رسیدن به آسمایی : 13.12.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :  16.12.2008

هژبر شینواری

 

و...آن قصه گوی درد آشنا

اهدا به استاد محمد اعظم عبیدی

این نبشته خلاصهء سخنانی است که شبی با استاد عبیدی در خانهء ما واقع در شهر همیلتون ایالت انتاریوی مملکت کانادا داشتم و نوار صدای بعضی از قسمت های آن موجود می باشد.

نخستین سوال من از استاد در مورد آغاز علاقمندی ایشان به دنیای افسانه ها و رو آوردن شان به نوشتن برای اطفال بود.  ایشان با حوصله مندی و طبع خوش به پاسخ پرداختند:

وقتی که من خوردسال بودم عادت داشتم تا مادرم شبانه برایم افسانه نمی گفت، خوابم نمی برد.   هنگامی که مادرم شش ماه بعد از مرگ پدرش در سوگ و غم او درگذشت، خانم مامایم که بعدها خشویم شد و بعد از مادرم مهربانترین زن دنیا بود، برایم افسانه می گفت.  ولی عمر به او نیز وفا نکرد و خیلی جوان درگذشت. خویشاوندان ما بیشتر زنان و اقوام  مادرم هنگامی که از "خوگیانی" می آمدند، برایم افسانه می گفتند.  بعضی از این افسانه ها با آنکه هولناک بود و یا هم به تکرارگفته می شد،  باز هم برای من کمک می کرد تا به خواب بروم و قصه ها در خواب هایم ادامه می یافت.

گرچه موضوع صحبت اصلا نوشتن برای اطفال است، با وجود آن من خود را ناگزیر می بینم که بگویم، من اول شروع به نوشتن برای اطفال نکرده ام.   من اول از داستان نویسی آغاز نموده ام.

بعدها دانستم مامایم استاد عبدالرحمن پژواک که به  ذوق و سلیقهء من در مورد داستان نویسی پی برده بود، به کتابدار ریاست مستقل مطبوعات که آن زمان در چهارراهی محمد اصغر واقع بود سفارش سپرده بود، وقتی خواهرزاده ام می آید این کتاب ها را یکی بعد از دیگر برای مطالعه برایش بده و لیستی از کتاب ها را برایش داده بود.  به زودی داستان های کتابخانهء ریاست مستقل مطبوعات که از جمله غنی ترین کتابخانه های شهر بود، تمام شد.  من به فروانی و به سرعت کتاب پشت کتاب می خواندم.   مثلا ً افسانهء "بت رویین یا بوسهء عذرا" را که خیلی قطور بود شاید کسی در پانزده روز می خواند، من پیشین یک روز آن را آوردم و قبل از این که پیشین روز دیگر فرا رسد آن را تمام کرده بردم  تا کتاب دیگری برای مطالعه بگیرم.  من پس از خواندن هر داستان مختصر و خلاصه آن را می نوشتم و به مامایم نشان می دادم.   داستان هایی را که هم می نوشتم برای شان نشان می دادم. او هیچوقت پس از خواندن داستان هایم  چیزی نمی گفت که من ناامید شوم، تا این که بالاخره من داستانی نوشتم به ارتباط مناسبات یک دختر دهقان با پسر زمیندار.   پس از خواندن آن گفت  بسیار خوب است ولی  در این داستان عدالت مراعات نشده است؛ زیرا در داستان همان شخصی که بیگناه بود تو او را کشته ای و فرد گناهکار را زنده مانده ای، مورال داستان نویسی باید چنین نباشد.  من بالای آن داستان دوباره کار کردم.   بالاخره طوری شد که در حادثه تصادم دختر زنده از آب خارج می شود و از میان تمام مسافران همان پسر گنهکار زمیندار غرق می گردد.

این اولین داستانی من بود که به نشر رسید.  آنگاه مامایم پژواک صاحب به من گفت از این به بعد لازم نیست که نوشته های خود را قبل از نشر به من نشان بدهی.  پس از آن راستی هیچ داستان من نشد که برای نشر قبول نشود.

بعد از مامایم پژواک صاحب، کسی که داستان هایم را می خواند داکتر "رسول وسا" دوست مامایم بود؛ که متاسفانه جوانمرگ شد.  مرحوم " گویا" و "عبدالرشید لطیفی" نیز مشوق من  و داستان هایم بودند.  در دوران مکتب سردار "عنایت الله خان سراج" معاون تدریسات عمومی و معلم زبان فارسی ما و پروفیسور "محمد علی خان  میوندی"  معلم تاریخ ما، مرا تشویق می کردند.  باری معلم تاریخ ما گفت اگر کسی می خواهد نمرهء مکمل بگیرد، یک برش تاریخ را به صورت مقاله و یا داستان نوشته کند.   من داستان "اسکندر کبیر و رخشانه" را نوشتم که بسیار پسندید؛ ولی گفت آن را برای نشر مسپار تا مبادا کسانی فداکاری آن دختر افغان را، خیانت یک زن به شوهرش محسوب کنند، در حالی که او به وطن خود خدمت کرده است و آن داستان به نشر نرسید.

بعد از فراغت از دارالمعلین در سال 1328  نوشتن داستان را از سال 1329 یا 1330به صورت جدی شروع کردم.  بسیار می نوشتم.   پاورقی های روزنامه های اصلاح و انیس از من بودند.  گاه گاهی در ستون روزنامه ها داستان هایم به نام های مستعار "رندانه"، "دوستدار"، "هوس"، "م. ا.ع"، "ع" و غیره به نشر می رسیدند. از مدیرهای روزنامهء "اصلاح" محمد علم غوث و شفیع رهگذر مدیر روزنامهء "انیس" و آقای نجیم ...  زیاد تشویقم می کردند.  هنگامی که داستان من می رسید، گاهی می شد که روزنامه را از مطبعه دوباره خواسته و داستان مرا جاگزین داستان قبلی می کردند.

سردار محمد نعیم خان وزیر امور خارجه که رادیو را زیر کنترول داشت و ماهانه یکبار تبصره اش به ریاست رادیو روان می کرد، باری گفته بود پروگرام اطفال رادیو باید برای اطفال باشد نه برای بزرگسالان.

بعد از توصیه او پروگرام اطفال را عالمانه تر ساختند.  هنگامی که دومین هشدار او رسید، مسوولین با پروگرام اطفال افکار بزرگان را نیز علاوه کردند!

سردار محمد نعیم خان بیشتر برآشفت و گفت یا این پروگرام را به روحیه اطفال بسازید و یا آن را به کلی پس کنید.   همان بود "عبدالرشید لطیفی" که به خیالم در آن زمان ریس رادیو بود، از من خواهش کرد که مسوولیت پروگرام اطفال رادیوی کابل (آزمایشی خپرونه) را به عهده بگیرم.   مدیریت پروگرام اطفال بیشتر به نام بود و کارمندان آن بخش، بیشتر وقت شان را به نوشیدن چای تیر می کردند.   افسانه ها را برای اطفال من می نوشتم.   مواد معلوماتی را نیز من تهیه می کردم.   پس از تمرین با اطفال به روی چمن استدیوی پل باغ عمومی پروگرام به صورت زنده از طریق رادیو پخش می گردید.

از چهره های موفق پروگرام اطفال در آن زمان  "امان اشک ریز" و "ببرک وسا" به خاطرم هستند که دارای استعداد خوب بودند و پارچه های مشکل را اجرا می کردند.  تعدادی از اطفال و نوجوانان دیگر نیز در پروگرام اطفال اشتراک داشتند.   ظاهر هویدا برایم گفت که شاگرد پروگرام اطفال بوده است و از همانجا بال پرواز خود را گرفته است.  تنها "ببرک وسا" را وقتی که در آلمان دیدم، از کودکی اش و پروگرام اطفال چیزی را به یاد نداشت، در حالی که من او را زیادترین به خاطر استعدادش و به خاطر پدرش داکتر "رسول وسا" به خاطر دارم  و برای من چون پسر مامایم بوده است. 

در  بخش موسیق و ترانه بیشتر "استادغلام حسین" پدر "استاد سرآهنگ" ارمونیه می نواخت و به صورت دواطلبانه و بدون حق الزحمه برای اطفال کار می کرد.   "قیوم بیسد" به نام "کاکا مونجانی" افسانه را به صورت زنده قصه می نمود و هنگامی که مصروفیت های او زیاد شد، مرحوم  "مهدی ظفر" به همان لهجه و لحن "قیوم بیسد" افسانه ها را می خواند.

بعد از آغاز همکاری با رادیو، حین مسافرت های رسمی به ولایات افغانستان-که خوشبختانه من اکثر آنها را دیده ام- افسانه های محلی را از ولایات مختلف جمعاوری می کردم و پس از بازگشت از سفر، آن ها را به تفصیل می نوشتم.   کارکنان رادیو، نوازنده ها و روسا و مامورین و حتی چپراسی های رادیو برایم افسانه می گفتند و من با ذکر نام های شان قصه را می نوشتم و همیشه برای خودم از آن یک کاپی قلمی بر می داشتم.  نسخه تایپ شده آن برای آرشیف رادیو می ماند و حتی تا همین اکنون، مثلا شما هژبر جان اگر برایم یک فکاهی بگویید من آن را با ذکر نام شما دوباره روایت می کنم، آن را مال خود نمی سازم و در زنده گی همیشه همین عادتم بوده است.

استاد عبدالغفور برشنا نویسنده و دراماتیست، کمپیوزیتور، سرایندهء ماهر  و رسام و نقاش نامور ، باری افسانهء "مار سیاه و سفید" را به من گفت و آن را با زمان عبدالرحمن خان ارتباط داد که در آن زمان هر آنکس را که شب از خانه می بردند به این معنی بود که دیگر بر نمی گشت.  این قصه یا افسانهء "کلید طلایی" از قراری است که مردی دختر شاه پریان را نجات می دهد.  شاه پریان در مقابل نجات دخترش  از او می پرسد، آیا می خواهی چند بار شتر طلا و جواهر را با خود ببری؟ یا این صندوقچه را برایت میدهم، هر آنچه را که دربین آن یافتی، شب روی قفس سینه ات می گذاری و می خوابی؟

مرد صندوقچه را انتخاب می کند. هنگامی که آنرا را باز می کند، صندوقچهء  میان صندوقچه می یابد تا آن که بعد از چندین صندوقچه، کلیدی طلایی آشکار می شود.  او به افسوس با خود می گوید:  این چیست که من بارهای طلا را با آن معاوضه کردم؟

به هر حال کلید را بالای قلب خود گذاشته و می خوابد. صبح در می یابد که قلبش به سوی زنده گی باز شده است.  هر چند که همیشه زیر تخت خواب او پر از طلا و جواهر بود ولی در زنده گی اش ثروت هیچگاهی برایش شادمانی به بار نیاورده بود.  اینک قلبش به سوی زنده گی و شادمانی گشوده گشته بود و سعادتی را تجربه می کرد که هرگز با طلا و جواهر آن را به دست آورده نمی توانست.   

من افسانه های زیاد و رقم رقم را از ولایات مختلف، قصه های کهن چون "کلیله و دمنه"، بخشی از افسانه های ایرانی و ترجمه هایی از ادبیات انگیسی مثل "هانس کریستیان هندرسن"  را به صورت پراگنده در نزد خود داشتم. در آن زمان فکر می کردم همینقدر که افسانه ها از رادیو نشر شود، خدمت خود را کرده اند .  در آن زمان طرز تفکر من این بود که چاپ دوباره آنها به شکل رساله و فروش آنها به نوعی رشوه خوری و اضافه ستانی است.  در آن زمان در پیش خودم همین مفکوره بود که از یک نوشته دوبار حق الزحمه گرفته نشود و اگر هم به شکل کتاب به نشر می رسند باید به صورت رایگان به مردم توزیع گردند.  البته قسمت یاری نکرد و زمان تقاعد من همزمان شد با دوره زمامداری " برهان الدین ربانی"  و من مجبور نشدم که در آن دوره کار کنم... ملا ها بسیار زود چهرهء اصلی شان را نشان دادند ...

در زمان داود خان هفته سه پروگرام بیست و چند دقیقه یی برای اطفال و نوجوانان نشر می شد. بعد تعداد آن به ده پروگرام رسید.  به غیر از پروگرام اطفال باید هر شام نیز یک افسانه پنج دقیقه یی برای اطفال قبل از خواب شان خوانده می شد.  این پروگرام ها از ماه دوم یا سوم شروع زمامداری داود خان شروع شده،  تا زمان سقوط حکومت او دوام یافت. من مصرف تهیه و نوشتن برای این پروگرام ها بودم.

در مجلهء  ژوندون بخش "زن و شوهر" را من مدتی طولانی پیش بردم و داستان هایم نیز در مجلهء ژوندون و دیگر نشرات چاپ می شد. نوشتن رادیو درام ها را هم تجربه کرده ام. صرف یک رادیو درام من که به مناسبت جشن استقلال نوشته شده بود، خوب استقبال شد. اما رادیو درام دوم نتیجه خوبی نداشت. به نظر من رادیو درام دو پایه اساسی دارد. شروع و ختم قوی.   داستان بی بی مهرو علیه الرحمه را به شکل رادیو درام نوشتم، که در ختم آن اتن ملی را اضافه کرده بودند، اتن ملی که شکلی بسیار احساساتی داشت، ختم قوی  درامه متاثر ساخته بود. از آن پس دیگر شوق درامه نویسی را نکردم. برای تیاتر هم  کار نکرده ام.

من غیر از نوشتن افسانه های مردم،  گاه گاهی داستان هایی که تراوش افکار خودم باشند،  را هم نوشته ام. باری داستانی نوشتم به نام "دیپله دیژلنگ" و این همان آهنگ دایره رمضانی است.   وقتی مدیر روزنامهء  "اصلاح" بود یا "انیس" عنوان داستان را دید، گفت:   زیاد نشر شدن داستان های عبیدی به این معنی نیست که  حالا هر چه که دلش خواست بنویسد!  این چه عنوان است؟   ولی بعد از خواندن داستان گفته بود، هله... هله زود آن داستان دیگر را از صفحه بکشید و عوضش این داستان را برای نشر روان کنید.

داستان دیگرم "چپه کاکل ماه تابان" بود.  نور جان که در ژوندون کار می کرد با خط خوش در پشت مکتوب رسمی نوشته می رفت: چپه کاکل ماه تابان... که باعث نوشتن آن داستان شد.

 گل احمد فرید شاعر را خداوند ببخشاید با هم در فاکولته ادبیات همصنفی بودیم.  روزی در حصه پل باغ عمومی باهم روان بودیم، ناگهان رو به دیگر همراهان ما کرد و گفت دیگران می گویند که عبیدی فی البدیهه داستان می گوید.   آنگاه پایه ی چوبیی را که تیر خورده بود، به من نشان داد و گفت راجع به همین پایه یک داستان بگو.

من اعتراض کردم و گفتم من هیچوقت این ادعا را نکرده ام.

باز هم به پایه و تیری که خورده بود و نوشته یی که بر آن نقش بود، دیدم و داستان خودش آمد و داستان با خود گل احمد فرید ارتباط یافت.  فردایش  آن داستان در روزنامهء  اصلاح یا انیس چاپ شد و گل احمد فرید که خواسته بود مرا نزد دیگران امتحان کند، خود شرمنده شد.

مشکل من در نوشتن این بود که اگر داستانی را شروع می کردم باید به یک نفس آن را ختم می کردم و اگر نمی توانستم آن را تا آخر بنویسم، در آینده هم نمی توانستم آن داستان را تمام کنم و برای همیشه همانطور ناتکمیل باقی می ماند.

عادت افسانه نویسی تا امروز هم با من باقی مانده است. حالا در عالم مسافرت که برای عزیزانم نامه می نویسم، اغلب سه چهار ورق می شود و با افسانه ها خلط می گردد.   من در نوشتن همیشه بسیار کوشا هستم.

 

از استاد عبیدی پرسیدم که چند سال به صورت دقیق با رادیو همکاری داشتند؟  ایشان گفتند:

من 23 سال برای رادیو نوشتم فقط یکبار برای چهار پنج ماه همکاری خود را با رادیو قطع کردم و آن هنگامی بود که آقای جاوید رییس رادیو شد. او با مامایم پوهاند فضل ربی پژواک هرچند دوست بود ولی شدیداً رقابت هم داشت. استاد جاوید نمی خواست که من در رادیو باشم و پروگرام  اطفال را پیش ببرم.  

استاد جاوید چند پروگرام مختلف را ضمیمهء یک پروگرام من از آرشیف گرفته به زن و شوهری فرستاد که در دارالمعلمین کابل در همین رشته به صورت مسلکی کار می کردند.   آنها پروگرام مرا انتخاب کردند و به رادیو مشوره دادند که با من قرارداد دایمی بسته شود.  من به استاد جاوید گفتم:  نیت شما جاوید صاحب آن بود که مرا از پروگرام دور کنید وگرنه از خود من می خواستید که پروگرامی را برای ارزیابی انتخاب کنم. شما با آن که  داکتر ادبیات هستید، آنچه به چشم شما ضعیف ترین بود و به تصور این که خرابترین پروگرام است  آن را انتخاب کرده برای بررسی فرستادید. با آن هم این پروگرام برای اطفال مناسب ترین تشخیص داده شد.   من دیگر کار نمی کنم. خودتان برای اطفال نوشته کنید!

مدتی پروگرام را کسان دیگری تهیه کردند . همان بود که باز خشم سردار محمد نعیم خان با شنیدن پروگرام های اطفال برافروخته شد. در آن زمان داکتر ابحر مدیر پروگرام اطفال بود. او می خندید، چای می نوشید و با شیرینکاری می گفت که اعظم جان از قهرت پایین بیا، بابا بگذار ما همین معاش خود را بگیریم و جنجال جور نکن. در اثر اصرار داکتر ابحر و دیگر این که به راستی خودم هم پشت نوشتن برای اطفال بسیار دق آورده بودم، بعد از چهار - پنج ماه دوباره همکاری را با رادیو شروع کردم؛ ولی این همکاری با وقوع  فاجعه ثور 1357 برای همیشه  قطع گردید.

در آن زمان کسی که تازه  مدیر عمومی روزنه شده بود، به همکارم ظریفه مومند که مثل همیشه رفته بود تا امضا او را گرفته و معاش مرا از تحویلدار بگیرد، گفته بود این کلانکار کیست که خودش نمی آید و چپراسی را می فرستد؟

من از این حرف خوشم نیامد و با خود گفتم که شکر خداوند که این بهانه را یافتم و به این ترتیب، بعد از بیست و سه سال همکاری خود را با رادیو قطع کردم.

به سلیمان لایق شکایت کردند که در ختم ماه اول انقلاب اعظم عبیدی همکاری بیست و سه ساله را رها کرده است.  شاید این کار می توانست باعث کشته شدن من گردد، چه در آن دوران مردم به بهانه های خوردتر کشته می شدند.  سلیمان لایق که خودش می گفت شاگرد من بوده ، گفته بود:" کارهای جسمی چون جوی و جر کندن را می توانیم به زور بالای کسی انجام بدهیم، ولی نویسنده را به زور نمی توانیم مجبور به نوشتن کنیم.  ما در وطن خود تنها یک نویسنده برای اطفال داشتیم و او را هم شما آزرده ساختید."  این شکایت را حتی به حفیظ الله امین هم رسانیده بودند.  او گفته بود: "من این شخص را خوب می شناسم.  می دانم که با دشمنان ما راه ندارد.   من کسی را مورد سوال قرار خواهم داد که او را از کارش دلسرد ساخته است." این حرکت حفیظ الله امین مرا خیلی متعحب ساخت و نفسی به راحت کشیدم.  من به ظریفه جان مومند گفتم، این افسانه ها بیست و سه سال می شود که نوشته شده اند و نسلی که آن ها را می شنید، همه بزرگ و جوان شده اند.  همین اوراق را زیر و رو کرده معلومات و اخبار نو را به آن اضافه کرده، به نشر برسانید تا  همکار نو پیدا شود.  چون افسانه هیچ وقت کهنه نمی شود.

همکارم مسعوده جان با بیماری سرطان درگذشت و ظریفه مومند هم در کابل کشته شد.  اکنون هم نمی دانم چه کسی، به چه نوعی پروگرام اطفال را به پیش می برد.

من متاسفانه حتی بریده های پراگندهء  نشرات را که اولادها نگهداشته بودند، از کابل بیرون کشیده نتوانستم.   دو سه دوسیه آثارم را، یکی از همکاران ما که محرر "بخوان و بدان" بود و نامش فراموش ام شده، با خود برد که نمی دانم چه شد.   

 

زمانی که از استاد در مورد این که چرا دیگر نویسنده گان برای اطفال نمی نوشتند پرسیدم در پاسخ گفتند:

شاید دیگران برای خود کسر شان می دانستند که برای اطفال بنویسند.   باری کسی گفته بود که پروگرام های اعظم عبیدی بسیار بسیار طفلانه است.  در جوابش گفته بودند که برای اطفال است باید طفلانه باشد!  در آن زمان ادبیات کودک اصلا ً مطرح نبود.  من فکر نمی کنم در آن زمان کسی واقعا هم به فکر "ادبیات کودک" کار کرده باشد.  در بخشی که من کار کردم، دیگران علاقه نگرفتند شاید برای آن که آن بخش اشغال شده بود و شاید هم کسر شان خود می دانستند تا در آن بخش کار کنند.  به هر حال من آن را خوب تحلیل کرده نمی توانم که دلیل آن بی علاقه گی چه بود.  اگر چه در آن زمان مجلهء د کمکیانو انیس وجود داشت، ولی هیچکس گویی اینقدر تنزل نمی کرد که بیشتر از آن برای اطفال کار کند.  در روزنامه ها هم هیچوقت به خاطر ندارم که نوشته یی برای اطفال نشر شده باشد.  طرز تفکر عمومی این بود که نوشتن برای اطفال کاری بسیار طفلانه و بی اهمیت است.  ورنه ما استعدادهای بسیار خوب برای نوشتن داشتیم، ولی متاسفانه به غیر از من نفر دوم یا سوم پیدا نشد که بخواهد برای اطفال بنویسد. پسانتر ها اگر هم کسانی به میدان آمده اند، من خبر ندارم. در بین جوانان تنها کسی را که می شناسم که صادقانه و با عشق برای کودکان می نویسد و خودش همیشه در دنیای کودکان زنده گی می کند، نورچشمی ام پروین پژواک می باشد.

 

از استاد عبیدی در مورد روحیه حاکم در قصه ها و افسانه های مروج و زنده در بین مردم افغانستان می پرسم می گویند:

از لحاظ محتوایی، روحیه افسانه ها  این بود که همیشه حق  بر باطل غالب می گردد و بالاخره حقیقت پیروز می شود. افسانه های دیو و پری نیز برای ترساندن اطفال نیستند و البته نتیجه و نتیجه گیری از افسانه چیزی دیگریست. بعضی ها می خواستند من در ختم افسانه نتیجهء آن را برای اطفال توضیح بدهم.  ولی من نتیجه گیری را برای خود طفل می گذاشتم که خود از داستان نتیجه  بگیرد، تا در آینده بتواند  این نکته ذهن نشین او شود که همیشه حق جای خود را می گیرد، درایت به جایی می رسد، عزم قوی نتیجه قاطع دارد، راستی و صداقت انسان را به کامیابی و موفقیت می رساند.   روحیهء عمومی افسانه های ما همین است و من در تمام قصه های محلی ما افسانه یی را نیافتم که برای تربیت اطفال مضر باشد.

افسانه ها روحیه مشترک داشتند- این که حالا گاه می گویند افسانه ها مال طبقه عوام نیست و درک اشرافیت در آن دخیل میباشد، من به این مساله عقیده ندارم که افسانه برای عوام چیزی و برای اشراف چیزی دیگری می تواند باشد.   افسانه ها از قدیم ها از سینه به سینه تا امروز رسیده اند و تاثیر خود را بالای عوام و اشراف گذاشته اند.

در وطن ما مناطق همواری که  کوه ندارند افسانه  های آن روحیه خود را دارد.  افسانه  های مناطق صعب العبور و کوهستانی روحیه خود را دارد.  مثلا افسانه "سیف الملوک و  بدری جمال" هنوز در ولسوالی جوند ولایت بادغیس موجودیت زنده دارد.  آن منطقه چون دنیای افسانه ها اسپ های قوی و مردان قوی هیکل دارد، طوری که به راستی فکر می کنی همان دیو افسانه ها همین مردان منطقه اند و پری که گفته اند همانقدر  دختران مقبول و همانطور مقبول که انسان تصور کرده نمی تواند در یک گوشه افغانستان چنین پری رویانی هم زیست کنند.  قاضی ولسوالی جوند ولایت بادغیس برایم گفت:" هفت سال می شود در اینجا قاضی هستم. یک حادثه دزدی به نزد من نیامده و قضیه ناموس را خو بگذار ؛ خیانت به همسر در روحیهء این مردم اصلا ً شامل نیست."

ببینید خوی و خاصیت آن مردم از افسانه های شان آب می خورد.

کوه بند که "بدری جمال پری" در آن غسل می کرد، دارای آب بوده است. من به چشم خود دیدم... از یک طرف چند آسیا آب می آید و در بند آب که کاسه آن از بند امیر هم بزرگتر است می ریزد.   به حدی در آنجا آب ایستاده و بی حرکت می ماند که  آن را آب پوده می گویند. بالاخره هنگامی که آب از سوی دیگر بند سرازیر می شود و ملاق زنان خود را به زمین های زراعتی می رساند، قابل نوشیدن می شود.

دریای جوند آب بسیار گوارا دارد. اعلیحضرت ظاهر شاه نیز بارها می خواست به دیدار آن سرزمین برود، ولی نسبت صعب العبور بودن راه های منطقه نتوانست به آنجا سفر کند.

علامه سلجوقی صاحب را خداوند غریق رحمت کند.  هنگامی که من به ولسوالی جوند ولایت بادغیس رفتم و دوباره پس آمدم، گفت:" پای تو از بوسیدن است.  من سال ها آرزو داشتم که به آنجا بروم و تو در تابستان هم نه که در زمستان به آنجا رفته ای و زنده پس آمده ای- هیچ باورم نمی آید.  پای از تو از بوسیدن است."  هنگامی که من خواستم دست استاد علامه سلجوقی را ببوسم، او گفت:  "پس بگذار حداقل من دست ترا ببوسم که اینقدر زحمت کشیده ای."  ما اینچنین بزرگان قدردان داشتیم.  اما حتی سلجوقی صاحب بزرگوار نیز این افسانه ها را جمع نکرد.  اصلاً گویی در افغانستان افسانه گویی کار زنانه بوده باشد!  نمی دانم به هر حال هیچکس نمی خواست آنقدر «تنزل» کند که افسانه ها را جمع آوری کرده و بنویسد.  من که شوق و ذوق نوشتن آن را داشتم و در این بخش سالها کار کردم نیز متاسفانه قادر نشدم که آنها را طوری ترتیب بدهم که به دست نسل های بعدی با امانت داری برسند ... چون اصلا ً به فکر من نمی گذشت که روز و روزگاری بر افغانستان خواهد آمد که برای ما هیچ چیز نخواهد ماند. خدا کند آن گونه که کتاب های کتابخانهء دارالمعلمین را زیر دیگ می سوختاندند، آرشیف رادیو را نیز چنان نکرده باشند.

 

از استاد اعظم عبیدی در مورد تعداد تقریبی افسانه هایی را که جمع کرده بود جویا می شوم، معلومات می دهند:

در سال 1352 اولین افغانی که در زمان جمهوریت داود خان به ایران رفت، من بودم.   خانمی که متصدی پروگرام اطفال در رادیو تهران بود، دم و دستگاهی داشت که از تمام رادیو افغانستان ما بزرگتر و مفصل تر بود و ده ها نویسنده و کارمند در آنجا کار می کردند.  او از این که که تمام پروگرام اطفال را من یکه و تنها می نویسم و پیش می برم بی نهایت تعجب کرد.  او از من پرسان کرد فکر می کنی چقدر افسانه نوشته باشی؟

من با خود گفتم که اگر زیاد بگویم، او باور نخواهد کرد، پس گفتم:  دوصد، سیصد افسانه...

گفت: نه!

گفتم:  شاید یکصد و یا پنجاه...

گفت:  خیر!

گفتم:  خوب پس شاید کمتر...

او گفت: آقای عبیدی تنها من از تو هزار و دوصد و پنجاه و چند تا افسانه جمع کرده و همه آن را ثبت دارم.  من افسانه های تمام دنیا را جمع کرده ام.

من خودم هم تعجب کردم. چون تا آن روز هرگز به تعداد افسانه ها فکر نکرده بودم و فقط کاری را که دوست داشتم، انجام داده بودم.

خانم متصدی پروگرام اطفال رادیو تهران خواهش کرد و گفت: چیزی برای پروگرام اطفال ما نوشته کن تا در رادیو و تلویزیون ایران نشر کنم.  

چون قبلا ً آنها در آنجا  با گفتن این ایران این را دارد و افغانستان این را ندارد و این و آن  خاطرم را ازرده ساخته بودند... هنگامی که او از من خواست برای برنامه اش چیزی بنویسم، گفتم:  پس بدهید قلم و کاغذ را.

پرسید:  چند وقت دیگر در تهران هستید؟

گفتم:  همین حالا برای تان می نویسم.  

گفت:   در اینجا سر و صدا است، حداقل به اتاق دیگر بروید.

گفتم:  نه، من در انبوه مردم خوبتر نوشته می توانم.   

داستان را در ظرف چهل و پنج دقیقه نوشتم و برایش دادم.  آن را  خواند و خواند و گفت:  بسیار عالی است، ولی ما متاسفانه ما آن را نشرکرده نمی توانیم.

پرسیدم: چرا؟

گفت: آنچه را که نوشته اید توهین است به شهنشاه ما.

خندیدم و گفتم:   من قصهء "سگ یله گرد" را نوشته ام، چرا توهین به شاهنشاه شما باشد؟

بعدها آنها برای من هشتادهزار ریال یا تومان بود، خدا گردنم را نگیرد... فرستادند ولی من گفتم حالا که داستان را نشر نکرده اید، حق الزحمه را هم نمی گیرم و پول شان را دوباره به آنها پس فرستادم.

 

از استاد عبیدی می پرسم آیا گاهی هم شده که داستان هایش برایش جنجال آفریده باشد، با تبسم پاسخ می دهند:

باری مرا به اداره مراقبت مطبوعات خواستند و گفتند:  تو آزادی نسوان و رفع حجاب را تحریک می کنی.

گفتم:  من رفع حجاب را تحریک نمی کنم.  چه حجاب از حجب گرفته شده و حجب حیا است و من رفع حیا را هرگز نمی خواهم اما برطرف شدن این خیمه را از بالای سر زنان به یقین که می خواهم.  

گفتند:  داستان های تو خواننده گان زیاد دارد، نباید این چیزها را بنویسی!

من گفتم:  چه نقص دارد اگر داستان های من ذهنیت مردم را برای رفع چادری لعنتی منحوس کمک کند؟ 

گفت:   نقص آن این است که حکومت ظاهر خان چون دولت امان الله خان بر می افتد.

من گفتم:  در دوران امان الله خان می خواستند به صورت ناگهانی، اجباری و با شدت تغییرات را به میان بیاورند که نتایج خطرناک را ببار آورد.  تغییرات  اینگونه و به صورت تدریجی اش چه زیان دارد؟

گفتند:  نه اجازه نیست.

من گفتم:   من خواهم نوشت.  اگر نخواستید داستان های مرا هیچ نشر نکنید، نه این که بگویید که من چه بنویسم چه گونه بنویسم و چه گونه ننویسم.

 

در مورد عنصر خنده در افسانه از استاد می پرسم، می گویند:

این که چی چیز می تواند موجب خنده گردد  تا حدی از جمله عناصر  ذوق فردی و و نیز تا حدی از شمار خصوصیات فرهنگ ملی  است و در بین کشور ها و مردمان مختلف فرق می کند. گاهی حتی در بین دو قریه مردمان بالای موضوعات متفاوت می خندند.  حتی امکان دارد یک موضوع برای یکنفر خنده دار و برای نفر دیگر اصلاً قابل خنده نباشد.

 من خوب بیاد دارم یک وقت در امریکا افسانهء  خاله قانونغوزک را به جمعی از استادان و شاگردان پوهنتون قصه می کردم.  یک استاد زن بد قهر هم حضور داشت. زمانی که قصه به اینجا رسید: ... بالاخره موش به خواستگاری خاله قانغوزک آمد.  خاله قانغوزک پرسید:   خوب من خو ترا می گیرم، ولی اگر جنگ ما شد، تو مرا با چه می زنی؟

موش گفت: با دم خود.

خاله قانونغوزک گفت:   قربان تو، قربان دمکت!

 افسانه که به این جا رسید آن زن و تمام اهل مجلس چنان خنده کرذند که چه بگویم.   این داستان به فکر من عادی است و با دم زدن چه خندهء دارد، ولی عقیدهء   آنها فرق داشت و خیلی خنده دار هم بود.

در فرهنگ ما قصهء خاله قانغوزک و موش خندهء زیاد ندارد.  زیادتر این روحیه را دارد که هرکس با کفوی خود ازدواج می کند.  اما بالای خارجی ها بسیار تاثیر کرد.

هر کلچر طرز دید خود را نسبت به خنده دارد.   مثلا قصهء "از برکت سر شما" خود مرا بسیار خندانیده است.  خندهء قوی و توقف ناپذیر... در حالی که این افسانه برای دیگران می تواند قابل خنده نباشد.

 

از او در مورد داستان های مورد علاقه اش می پرسم، می گویند:

یکی دو داستان ام را بسیار خوش دارم و چاپ هم شده اند ، ولی من هر چه می گردم آنها را پیدا نمی توانم. یکی داستان به نام "آهوی صحرایی" است که در  مورد تجربهء  شخصی من از زنده گی با کوچی ها نوشته شده است.  "آهوی صحرایی" یگانه داستان من می باشد، که بر خلاف همهء  داستان هایم در زنده گی آن را به یک نفس نه بلکه در یک مدت طولانی نوشته و موفق شده ام تا آن را تمام کنم.

 

از استاد عبیدی در مورد سال و محل تولد او و سایر فعالیت ها و کار کردهای فرهنگی اش پرسش می کنم:

قران شریف معمولا در صفحات نخست، پیش از سوره اول چند ورق خالی دارد. گرچه آن زمان این رواج نبود ولی پدر مرحومم این کار را کرده و در آن ورق نوشته است، تولد ارجمند محمد اعظم جان سنه  یک هزار سیصد و شش هجری شمسی.   این قران شریف در خانهء برادر مرحومم نصرالله جان موجود است.   جالب این است که من بعد از آن متوجه شدم که سال تولدی که من پیش از دیدن این سند موثق به تخمین نوشته بودم و برابر است با  1927 عیسوی دقیقاً  1306 شمسی می شود.

با آن که حین مصاحبه با نعمت حسینی واضح گفته بودم که محل تولد من شهر کابل است، او  محل تولد مرا قریه باغبانی نوشته است.  همچنان او از زبان من تعداد افسانه هایم را سه هزار و چند صد نوشته است، که درست نیست و از سوی من چنین ادعایی صورت نگرفته است. 

من مکتب ابتدایی را تا صنف سه یا چهار در مکتب بالاباغ که از قریه ما تا بیست و پنج تا سی دقیقه فاصله دارد، خواندم.  تا صنف نهم به مکتب حبیبه رفتم. صنف نهم بودم که مامای بزرگم به لندن مقرر شد و مامای دیگرم "باغبانیوال" صاحب مدیر مطبوعات یکی از ولایات شد، من به دارالمعلمین کابل شامل شده، صنف ده و یازده و دوازده را در آنجا خواندم. پس از فراغت یکسال در مدرسهء علوم شرعیه معلم شدم.  در آنجا معلم ارتزاقیه بودم . بعد از چهار ماه در مکتب نمره پانزده معلم شدم.  در این مکتب خواهرزاده سید محمد خان ذکریا  به علت بی ادبی از سوی من مجازات شد  وقتی گفتند خواهرزادهء وزیر است بیشتر مجازاتش کردم.  ذکریا صاحب اول بسیار قهر بود، می خواست مرا طرد مسلک کند؛ ولی سپس بعد از شنیدن دلیل من فقط مرا به مکتب نمره یک عاشقان و عارفان تبدیل کرد.  بعد بدون اطلاع مرا به فاکولته حقوق داخل کردند ولی من آن فاکولته را نخوانده و فاکولته ادبیات را تمام کردم.  

در صنف دوم فاکولته ازدواج کردم و نمراتم بالاتر و بهتر شده رفت، زیرا مسوولیت داشتن خانم مرا کوشاتر ساخته بود. تمام نمراتم ده شد، صرف مرحوم جلالی صاحب مرا در مضمون پشتو  نمره 9 داد. 

پس از ختم تحصیلات در پوهنتون، در مکتب حبیبه معلم فارسی شدم  و عوض فارسی تدریس  پشتو را بر عهده ام نهادند.   دو سه ماه گذشته بود  که داود خان سفربری عمومی را اعلام کرد.  در بحث روی این مساله بین من و محمود خان کریم زاده مدیر مکتب اختلاف پیدا شد. او به وزیر معارف  مخبری کرد.  مرا به لیسه استقلال تبدیل کردند. در آن جا دو سال معلم پشتو بودم، تا این که شاگرد بیچاره ام  شاهزاده نادر از نزد من نمره  کامیابی نگرفت و مرا برای کار  به موزیم روان کردند.   در آن زمان بود که موزیم به طور رسمی افتتاح شد و سیستم تعمیر و تنویر آن عصری گشت تا حرارت و برودت آثار تاریخی را خراب نکند. 

در زمان کار در موزیم ملی دزدی فرانسوی ها و ایتالوی را برملا ساختم... از من ناراضی شدند . در سال 1338  مدیر دارالعملین قندهار شدم.  این همان زمانی بود که میگفتند مردم قندهار بلوا کرده اند.  مردم بلوا نکرده بودند بلکه قومندان قوای عسکری "خان محمد خان" که بعدها ستر جنرال و وزیر دفاع افغانستان شد، این صحنه سازی را کرد، تا نایب الحکومه را تیر کند و قدرت را خود به دست بگیرد.  من به کابل رفتم و به پوپل صاحب گفتم که من دیگر با این قومندان صاحب ساخته نمی توانم، هر کاری که می دهید برایم بدهید ؛ اما مرا از قندهار تبدیل کنید.  معاونیت دارالمعلمین کابل را به من دادند. در آن زمان  حفیظ الله امین مدیر بود.  یک سال، یکنیم سال آنجا ماندم.   حفیظ الله امین اختیار تمام مکتب را به من مانده بود و پسان فهمیدم که خود مشغول وظیفهء جلب و جذب محصلین بود!  باز پوپل صاحب او را  مدیر عمومی دارالمعلمین ها ساخت و برایش یک چوکی ساخت  تا از تماس زیاد با شاگردان دور شود.

زمانی که خواستند تدریس در مکتب ابن سینا بدون تندی و جنجال بیجا به زبان پشتو شود، مرا به آنجا فرستادند.  از آنجا به موسسه تعلیم و تربیه رفتم و بعد از چند سال جهت کسب ماستری  به  امریکا اعزام شدم و عوض چند سال در یک سال ماستری خود را گرفتم. 

بعد از آمدن به وطن در دارالمعلمین کابل مقرر شدم. پسانتر ها فهمیدم که مغز مظاهرات محصلین همانجا بوده است. یک روز که تمام شب آن بیدار و در دفتر بودم تا بین شاگردان دارالمعلمین و پولیس زد و خورد نشود، به میوندوال صاحب مخبری کرده بودند که تمام مظاهرات به تحریک اعظم عبیدی است.  میوندوال صاحب مرا به دفتر خودش خواست. وقتی به آنجا رسیدم سگرت در بین انگشتانم بود، من از خانه سامان میوندوال پرسیدم : آیا کسی در اتاق صدراعظم صاحب سگرت می کشد؟  

گفت:  صاحب هرروز پاکت های سگرت و سیگار خلاص می شود.

به تکرار پرسیدم، باز هم همان جواب را داد.  من با سگرت به اتاق میوندوال داخل شدم. اراکین وزارت معارف در اتاق کوچکی نشسته بودند.  بر چوکیی که در دهان دروازه بود نشستم . دیدم هیچکس سگرت نمی کشد، سگرت خود را خاموش کردم.

میوندوال پرسید:  مدیر دارالعملین کیست؟

گفتم : من هستم.                              

گفت:  چه کردی معلم ها را؟

من گفتم:  صدراعظم صاحب در آنجا پنجاه- شصت معلم کار می کنند، اگر شما می خواستید آنها را ببینید باید ما را در اتاقی بزرگتر پذیرایی می کردید، در حالی که در این اتاق   من هم به زحمت جایی یافتم...

میوندوال دوست مامای بزرگم و مامایم باغبانیوال صاحب بود و بارها به خانهء ما آمده و مرا خوب می شناخت؛ ولی بعد دانستم که او مرا که در طول سالهای دوری از وطن بسیار لاغر شده بودم، نشناخته بود.

با غضب گفت:   تو با سگرت در اتاق صدراعظم داخل می شوی؟

گفتم:  صدراعظم صاحب،  من دوبار از خانه سامان تان در این مورد پرسیدم...   باز وقتی دیدم کسی در اینجا سگرت نمی کشد.  فوری آن را خاموش کردم.  چرا عصبی می شوید؟  

گفت: خارج شو!

همین که گفت خارج شو، تاب به معده ام آمد و آن را محکم گرفت.   با خود فکر کردم ببین به جای این که از من تشکر نماید که در آن شرایط دشوار که وضع مکاتب درهم و برهم بود، و شاگردان مدیران شان را از مکاتب بیرون کرده بودند، به چه خون دل اوضاع را در آن حالت بحرانی کنترول کرده ام...

من دستم را بر معده ام محکم گرفتم ؛ بیخبر از این که صدر اعظم چندین بار عملیات شده و با این حرکت من خیال کرد که من به کنایت به او میگویم که مثلاً «متوجه باش که کوک هایت باز نشود» !

گفت:   بیشرف!

برگشتم و گفتم:   بیشرف تو و بیشرف  پدرت!  دیگر تا تو صدراعظم هستی من در حکومت تو کار نمی کنم.  مرد هستید هر که را می خواهید پیدا کنید و عوض من به آنجا بفرستید.  

از اتاق برآمدم، تنفس نمی توانستم.   دیدم که اگرچند ثانیه دیگر نفس نکشم، خفه می شوم و می میرم و باز خواهند گفت که صدراعظم یک «پتکه» کرد و اعظم از ترس «زهره کفک شد»!

گفتم: خانه سامان صاحب کلکین ها را باز کنید. 

خانه سامان گفت:  خدا انصافت بدهد کسی با صدراعظم هم همینگونه صحبت می کند؟   کلکین ها همه باز است...

دیدم خفک می شوم؛ برگشتم و تا داخل اتاق صدراعظم شدم دیدم که همه حیرتزده نشسته اند.   چوکی را برداشتم و خواستم  بر سر میوندوال بزنم که هم او را بکشم و هم خودم کشته شوم و این بهتر از آن که بگویند از «پتکه صدراعظم زهره کفک» شد.  باز خدا برکت بدهد حکیم خان کتوازی قوماندان امینه، داکتر عمر، عثمان خان انوری و وزیر داخله را که آمدند از بازویم گرفتند و گفتند مدیر صاحب به لحاظ خدا خونش به گردن تان می شود، تا حال او چند بار عملیات شده است.  عقده ام برطرف و اعصابم آرامتر شد. میوندوال اول فرمان حبس مرا داده بود؛ ولی بعد از آن که او را فهمانیده بودند، آن فرمان را هم پس گرفت.  آن زمان پدرم گفت:  پسرم من سه چند معاش حکومت او را برای خرچ و مصارف تو می دهم، در خانه باش.   پسانتر ها ترفیع مرا به خانه فرستادند و معاشات مرا و حتی معاش کفالت مرا به خانه می فرستادند.   در شروع ها نمی گرفتم تا این که داکتر اکرم خان که معین وزارت معارف بود، گفت:... این از خانه میوندوال نیست از بیت المال است؛  تو خدمت کرده ای، جنایت  نکرده ای، من هم استاد و هم دوست فامیلی تان هستم.  من معاش را می گیرم و برایت  به  خانه می آورم...

شش ماه بعد خداوند میوندوال را ببخشاید و بهشت نصیبش باشد، استعفی داد، عوضش اعتمادی صاحب صدراعظم شد.  پوپل صاحب وزیر معارف و معاون صدرات شد.   پوپل صاحب گفتتند که دوباره منحیث مدیر دارالمعلمین به وظیفه بروم.  من رد کردم.   باز هم خواهش کردند که حداقل مدیر نو را به مکتب دارالمعلمین برده، به شاگردان معرفی کنم، تا آنها بدانند که من به تقرر مدیر نو موافقه دارم؛ بناءً  به لزومدید ایشان ایوب خان را به شاگردان معرفی کردم.

بعد از آن در شعبه ریسرچ نصاب تعلیمی و تهیه مواد درسی وزارت معارف به کار شروع کردم . علاوه از انجام وظایف عادی به ریسرج در مورد جماعت مذهبی سکهـ ها مشغول شدم.  مدتی بعد تر در اواخر سال 1972 جهت تحصیل در رشتهء ریسرچ تعلیمی دوباره به امریکا رفتم و موفق به اخذ شهادتنامه گردیدم؛ ولی نسبت بیماری خانمم بعد از یکسال دوباره به وطن آمدم و دوباره نرفتم.  بعد از انقلاب داود خان معاون ریاست تدریسات ابتدایی شدم.  وقتی پوهاند قیوم وردک  وزیر معارف شد من از آن عهده سبکدوش گردیدم.   چندی بعد به حیث مدیر عمومی امدادهای خارجی که در آن وقت محض وسیلهء ارتباط میان وزارت معارف و وزارت پلان و شعبات ملل متحد بود، مقرر گشتم. به زودی این مدیریت وظایف اصلی خود را به دست گرفت و من عوض متخصص خارجی معظم الحسین که متخصص عالی رتبه بود، آن وظایف را نیز بر عهده گرفتم  و شامل کدر یونسکو شدم و آن سازمان تصمیم گرفت تا علاوه از معاش افغانی مدیریت عمومی ماهانه دوهزار و پانصد دالر نیز (نصف معاش معظم الحسین) از ملل متحد به من پرداخت گردد، اما قبل از این که اولین معاش  را بگیرم، وزیر معارف کس دیگری  را به عوض من به مدیریت امداد خارجی گماشت؛ ولی وی از طرف وزارت پلان و ملل متحد به حیث متخصص ملل متحد پذیرفته نشد و این کدر باز هم به یک خارجی ارجاع گردید.  پوهاند قیوم هر دو مرتبه در پشنهادش از من به نام محمد اعظم نام برده بود، نه محمد اعظم عبیدی، ورنه مقام صدارت که مرا می شناخت ، این پشنهاد را نمی پذیرفت.   و من نخواستم شکایت کنم، چه نمی خواستم عبدالباری جهانی که دوست من بود، برنجد.  در برابر  برخورد بد  پوهاند قیوم، یکبار برایش گفتم باور کنید من  در دوران تصدی شما دو چند سابق حاضر بودم کار کنم، تا کسی نگوید که  با وزیر قبلی کار می کرد و برای جانشینش کار نمی کند.

 بالاخره چون گذاره با وزیر مشکل بود، به اثر خواهش خودم به حیث استاد در موسسهء عالی تربیهء معلم سید جمال الدین مقرر شدم؛ زیرا این موسسه در نزدیک خانهء ما قرار داشت و هم از همانجا منحیث شاگرد فارغ شده بعدها سالها منحیث معاون و مدیر آن جا کار کرده بودم.  در آنجا دوباره استاد شدم، تا این که در تابستان سال 1371  ناگزیر شدم  افغانستان را ترک کنم.هر چند در همان سال  به اثر پشنهاد ریاست مربوطه ترفیع من به مافوق رتبه صورت گرفت و توام با ترفیع، تقاعدم هم مواصلت کرد و من نخواستم به حیث اجیر متقاعد کارم را با حکومت آن وقت ادامه بدهم.

در مورد آثار استاد می پرسم با محبت پاسخ می دهند:

یک مجموعه از داستان ها و افسانه های مردم افغانستان را آن طوری که قبلا ً در مورد آن به تفصیل صحبت کردم گرد آوری نموده بودم که شاید به درد نسل های بعدی می خورد و تعدادی از افسانه های نادر  افغانستان را در مقابل خطر از بین رفتن و فراموش شدن حفظ می کرد. متاسفانه در اثر جنگ های داخلی با خانه و زنده گی از بین رفت.  گاه گاهی آرزو می کنم کاش به دست کدام آدم با سواد افتاده باشند و  روزی کسی به ارزش آن پی ببرد، ولی چه میدانم....

همچنان به باور من  بین لسان ادبی افغانستان دری و آنچه که در ایران به آن فارسی می گویند،  تفاوت اندک موجود است.  با آن که همه تفاوت در طرز تلفظ کلمات می باشد، با آنهم معنی بعضی کلمات کاملا ً از هم متفاوت می باشد.  مثلا لیمو برای ما همان میوهء سبز ترش خوشبو است، ولی در فارسی ایرانی به آن چی ما  مته می گوییم لیمو می گویند و اگر منظور شان لیموی ما باشد ، آن را لیموی ترش می گویند.   یا ما می گوییم بادنجان رومی، در فارسی به آن گوجه فرنگی می گویند و از این قبیل کلمات زیاد اند. باری متوجه شدم یک دوست ایرانی ام در فهمیدن بعضی کلمات دری نهایت مشکل دارد.  همان بود که کار را بالای دیکشنری دری- فارسی آغاز کردم. من شمار زیاد  لغات را در دیکشنری دری- فارسی جمع کردم. متاسفانه نصیب بود این کتاب نیز به سرنوشت کتاب اولی دچار شود.

این نام های دری و فارسی در آن وقت ها معمول نبود. ما فارسی می گفتیم.  در دوران مکتب همهء ما فارسی می گفتیم و اگر دری هم بوده باشد به یاد من نمی آید.  اصلا در آن زمان نه تنها تعصب بین لفظ دری و فارسی نبود بلکه تعصب بین زبان دری و پشتو هم نبود.  در مناطق دری زبان مکاتب به دری و در مناطق پشتو زبان مکاتب به پشتو بودند.  در منطقه ازبک زبان یا ترکمنی یا پشه ای مکاتب باز هم به زبان پشتو بودند.   برای ازبک زبان تفاوت نمی کرد که دری بخواند یا پشتو.  به هر حال زبان اول آنها زبان ازبکی بود.   گاهی هم  از بس مقبول پشتو سخن می گفتند، گوی سبقت را از پشتون ها می ربودند.   وقتی که من مدیر مکتب دارالمعلمین قندهار بودم، مکتب به پشتو تدریس می شد ولی مکاتیب رسمی به دری نوشته می شدند.   تا این که محمد خان وزیری متوجه این کمبود شد و تصمیم گرفت که مکاتیب رسمی در مناطقی که نود و نه فیصد مردم آن پشتو زبان بودند و مردم دری زبان آن منطقه نیز خوب پشتو می فهمیدند، به زبان پشتو نوشته شود.

 

در مورد کتاب تاریخ و فرهنگ هندوان افغانستان علاقه می گیرم:

بلی من بنابر هدایت صدر اعظم و وزیر معارف وقت، سی و چند  سال پیش در مورد تاریخ و فرهنگ هندوان، بودایی ها و سکهـ های افغان کاوش ها و پژوهش هایی را انجام دادم. سفرهای زیادی را به خاطر تحقیق و جمع آوری معلومات و اسناد تاریخی به ولایات مختلف افغانستان انجام دادم.  با تعداد زیادی از برادران هندو صحبت کردم. به درمسال ها و گردواره ها رفتم. حتی اسناد و شجره خط های فامیل های هندو و سکهـ را مطالعه کردم. درنتیجۀ آن همه تحقیق و تلاش این حقیقت را دریافتم که از بین دو برادر یکی هندو باقی مانده و دیگری دین مقدس اسلام را پذیرفته است و به این ترتیب خط درشتی بر پندار نادرست مهاجر بودن هندوان اصلی و بومی افغانستان کشیده شد. به یقین تعدادی اندکی هم در زمانه های نه چندان دور روی عوامل مختاف از هندوستان به افغانستان آمده، برادر و هموطن ها شده اند.

 من با عرق ریزی فراوان و مشکلات، در مورد تاریخ زنده گی هندوان افغانستان تحقیق  کردم. همه اسناد و نوشته ها را به مقام صدارت و وزارت معارف تقدیم کردم. من وظیفهء  خود را انجام دادم.  آنچه می توانستم کردم ولی پسانتر ها پس از وقوع فاجعه ثور خبر شدم اشخاصی در مقابل پرداخت پول آن پژوهش را از دفتر مقام وزارت معارف وقت ربودند. این که چرا ، خداوند می داند؛ ولی یک نکته را می دانم، کسانی که به خاطر چند ورق کاغذ حاضر می شوند در آن زمان بیست هزار دالر بدهند، حتما ً ارزش آن را هم می دانند. مطمین هستم که آن را از بین نبرده اند بالاخره از کدام جایی سر و درک آن پیدا می شود. اضافه از این اطلاعی در اختیار ندارم.

 

می بینم استاد خیلی خسته شده است و صحبت از آنچه انتظار می رفت خیلی طولانی تر شد. به استاد می گویم به پایان رسید این دفتر و این شب، ولی هزار گپ ناگفتهء  دیگر باقی ماند. بقیهء  قصه با استاد اعظم عبیدی، این افسانه گوی بزرگمرد را برای فرصت دیگر می گذارم. ولی با دریغ که از آن شب سالها گذشت و چرخ دون همچو فرصتی را باز فراهم نکرد و حالا  هم اگر همت و عشق خانمم پروین پژواک مرا در هر لحظه همراهی نمی کرد، از کجا که از این نگاشته نیز چو آثار استاد جز یادی باقی نمی ماند.

 نهم دسامبر سال 2008