06.2014 .01

هارون یوسفی
 

نمیکنم!
..............

من ترکِ جاه و چوکی و موتر نمیکنم

افسانهء گذشته خود سر نمیکنم

یک پای من به دبی و پای دگر به بُن

دیری ست یادِ مجلس و دفتر نمیکنم

تا همنشینِ«مرکل»و«رابرت»و «جان »شدم

یادِ قدوس و غوث و جلندر نمیکنم

جز با شرابِ کهنه و ودکای «ابسولوت»

من حلقِ خود به چیز دگر تَر نمیکنم

چرس و چلم که میزنم از اصل میزنم

زین روست سرفه مثلِ سلنسر نمیکنم

دادِ خداست موترِ «هوندا»و «بنز» من

دیریست من سفر به سرِ خر نمیکنم

از پولِ مفتِ زلزله و رانشِ زمین

حتا که پای دوست پلستر نمیکنم

من که همیشه« چکه پاو»و «قطعه» میزدم

حالا به غیرِ «تینس» و «پوکر»نمیکنم

حالا که فلمِ «پورن» به لبتاپِ من پُر است

دیگر هوای فلمِ جیتندر نمیکنم

گر چه وکیلِ مجلسم و لیک در عمل

کاری به جز تجارتِ پودر نمیکنم

مردِ جهاد بودم و جایی رسیده ام

لنگوته و پکول دگر سر نمیکنم

زاهد به طعنه گفت کجا شد جهاد تو؟

گفتم که سیر گشتم و دیگر نمیکن