رسیدن به آسمایی : 24.12.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :  25.12.2008

 

وکیل سوله مل شینواری

باران

 

 

ماه ثور به نیمه رسیده است. صدای شرشر باران که حکایت از شدت بارش دارد، گوش¬ها را می آزارد و لحظه به لحظه پیام سرازیر شدن سیل های بزرگی را نوید می دهد- زیرا، در زمستان امسال، بر کهسار و زمین برف زیادی خوابیده است. در حومۀ روستای ما همان شور و احساس گذشته دیده نمی شود. شماری از مردم خانه های شان را یکسره خالی نموده و شماری نیز خود برآمده و دارایی و اموال شان را برجا گذاشته اند. عده یی از خانواده ها یک نیمه در خانه مانده و نیمهء دیگر کوچیده اند. فامیل های اندکی وجود دارند که به سان خانوادۀ ما هرچه را به حال خود گذاشته و خود نیز در خانه پاییده اند. اینان همه خود را به خدا سپاریده و آمادۀ استقبال هر پیشامدی هستند. اینها کسانی اند که یا ترک محیط روستا برای شان دشوار می نماید و یا هم زنده گی در جاهای دیگر برای شان سخت و طاقت فرساست.
مردم روستای ما که در کرانۀ دریا ساکن هستند، از طرف روز همه از خانه ها برآمده و لحظه به لحظه به مشاهدۀ آب دریا می پردازند، اما از طرف شب، اعضای هر خانواده به صورت یکنواخت- همانند سربازان پاسگاه امنیتی و یا نظامی- به پاسداری و پهره از خانه های خود می پردازند و مراقب کاهش و افزایش آب در دریا می باشند.
بیم و وحشت همه جا را فراگرفته و همه را تهدید می کند. رنگ از چهره ها پریده و همه زردگون گشته اند. همه برای نزول قهر و غضب آسمانی لحظه شماری می نمایند و این بیم و ترس زمانی افزون می گردد که ابرهای سیاه کناره های آسمان را پوشانده، آسمان غرش کنان به صدا در آید و قطره های باران همانند مهمان ناخواسته زمین خورد و خمیر شده را پریشانتر سازد. حالت عجیبی است. همه در انتظار استقبال سرنوشت و نصیب خود اند، اما این که کار به کجا می کشد، از وقوف و درک همه بالاتر است. مردم به رسم نیایش دست ها را به سوی آسمان بلند کرده و فقط با فریاد و زاری به سوی خداوند شتافته و در حالی که قرآن شریف را به دست گرفته اند، طالب رحمت ایزدی هستند.
آب دریا هنگام صبحگاهان زیاد می باشد؛ اما آهسته آهسته تا فرا رسیدن عصر کاهش می یابد. زمانی که شب دامان سیاهش را می گستراند، سطح آب برخلاف روز دوباره بلند و بلندتر می شود و صحن منازل ما را بار دیگر خندق های کوچکی از آب فرا می گیرد. همه ما در پیشروی منازل خود به ایجاد سدهایی از سنگ و خاک می پردازیم؛ اما این همه بیهوده به نظر می رسد و هیچکس برای نجات از این آفت روزنۀ امیدی در دل ندارد.
هیچ موجی از سیل خالی از تباهی نیست- گاهی فقط کالاهایی را با خود می آورد و گاهی نیز آهسته آهسته روستاهایی را که در فاصله های کمی از دریا و در دم سیل قرار دارند، در دل امواج بی رحم و توفانی خود فرومی¬برد و زمانی هم شدت تلاطم دریا به اندازه یی می باشد که انسانها را نیز در گسترۀ جهش اش فروبرده و نابود می سازد. گرچه قریۀ ما در فاصله نزدیک دریا قرار دارد، اما دست کم از مناطق و جاهای دیگر در سطح مرتفع تری موقعیت دارد. خانه ها پیهم می ریزند و ویران می شوند، کوچه ها و راه ها را چنان آب فراگرفته که آدم به دشواری می تواند از ساحه خارج شود؛ این جا وم آن جا چقری های عمیقی ایجاد گردیده اند؛ در برخی ساحات به سبب فروریختن دیوارها، بلندی های بزرگی همانند تپه های کوچک در مسیر راه ها نمایان اند.
امروز از سایر روزها بیمناک تر است؛ زیرا هم بر کوهسار و هم صحرا باران زیاد باریده است؛ بنابراین، خواب از چشمان پیر و جوان کوچیده و ماندن در خانه بسیار دشوار و طاقت فرسا به نظر می رسد. ریشسفیدان خانواده ها می خواهند تا خود در خانه بمانند؛ سایر اعضای خانواده ها ، از خانه و سراچه بیرون برآمده و در پیشروی حصارهای شان ایستاده اند.
اعضای خانوادۀ ما هم به مثل دیگران به پیشروی درب قلعه برآمده و خاموش ایستاد اند. از هیچیک آوازی بر نمی آید-گویی همه بی روح شده اند. مردم قریه همه ماتمزده به نظر می رسند. صدای پر هیبت سیل خروشان به سان غرش آسمان سکوت حاکم را در هم می شکند. با شنیدن این صدا، همه فرار می نمایند. اینبار خانه های بسیار کمی از امواج پرتلاطم آب در امان می مانند، بقیه همه ویران و در دل آب فرو می غلتند. پدرم که در این وقت در فاصلهی کمی دور تر بالای یک تپۀ بلند ایستاده است، به گریه و فغان مادر و خواهرم گوش فرا داده و از دور به آنان تسلیت می دهد: بلا به پس مال و دارایی، سرهای ما در امان شد...
برادر بزرگم به تایید گپ های پدرم گفت:
- راست است پدر! سر که باشه، کلاه زیاد پیدا می شود...
این سخنان تا اندازه یی سبب تسلیت همه شده و گریان مادر و خواهرم نیز آهسته آهسته به خاموشی گرایید. پدرم برای بار آخر افزود: "هیچ پروا نداره، درگاه خداوند بزرگ اس، او که ما را پیدا کرده، برای ما روزی هم می دهد؛ شاید این برای ما مقرر بوده باشه، از حوادث گریز نیس."
پدرم هنوز گپ هایش را تمام نکرده بود که پیر مرد همسایۀ ما با لهجۀ عتاب آمیر و تند بر او فریاد زد: "چطور شد؟ شما خو می گفتین که باران برکت اس....... چه شد برکت و آبادی تان؟"
پدرم با تندی پاسخ داد: "ای کارهای خداوند اس، مه از خود نه گفته ام، مه هم مثل شما از کدام ریش سفید شنیده بودم."
پیر مرد همسایه با شک و تردید گپ های پدرم را قطع نموده: "خوب از ریش سفیدی مثل مه!؟"
او از پدرم خواستار ارایۀ توضیحات بیشتر در زمینه بود؛ ولی پدرم گپ هایش را قطع نموده: " خیر، فکر تان را خراب نکنین! فقط همین چند روز اس، دیگه موسم باران به پای رسیده و در اندازۀ برف هم کمی دیده می شوه، چیزی که پیش شد، نصیب و قسمت خود ما بود، بان که آسمان چند روز دیگه غرغر کنه، روزهای سیل هم کم مانده، خداوند آب را در دریا کم کنه."
پیر مرد همسایه با شنیدن این گفته ها، دیگر نخواست به گپ هایش ادامه دهد، اما برای آخرین بار گفت: "خدا گپ هایت را به گل بدل کنه، برای ما خو دیگه هیچ چیزی نماند، همه را آب با خود برد."