نشر در آسمایی : 11.2014.04 

حمیرا نکهت دستگیرزاده

 

زمین نخستین

 

در باد چرخ میزند آواز روزگار

آواره است ساحت پرواز روزگار

دلتنگ آن زمین نخستین روشنم

آن شوکت شروع، سرآغاز روزگار

دست حوا به عاطفه ی عشق خانه کرد

پاشید خویش را به تک و تاز روزگار

دلتنگ آن صدای نخستین فطرتم

بر دور های گنگ ِ پر از راز روزگار

***

منصور های عزت و فرهاد های عشق

مفهوم های گمشده از ساز روزگار

یک باغ در صدای بهاران شکسته است

صد ها نیاز سرزده از ناز روزگار

14/02/2013

 

سنگ

آسوده است سنگ

همواره با  سکوت

پیوسته ست سنگ

خورشید، روز را

بر  سنگ ،یکنواخت

فریاد میزند

بیهوده ست سنگ

شاید که بر ستوهی پیوستۀ خودش

دل بسته است سنگ

شب را و روز را

زینگونه، یکنواخت

پیموده است سنگ

شاید که بار ها

در انزوای خویش

بشکسته است سنگ

 

12/3/2013

 

 

 

سکوت

بسیار در سکوت من آواز میشوی
صبحی و از نیاز من آغاز میشوی
یک آفتاب در دل شب نور میشوم
یک آسمان سپیدۀ پرواز میشوی
همبال شعر در سفر آبی طلوع
با واژه همصدای شب راز میشوی
شاعر ، تمام هستی ات این واژه ها و تو
در هست پر صداقت خود ساز میشوی
آن دست ها که دستۀ سخت تبر شدند
تیر هم اگرشوند تو پرواز میشوی
تا واژه ها ز هستی تو نور می برند
با صبح با سپیده دم انباز میشوی
شاعر اگر صدای تو بر باد ها وزد
وایوی* آفرینش و اعجاز میشوی

15/05/2013

 

 

 

 

جاده های آبی خورشیدی

اینک صدای باد که می پیچد در پنجه های روشن آزادی

تا بشکند سکوت و سکون ها را در انحنای دامن آزادی

اینک یکی که عاشق آواز است در پرده های ساز رها گشته

تانغمه های تازه بیاراید در جشن های گلشن آزادی

باید به عاشقانگی فردا امروز را به خانه فرود آریم

دیروز مانده در سبد تیره ، فردا روانی در تن  آزادی

من باورم به باغ نگاه تست وقتی که خیره می نگری در من

یک فصل اعتماد به دستانم جاری شود ز روزن آزادی

اینک تمام شهر ترا خواند در جاده های آبی خورشیدی

تا نورِ عشق جاده ای پر پهناست تا وسعت شگفتن آزادی

باز این بهار باغ مرا خواند در بیشه های روشن نا تکرار

تا بر دهد کویرِ به تب خفته در باور سترون آزادی

آزاد در تمامی دریا ها حتی حباب خالی تنهایی

سرواده های بکر  صمیمانه آویزه های  مامن آزادی

1/8/2013

 

 

نفس باد

 

شبیه بیگانگی ممتد

شبیه شک

آستین های از جنس سیماب

بر سیم دستان

آسمان سرگردان وسعت دلتنگی خود

 

میگذرم

نفس های تند باد

در گوش لحظه ها

بی بهانه میشود

 

عرق میکند باد

هنگام گذر از کوچه های درد

 

هیزم میشود عشق

وقتی خورشید نا مهربان می تابد

 

ناخوانا می نویسم حرفهایم را

بر دیوار دریافت هایم

ناخوانا

میماند بر دیوار دردها

 

تنگی این کوچه ها

بی راز اند

در هیچ پیچ و خمی دلی از عشق نمی لرزد

صدای پای رهگذر

هراس باروت است و انفجار

 

بر خیز

از روی خرابه های شهر

گرد زمان را برداریم

و به گرداگرد شهر بیفشانیم

گردش چشمان دختری را

 از چین

یا ماچین

وام بگیریم

به جای گردش ایام بگذاریم.

این روی شهر که زیباست

این سوی شهر که حضورسربازان

آیینه دار ارج اش است

به نام من وا نمیشود

بیا

چراغ های شهر را بر بام شام ها برافروزیم.

زنان حق کمتری در روشنایی دارند

اما

زنان قانون تاریکی را امضا نکرده اند

بگذار

روشنا را از دست شبچراغان بگیریم

آنسوی شهر

که خیلی روشن است

از من نیست

چنانکه گویی هرگز از من نبوده است

مردمان آنسوی شهر

که روشن است

مرا در تاریکی میخواهند

تاریکی را برای من میخواهند

مردمان آن سوی شهر

که خیلی روشن است

پشت به روشنی می اندیشند

 

بیگانه

شیبه مرگ

آسمان حرفم را نمیداند.

1.9.2013