرهء خسته و خواب آلود به حویلی کم عرض و باریک نظر انداخت...ناگهان گویا چیز عجیب را دیده چشمانش را ریزه کرد و با قدمهای نامطمین پا به بیرون نهاد.

در این وقت چند نمازگذار نیز قدم به حویلی مسجد گذاشتند آنها نیز با دیدن همان منظره در جایهایشان خشکیدند.

نگاه های همه گی به جسد زنی که در گوشهء دیوار مسجد با چشمان به سوی آسمان راه کشیده، موهای ژولیدهِ و چهره یی که از فرط سرما به مارگزیده گی شباهت داشت، دولا به زمین نشسته و مرده طفلی را نیز در آغوش داشت، میخکوب گردید.

بعد از چند لحظه فضای مسجد را همهمهء جمعیت خاموشی فراگرفت چنان که ملا با شنیدنش از مسجد به  حویلی بیرون آمد.

ملا با عجله  میان جمعیت نمازگذاران رفت تا بداند چی اتفاقی افتاده است، همین که چشمش به آن منظرهء طاقت فرسا افتاد با آرامی گفت:

- انا لله و انا الیه راجعون!

از میان جمعیت کسی صدازد:

- ملا صاحب حالی ما چی کنیم...؟

دیگری گفت:

- بیادر گل، این مسکین بی کس معلوم میشه...دفنش میکنیم.

ملا دست به ریشش کشیده به «چلی» گفت:

- برو مرده شوی  زن بیار که هی زن و طفلشه دفن کنیم...

و در حالی که به سوی عمارت مسجد روان بود با تاثر گفت:

- اول قهر آدمها مردم ای شهره  تباه و در بدر کد، حال قهر خدا سر ای  ملک و مردمش نازل شده...خدایا خودت گناه ما ره ببخش !

 

12.02.08