رسیدن: 05.02.2012 ؛ نشر : 08.02.2012

 

نصیر سهام

 

ببرک ارغند و رُمان ِ «لبخندِ شیطان»
 

 

اینک ماه ها می گذرد از روزی که دوست گرامی و ارجمندم داکتر ببرک ارغند رُمانِ بزرگ« لبخندِ شیطان »را به من هدیه کرد . اراده ی من چنین بود که پس از خواندن آن ، چند سطری در موردش بنویسم ، اما علالت مزاج و سرگردانی های روزگار این مجال را ازم گرفت و تا امروز موفق به انجام آن نه شدم . عده یی از فرهنگیان کشور که رمان را خوانده اند ، در موردش سخنان شایسته گفتند و نوشتند و کار نویسنده را آن چنان که سزاوار است تمجید کردند . به ذهنم آمد حال که مرد چیزی نوشتن نه شدم، چی بدی دارد که مزاحمتی به نویسنده ی « لبخندِ شیطان »کنم و از وی در مورد این کارش بشنوم که چی می گوید .

دوستانی که این اثر به دست شان رسیده و خوانده اند بیگمان با من همنوا خواهند بود که در ادبیات داستانی ما « لبخندِ شیطان » اثریست بی جوره و نهایت ارزشمند . یقیناً فراهم آوری چنین اثری تنها از توان نویسنده ی زرین دستی چون ببرک « ارغند » پوره است . من سال ها قبل رُمان معروف « دُن آرام » اثر میخاییل شولوخوف را که حدود هزار و دوصد صفحه بود خوانده بودم ، که اثریست جذاب ، گیرنده و دلپذیر . این اثر را در سه روز، در حالی خوانده بودم که هیچ کاری دیگر نه داشتم و در آن زندان جهنمی، داشتن کتابی ، از بزرگترین نعمات خداوندی به حساب می آمد . «دُن آرام» چنان در من اثر گذاشته بود که دلم نه می خواست کتاب را ببندم ، و هی می خواندم و می خواندم و خود را در متن حوادث آن زمان ، با کرکتر های داستان همراه می دیدم . اینک پس از گذشت سال ها ، با خواندن رُمان « لبخندِ شیطان» یک بار دیگر خود را در همان حال و احوال می بینم . جالب است که رُمانِ ببرک ارغند هم نزدیک به هزار و دوصد صفحه است و این اثر را هم با تمام دغدغه های روزگار و سرگردانی هایش ، در سه روز خواندم .

بدون هیچ نوع تعارف باید بگویم که با خواندن « لبخندِ شیطان» بیست ، بیست و چند سال عقب رفتم ، یک بار دیگر خود را در کابل یافتم ، سالِ آخرِ  حکومت داکتر نجیب الله ، لحظه به لحظه از نظرم گذشت ، محاصره ی اقتصادی ، زمستان سرد و سخت ، قحطی ، پرتاب راکت ها و دوام جنگ ،بحران داخلی حزب و حاکمیت و بالاخره سقوط آن -که در معاملات رنگارنگ داخلی و خارجی صورت گرفت - همه و همه را یک بار دیگر دیدم. پس از آمدن حکومت جهادی ها ، اعتبار از اولین فیر گلوله های شادیانه و به دنبال آن آغاز جنگ های تنظیمی و تاراج و غارت هست و بود مردم ، ویرانی منطقه به منطقه ی کابل و کشته شدن بیش از شصت و پنج هزار همشهری بیگناه و بی دفاع آن ، بار دیگر در نظرم مجسم شد .

حال که ببرک ارغند را با خود دارم ، می خواهم در مورد این اثرش که باز آفرینی هنری آن روزهای درد و رنج است ، گفت و گویی مختصر با وی انجام دهم :
 

سهام: خوب داکتر صاحب ارغند . این برداشت کلی من از «لبخندِ شیطان» است . حال به اجازه تان می خواهم چیز هایی از شما در این مورد بپرسم . اگر مخالف نه باشید .
 

ارغند : سپاس سهام صاحب گرامی . خوشحالم که صحت تان بهتر شده است . مردم ما  می گویند : جان جوری پاچایس، قدرش را باید بدانیم ! به شما صحت همیشه گی می خواهم . من در خدمت استم .

سهام : اگر در مورد رُمان « لبخندِ شیطان» چیزی بگویید ، در چند جمله ی مختصر ، چی گونه آن را تعریف می کنید ؟
 

ارغند : اولین چیزی که می خواهم در مورد رُمان « لبخند شیطان» بگویم این است که من این رُمان را برای نسل سرخورده ی خودم نه نوشته ام . این رُمان بیوگرافی نسل سرخوده ی خودم است که برای آینده گان کشورم نگاشته ام .خواسته ام آیینه ی قد نمایی داشته باشند تا صورت های ما را با تمام فراخنا و از تمام زوایایش، با تمام خوبی ها و زشتی هایش دیده بتوانند .« لبخندِ شیطان» را رُمان- تاریخ خوانده اند . اهل فرهنگ می گویند این رُمان ادبیات داستانی ما را وارد مرحله ی جدیدی از تکاملش نموده است .

سهام : نه می دانم چرا وقتی نام این کتاب را می شنوم عاجل این شعر ژاله اصفهانی در ذهنم تداعی می شود :

چو مرد کریه کند نعره می کَشد طوفان
چو مرد گریه کند خنده می کند شیطان

مجاهدین همه را گریه دادند ، مرد ، زن ، کودک، و پیر و برنا را و از گریه ی شان دلشاد شدند .شما در این اثر می خواستید در پهلوی لبخندِ شیاطین گریه ها را هم ترسیم کنید ، یا تنها همین جهتش مورد نظر تان بود ؟


ارغند : داکتر ژاله اصفهانی گفتید ، روحش شاد باد ! این شاعر فرهیخته و بزرگوار به شاعر امید معروف بود . او همچنان گفته است :

شکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد
غنچه ی سرخ فروبسته ی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دیگری هست و بهاران دگر
کاشکی آینه یی بود درون بین که در او خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است
شاد کردن، هنری والاتر
لیک هرکز نپسندیدیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دل های دگر باشد شاد
زند گی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خواندو از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

رمان ِ«لبخندِ شیطان» نه می دانم چرا با این شعر ژاله ی اصفهانی قرابت دارد . « بهاری که گذشت » ، « پیک پیروزی و امید شدن » ، « بی غمی عیب بزرگ » ، « شاد کردن » ، « هرکسی نغمه ی خود خواند واز صحنه رود » ، « صحنه پیوسته به جاست » ، « خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد »
اگر این رمان را نه می نوشتم و این لبخند های شیطانی و گریه های جگر سوخته گان را باز آفرینی نه می کردم ، گویا «عیب بزرگ بی غمی » را به خود نسبت می دادم . من نه می توانم از کنار حوادث رد شوم ،چشمانم را ببندم و بگویم به من چی ! و برای پنهان نمودن این گناه خود، عذری بد تر از گناه بیاورم. این آتشی که مردم ، کودکان و زنان بی پناه ما را می سوزاند باید خاموش ساخته شود و خاموش ساختن به دست خود ماست .باید با شعر ، با داستان ، با طنز ، با رُمان ، با هرآنچه در اختیار داریم بر این دد حمله ور شویم . بی غمی به قول ژاله عیب بزرگ است .

سهام: نه می دانم در زمان جنگها در کابل بودید یا نه ، من بودم . من شاهد زنده یی بسیاری از حوادثی بودم که در این رُمان آمده است . مثلاً جایی که حین فرار جمیله ، جسدی را در حویلیی دفن می کنند ؛ من پریگل دختر همسایه خود را دیدم که عمه اش را در حویلی شان دفن می کند . اگر شما در آن روزگارِ خون و آتش در کابل نه بودید ، پس چی گونه این تصویر و تصاویر دیگر از این دست به ذهن تان آمده و با چنین چیره دستی باز آفرینی شان کرده اید ؟

 

ارغند : من اکثراً با پرسشهایی از همین گونه مواجه استم . دوست خبر نگاری می پرسد بز کشی را از کجا آموخته اید ؟(منظور شان رُمان پهلوان مراد و اسپی که اصیل نه بود است) . یکی طالب آن است تا بداند که من کبوتر را چرا اینقدر خوب می شناسم ( منظور شان رُمان کفتر بازان است ). یکی می گوید با جهادی ها چی ارتباطی دارید که ماهیت شان را این طور دقیق بیان می دارید ؟( منظور ُرمان سفرِ پرنده گان بی بال است ) راست بگویم من هم مانند آنان در جستجوی دریافت پاسخهای مناسب به این پرسشها استم . اما اینقدر می توانم بگویم که ، من حادثه یی را که یکبار دیدم ، فراموشم نه می شود ، با این که حافظه یی خیلی بد دارم و هیچ ازش راضی نیستم ؛ اما وقتی با حادثه یی برخوردم ، حادثه در جایی در مغزم می خوابد ، گویی کمره ی نامرعیی با من است که از حوادث و رویدادها و لحظه ها، عکس بر می دارد و در ضمیر ناخودآگاهم حفظش می کند و در زمان لازم پسش می دهد . شاید تمام نویسنده گان همین طور باشند . من نه می دانم . اما این که چی گونه این تصاویر به ذهنم رسیده اند ، شاید دلیلش به خاطرآوردن قصه هایی باشند که خودم شاهد آنها بوده ام و یا از دوستان شنیده ام و یا از طریق وسایل ارتباط جمعی از آن اطلاع حاصل نموده ام . امروزه نشرات عدیده یی از جانب سازمانهای بین المللی در مورد افغانستان نشر و پخش می گردند .
 

سهام : من به این باورم که کمتر افغانی وجود خواهد داشت ، که به نحوی از انحا ، در یکی از صفحات این رمان ، در لباس یکی از تیپ های این اثر ، حضور نه داشته باشد . دردی که آدمهای این رمان کشیده اند ، درد تمام مردم ماست .
 

ارغند : با شما موافق استم . با ژاله اصفهانی هم موافق استم : چو مرد گریه کند خنده می کند شیطان. من همیشه و در تمام آثارم ، و اکنون به ویژه در رُمانِ « لبخندِ شیطان »، با تاریخ همراه بوده ام، نی با زمانه ! به نظر من پا برجایی در تاریخ چیزی و پابرجایی در زمانه چیز دیگر است .

سهام : در رُمان ، زبان ها ، یا بهتر بگویم گویشهای ( لهجه) بیشتر اقوام و گروه های اتنیکی وطن به کار گرفته شده اند . آیا شما خود به تمام این گویش ها بلدیت دارید یا کسی شما را یاری رسانده است؟
 

ارغند : باز هم همان سوالی که من هم در جستجوی دریافت پاسخش استم .

به نظر من همه ما و شما با لهجه های مروج در کشور خود یک مقدار آشنایی داریم .به همین خاطر است وقتی که از ترکاری فروشی چند دسته گندنه و یا از لب حمامی ، لبلبو و یا از ایستگاه سرویسی شور نخود می خریم ویا در پارلمان و کابینه ، به جدل و تبادل نظر می پردازیم ، مشکلِ زبانی مانع خرید و فروش و یا تحلیل و تجزیه و پیشبرد بحث مان نه می شود . یعنی همه ما به ساده گی ، مثل آب خوردن ، گپ یک دیگر را می دانیم . چی این گپ به لهجه ی کابلی باشد ، چی هزاره گی ،چی هراتی ، چی پنجشیری و چی بدخشی و . . . زیرا همین ها گویشهای مروج در کشور اند . بر مبنای همین اشتراک فهم است که تمام اقوامِ وطن ما ، یکدیگر را درک می کنند و افهام و تفهیم می نمایند. من هم مانند سایر وطندارانم با این لهجه ها آشنایی دارم و از آن ها در این اثر استفاده برده ام ؛ و منظورم از این کار، این بوده ، تا به جای راوی داستان ، لهجه ، خودش پرسوناژ داستان را معرفی نماید ، که به نظر من به حلاوت و قوت داستان می افزاید. برای روشن سازی بیشتر این مسأله ، چند دیالوگ را از متن رُمان « لبخندِ شیطان» گزین می کنم :

«دَ جنگ حلـوا بخش نه میشـه . . . دروازه ره صحیح بستـه کنم کـه یکـدپه کدام مجاهد داخل نه شه . لا آدم چی میپامه ! »

و خطاب به فراری ها افزود :
« لا آرام باشین . آرام باشین ! . . . خانه ی خود پِکر کنین ! »

اشرف جانب بروت ِ پرپشت صاحب خانه نگریست . می خواست بپرسد که از کجا ست ؛ مگر نه پرسید با خود گفت :

« چی بپرسم که از کجاس ، از هرجایی که اس باشه . مطلب ماره پناه داد . »

صاحب خانه از پیر زنی که افتان و خیزان به تعقیب دیگران داخل خانه شده بود ، پرسید :

« ادی ، آو بیارم ؟ . . . یک غلُپ بخو ! »

زن نفس نفس می زد. یک دستش بر کمر و دست دیگرش روی سینه اش بود :

« بده ثواب مونی . خدا شاهده ، حلق مه خشک خشکه ثواب مونی ! »

و دستش را روی صندوق سینه اش گذاشته بود . قلبش گرُپ گرُپ می زد :

« نفسمو موسوزه ! . . بچَه مه ، شیمه نیه ! . . . رگ و پیمو خشکه خشک ! »

بنفشه سوی چاه که در گوشه ی حویلی حفر شده بود، رفت و در آن حال گفت :

« مه بریت آو میارم . »

و اطرافش را نگاه کرد :

« مگم دَ چی بیارم ؟ »

پیر زن گفتش :

« دَ خود خو زامت نـده ، خودُم مـورُم ! . . . زنـده گیمو بیچارا مثل سایه استه ، ازعاجزی ته پا ی موشیم ، خدا شاهده ! »

می بینید هر سه طرف گفت وگو بدون کدام دشواری یکدیگر را درک می کنند . ؛ اما در هر صورت مکتوب ساختن لهجه ها دشواریهایی دارد که تحقیق و پژوهش زیاد می خواهد و من تاجایی این کار ا انجام داده ام .

در جایی دیگر در متن می خوانیم :

بنفشه نـان خشکش را بالای میز پرتاب نمود . رفت چشمش را بـه سوراخ دروازه گذاشت . آرام گفت :

« مهین جان اس ! »

و دروازه را شتابزده باز نمود :

« بیا درون ! »

مهین درون آمد . وقتی چشمش به حدیثه افتاد با دلهره و آسیمه گفت :

« پییرمه میگه اگه میتونین ، اِمشُو مکرویانه ترک بگین ، خونی یک دوست و آشنا خُو بَرین ! »

حدیثه حیرت زده پرسید :

« چرا دخترم ، چی گپ شده ؟ »

مهین چادرش را گرد گلو کرد :

« گفت میگن گلبدین باز حمله میکنه . صدای فیرهار نه میشنوین ؟ »

« شو وووووووووو گـِرَم . »

حدیثه آهی کشید :

« باز دَ کجا خورد ؟ باز کدام خانه قتل عام شد ؟ »

رنگ مهین پریده بود :

« پییرم میگه تا سر نوشت جنگ معلوم بشه ، بهتره یک جای دیگه بَریم . ماندن شما بـه مکرو یان خطر داره . هرچی نباشه جنگ جنگه و اِی جنگـا یک سعت دو سعت دوام نه میکُنه ، مثل باریش بهارییه ، میایه و میره ، وختیو مالوم نیه ، اما شدت زیاد داره . آدم باید فکر خُور بَگیره که گیر نیایه . »

جمیله گفت :

« حالی هرروز جنگ اس ، کجا بریم ، که شدت گرفت باز مثل دفی پیشتر یا دَ دالیزخانی مـا ، یا دَ دالیز خانی شما جمع میشیم . پناه به خدا ! »

سهام : در مورد نگارش گویش ها گاهی به مشکلی بر نه خورده اید ؟
 

ارغند :چرا خورده ام . یکبار یک آهنگ تاجیکی را ده بار شنیدم تا تلفظ دقیق کلمه یی را ضبط کردم .

سهام : می شود یک توته از دیالوکهای تاجیکی را بخوانیم :
 

ارغند : بلی .
 

هدایت الله گفت :

«تا شما خبر ندهید ، من پُلش را نه میدم . خاطر تان جمع باشد . »

جمیله خاموش شد . مهدی آغا گفتش :

«چرا چُپ ماندی ، یک گپ خُه بزن! . . . .یا آن بگو یا نی ! مردکه ضمانت میکنه دگه چی غم داری ؟ »

و بالای خود قهر شد :

« مهدی پیش پزه کی نکو . جمیله خودش میفامه که چی کنه و چی نکنه . »

و به صورت جدیِ اکه هدایت الله نگریست که می گفت :

« مردکه مشق کرده ایستاده س ، سر ِ بی بلایش را در بلا نه می ماند . باوری کنید ،خاینی نه می کند . اگر همی خیل کند به حالش می خندد مردم . . . قربانُف نی که کلخ نهد و بگذرد ! »

خوش رو با وسواس پرسید :

«پاییزد (ر-ریل) چی وخت جانب مسکوه به رفتن گیرد ؟ »

هدایت الله گفت :

« هفته ی دیگر . سه شنبه حرکت کند ، شام شنبه انشالله مسکوه ! »

خوش رو گفت :

« خِدا مهربان است . از من شنوند هیچ نروند . دوشنبه آب و هوای گوارا ، کسب و کار مهیا ، شِکر خِدا همه چیز ایست ( ر- موجود است ). یک صفدری صاحب را پیدا کنیم ، همیم جا تشریف آوری کنند ! »
هدایت الله خاموشانه سویش نگریست . با خود گفت :

«خوش رو شب گذشته هم همین گپ را زده گی . گمان میبرم از دخترچه خوشش آمده گی ، به او نظر دوخته ایستاده . فکرش بدک نیست . »

سهام : می گویند آثار بزرگ از بی عدالتی بزرگ به وجود می آیند ، « لبخندِ شیطان» چی طور ؟ آیا زاد ه ی یک بیعدالتی بزرگ است ؟
 

ارغند :با شما همنواستم . همینطور است . بیعدالتی هر قدر بزرگ باشد ،باز آفرینیش هم همانقدر بزرگ می باشد ، عشق هر قدر بزرگ باشد ، بدی هر قدر بزرگ باشد ، باز آفرینی شان هم همانقدر بزرگ می باشند. به نظر من جفایی که با مردم افغانستان صورت گرفته و یا همین اکنون می گیرد ، خیلی بزرگ است ، در کشور ما بنیاد باور ها را برانداختند ، بنیاد دوستی و انسانیت را بر انداختند، آن هم در بدل یک مشت پول کاغذی ، یک مشت دلار و کلدار . در رُمانِ« لبخندِ شیطان » بدی آدم ها عیله آدم ها بیان شده است .

سهام :می توانم بگویم که رُمانهای شما و به طور خاص رُمانِ « لبخندِ شیطان »، ذخیره عظیمی از ضرب المثل ها است . برای جمع آوری و جا بجا سازی اینها باید وقت زیادی صرف کرده باشید ، همینطور نیست ؟

ارغند : چی عرض کنم . من بیشتر از چهل سال می شود که می نویسم و این زمان ، به نظر من مدتی کافی برای چنین کاری است .البته چیزی که مهم است جای کار برد ضرب المثل ها است ، باید آن را با صورت درستش و در جای مناسبش به کار برد . در غیر آن یک استفاده ی غیری اقتصادی است . کاربرد چند ضرب المثل را در « لبخندِ شیطان» می بینیم:

« آغاجان ، بشی که دَیت یک سگرتی پُر کنم . . . . دِه که دنیا دَ غمش نه می  ارزه !. . . دِه که باز بیافی نه یافی ! » ، یا « « بِرار ، چی اشاره بازی داری ؟ بیل بخوره! . . . دَ خدا مالومـه ، گردن خودو بسته نمُونُم . آخیرت ماتل مـایه . پشت ازی گپا بوریم تهِ دوزخ موفتیم . اِی دنیا فانی یه . پس ازی گپا نگرد . » و یا « چُپ ! . . مه و تو همی طور فیصله کدیم که دگه دَ اِی باره گپ نه می زنیم . نی مه و نی تو ، دگه سر زخم های یکدیگی خود نمک نه می پاشیم ! »

می بینید . « دنیا دَ غمش نه می  ارزه» ،« بیافی نه یافی » ، « این دنیا فانیست » ،« سر زخم نمک پاشیدن » همه در جای مناسب خود استعمال شده اند . در کار نگارش داستان، کاربرد ضرب المثل ها ، کلمات قصار و گفتارها و تعبیرات و اصطلاحات ، از اهمیت بسزایی برخوردارند .

سهام: پس از خواندن رُمانِ « لبخند ِشیطان» یک مسأله مرا به خود مصروف ساخته ، و آن این که نسل جوان ما که در بیرون از کشور رشد کرده اند و تحصیل شان به زبان های کشور های متبوع شان است، کمتر می توانند به زبان مادری خود بخوانند ، حالا چی طور ممکن است که آثار شما و سایر نویسنده گان به این قشر رسانیده شود ؟
 

ارغند : مساله ی جدیی را مطرح نمودید . به صورت کل ، ادبیات شامل فرآورده های فکری و ذوقی آفرینشگرانی است که هنرمندانه و به زبان یا زبان های مردم آن جامعه نوشته شده باشند . به نظر من داستان هایی ، مربوط به ادبیات ما می شوند که به زبان و یا زبان های کشور ما نگارش یافته باشند ، یعنی هم فکر و اندیشه و هم زبان داستان مربوط به مردم افغانستان باشد ، در غیر آن اثرش به ادبیات کشوری تعلق می گیرد که اثر به زبان آن کشور نگارش یافته است .

سهام : به این ترتیب به نظر شما رمانهای « گدی پرانباز » از خالد حسینی و « لعنت بر داستایوفسکی » از عتیق رحیمی ، آثار افغانی به حساب نه می  آیند ؟
 

ارغند : بلی به یقین چنین است . نی تنها این دو اثر بلکه هر اثرِ داستانیی که به زبان خارجی نگارش یافته باشد به ادبیات همان کشوری تعلق می گیرد که اثر به زبانش نگارش یافته است . مانند «گدی پرانباز» یا « لعنت به دستایوفسکی » یا رُمان «سوارکاران» نوشته ی ژوزف کسیل فرانسوی که باز آفرینی زنده گی چاپندازان افغانستان است ، اما به زبان فرانسوی نگارش یافته است و به ادبیات فرانسه تعلق دارد نی افغانستان و یا مثلاً بوف کور از صادق هدایت که یک داستان زیبای فارسی است اما به ادبیات افغانی تعلق نه می گیرد زیرا « ادبیات یک قوم تنها از ورای زبان و یا زبانهای آن قوم می تواند وجود داشته باشد .»

اما در مورد این که جوانان ما چی گونه می توانند از این آثار مستفید شوند ، به نظر من بسته به خود شان است تا خواندن و نوشتن زبان مادری خود را فرا گیرند . در صورت عدم این امکان یک راه می ماند و آن صوتی ساختن داستان ها است . البته داستانهای کوتاه و میانه را می شود صوتی (سی دی) ساخت .
 

سهام: در مورد صوتی ساختن آثارخود تان ، چی نظر دارید ؟
 

ارغند : به نظر من کار مفیدی است .اگر این امکان دست بدهد از آن استفاده خواهم نمود .

سهام : در داستانهای شما به ویژه رمانهای چهارگانه اخیر تان ، دیالوگ جایگاه ویژه یی دارد . می شود گفت که بیشتر از هشتاد فیصد داستانها با دیالوگ پیش برده می شوند . چرا به دیالوگ زیاد تکیه نموده اید ؟
 

ارغند :  به نظر من گفت وگو یکی از عناصر اصلی و مهم داستان است که از نظر انداختن آن به داستان صدمه می زند و داستان را بیشتر به سوی پارچه های ادبی نزدیک می سازد . از طریق گفت و گو است که خواننده بهتر می تواند به شخصیت ، خصوصیات جسمی و روانی ، اخلاقی و موقف اجتماعی پرسوناژ های داستان سهلتر پی ببرد . اما چیز مهم این است که کار برد واژه گان ، لحن و اصطلاحات پرسوناژ ، باید با خصوصیات شخصیتی وی سازگاری داشته باشند . به این معنا که دهقان به زبان دهقانی ،روشنفکر به زبان روشنفکری ، استاد فاکولته به زبان استادی و متعلم به زبان شاگردی و هزاره به لهجه ی هزاره گی و هراتی به لهجه ی هراتی سخن بزنند . به گونه ی مثال در رُمانِ « لبخندِ شیطان» می خوانیم :

« کجایی ؟ . . . تیاری ؟ . . . نام تو چیه ؟ »

و یا :

«الهی مجاهد مانا . . تخمت گم شوه ! »

و یا :

« بچه ام ، شب در میان خدا مهربان ! دلگیر نه شوید پستره گپ زنیم . پُل مده ی دست . یک دو صد ته مه هم دَ شما یاری کرده گی ؟ بیا که عصر یک بازار رویم . بازار دوشنبه را یک تماشا کن ! »

می بینید گفت و گو کار راوی و خواننده را چی قدر آسان ساخته است . هم داستان شیرین شده و هم روای به حرافی زاید و خسته کن نه پرداخته است . خواننده به سهولت درمییابد که گوینده ی اولی هراتی است ، دومی زنی مظلوم و داغدیده ی کابلی است که از غم وغصه و بیکسی و درد، به خدا پناه می برد و سومی هم تاجیکستانی است . عنصر گفت وگو نقش موثر و مهمی در پیشبرد داستان دارد و باید یاد آور شد که برای پیشبرد دیالوگ ها به هنر ظریفتری از جانب نویسنده نیز نیاز است . تنها نو آموزان به آن دلچسپی نه دارند .

سهام : به عنوان آخرین پرسش ،از کار های تازه ی تان بگویید ، این روزها چی می کنید و چی می نویسید ؟

 

ارغند : همینگوی روزی را که در آن نه می نوشت روز نزدیکتر به مرگ حساب می کرد . روزهایی که من چیزی برای نوشتن در کله ام نه داشته باشم مثل این است که چیزی را گم کرده ام . زنده گی مملو از مطالب برای نوشتن است . وقتی اندیشه و سوژه یی در ذهن باشد خامخا روزی به روی کاغذ ظاهر می شود . اما حالا برای نوشتن ، چیز مشخصی زیر دست نه دارم . به گمانم این روزها تنها به استراحت نیاز دارم . تشکر سهام صاحب عزیز و گرامی . برای شما صحت همیشه گی می خواهم .

 

سهام : سپاس از شما که به پرسش های من پاسخ گفتید .

***

لینک مطالب مرتبط با موضوع در آسمایی:

- دستگیر نایل: «لبخند شيطان»