نشر در آسمایی: 18.12.2010

حمید عبیدی

اهدا به هارون یوسفی – به مناسبت شصتمین سالروز تولدش

تبریکی افغانی

نام هارون یوسفی پیش از آن که او را بشناسم برایم آشنا بود. گرچی نام رسمی ام حمیدالله و نام خانه گی ام همایون است، امّا یکی از بزرگان خانواده که روانش شاد باشد، مرا از روی مهربانی خاص خودش هارون صدا می کرد. او بچه های دیگر خانواده را نیز با لقب هایی که مناسب حال شان بود، مسما ساخته بود.
و امّا، تخلص خلیل بچه ی همسایه ی ما هم یوسفی بود. ما بهترین رفقای دوره ی کودکی و نوجوانی بودیم. به همین جهت وقتی نام یوسفی را می شنوم ، این رفیق شفیم پیش چشمم ایستاده می شود – با خاطره های شیرین آن روزگار. این یوسفی هم آدم بسیار شوخی بود.

من و خلیل یوسفی، به علاوه ی همسایه گی و رفاقت ، یک سال در فاکولته ی انجینیری پوهنتون کابل همصنفی هم بودیم. با کتاب های دبل زیر بغل و سلایدرول در کمر، هر روز یک جا راه خانه به پوهنتون و برعکس را پیاده می پیمودیم. دخترهای سر به راه از پرزه پرانی اش در عذاب بودند و دختران شوقی از شوق بودن با او. و امّا، در این رابطه میان ما قاعده ی روشنی موجود بود: هرکس اول انتخاب کرده بود، دیگری آن را بر خود حرام می دانست. و هر دو در کوچه ی خود مان کاملاً آدم های سر به راه بودیم.

شب ها نیز من و خلیل تا نیمه های شب، بیدار می بودیم و با هم یک جا درس می خواندیم. وقتی نمیه شب از درس خسته می شدیم، برای تفریح می رفتیم و محمد، را که همسن و سال ما بود بیدار می کردیم. محمد، شبانه در دکان پدرش که از خانه ما حدود سه چهار صد متر فاصله داشت، می خوابید. این دکان در ایستگاه سابقه ی قلعه شهدا رویاروی خانه شادروان کریم مستغنی قرار داشت. محمد برای ما میوه را می شست و پس از خوردن میوه چند تا سگرت هم از او می خریدم و به خانه آمده باز هم درس می خواندیم.

محمد ، آدم نازنینی بود. پس از آن که من برای تحصیل به خارج رفتم. بار اول که پدرم به خرید رفته بود، محمد که خریطه های سنگین خرید را دیده بود، به پدرم گفته بود «کاکا جان شما بروید، سودا را من خودم به خانه ی تان می رسانم». پدرم متعجب شده بود که چرا فروشنده کار و بارش را رها کرده و می خواهد در بردن سودا کومکش کند و نشانی خانه را از کجا می داند. محمد از رفاقت ما به پدرم قصه کرده بود. وقتی در رخصتی تابستانی به کابل آمدم، پدرم و محمد، هر دو این حادثه را برایم قصه کردند.
این که می گویند« گپ از گپ می خیزد» بیخی درست است. از قصه ی یوسفی به کجا رفتم.

آن یوسفی و این یوسفی به علاوه ی شوخی، دو وجه مشترک دیگر هم داشتند: هر دوی شان مکتب غازی را خواندند. پدر هر دوی شان داکتر طب بود. و امّا، هر دو به پیشه ی پدری پشت کردند و راه خود را رفتند. خلیل مهندسی تعمیرات خواند و هارون که سه سال بزرگتر است ادبیات خواند. حالا خلیل در نیویارک است و هارون در لندن.

من و هارون نیز به رغم هزار و یک تفاوت به علاوه ی یک سانی نام او و لقب خاص من، شباهت های دیگری نیز داریم. گرچی یوسفی از من سه سال بزرگتر است، امّا، با آن هم هر دوی ما به نسل سرکش «مرده باد- زنده باد»     تعلق داریم، که  سر پوقانه ها  حساب کرده بودیم تا به طنز تلخ تاريخ ما ن برسیم.  

من نیز مانند او به مسلک پدری «خیانت» کردم. پدرم ادیب بود و من رفتم مهندس شدم و سپس هم دیپلوماسی و روابط بین المللی خواندم. و امّا، وقتی زنده گی و روزگار به من خیانت کردند، از سر ناچاری به کار فرهنگی رو کردم و امروز گرداننده آسمایی استم. در همین مسیر بود که با هارون یوسفی آشنا شدم . در «جشنواره هنر، ادبیات و فرهنگ افغانی» که به مناسبت پنجمین سال آغاز نشرات آسمایی به روزهای 10و 11 دسامبر سال 2000 در فرنکفورت برگزار گردید، با هارون یوسفی که با لطف بسیار از لندن آمده بود، از نزدیک آشنا شدم.

زمانی که آسمایی هنوز همکاران طناز نه داشت، برای پر کردن این خلا، من از سرناچاری مرتب مرتکب طنز می شدم؛ که پسانتر از برکت سر هارون یوسفی و همسلکانش از داخل و خارج کشور، از این کار چیزی کم دست کشیدم. گفتم چیزی کم، زیرا اکنون تنها برای فراغت خود می نویسم- زمانی که طنز خودش بیاید و تولد شود.

امّا، هارون یوسفی که چاره ی برگشت نه داشت، به «خیانت» خود وفادار ماند و از برکت آن طناز مشهور، گرداننده موفق و نطاق ورزیده گشت.

از نطاقی که گفتم، قصه ی صحبت دیروزی مان را هم باید بگویم. به ارتباط محفل شصت ساله گی اش که فرهنگدوستان در لندن آن را سرشته کرده اند، تا از کارهای فرهنگی اش تقدیر کنند، برایش تیلیفون کردم. خواستم طوری که ادب اروپایی ایجاب می کند نامم را بگویم. گفت به نام ضرورت نیست؛ این صدا خودش نامت نیز است و خواست از روی مهربانی از صدایم تعریف کند. گفتم سال ها پیش که برای تدوای به  ماسکو  رفته بودم، هر روز برای «چک اپ» با یک داکتر سر و کار داشتم. در این میان داکتر گوش و گلون از من پرسید که آیا آواز خوان اوپرا استم. معلومدار جوابم منفی بود. امّا، چون کنجکاو شده بودم، علت را پرسیدم. داکتر کامم را با نامی که فراموش کرده ام ، مقایسه کرد و گفت حیف است که آدمی با چنین کامی خواننده ی اوپرا نه شده است. یوسفی پرسید که آیا هیچوقت آواز خوانی نه کرده ام. گفتم : نی؛ کامم در جوانی برای «زنده باد- مرده باد» گفتن ؛ در هنگام تحصیل و کار، گاهگاه برای سخنرانی؛ و پس از آن برای «غالمغال» استعداد نشان داده است.

یوسفی هم گفت که باری در شفاخانه ی اکادمی علوم طبی قوای مسلح در کابل یک داکتر گوش و گلون به او نیز در مورد کامش چنین گفته بود که آن داکتر در ماسکو به من گفته بود. و اما برای صحت ادعای داکتر در مورد کام یوسفی سندی هم در یوتوپ وجود دارد . اگر شما به سن قانونی رسیده اید و شنیدن نام حقیقی چیزهایی را که در فرهنگ ما گفتن شان ممنوع اند، مجاز می دانید، پس جایزه ی تان همین پارچه یی است که در آن شوخی و طنازی و آواز هارون یوسفی با هم آمیخته اند و اگر استعداد آزاد خندیدن را داشته باشید موجب رفع خسته گی تان هم خواهد شد-   بلی بی ادبی معاف همین جا کلیک کنید.

و اما ، به ارتباط محفل یادم رفت به یوسفی بگویم که باید ویکتور کارگون- افغانستان شناس معروف شوروی و حالا روسیه- را هم باید در کنار شخصیت های دیگر خارجی دعوت می کرد. این افغانستان شناس  که زبان های افغانی را هم با لهجه ی شیرین صحبت می کند، بعضی وقت های در مقالات و سخنرانی های اکادمیک خودش مرتکب شیرینکاری های می شود که در خنداندن  دست کمی از طنز نه دارند. مثلاً اگر در محفل شصتمین سالروز هارون یوسفی دعوت می شد، بعید از احتمال نه بود بگوید: «هارون یوسفی از شاعران و هنرمندان دوره ی سلطان محمود  بود که  از ترس غضب حکام بعدی،  سوار بر پیگاسوس  به دور ترین نقطه ی دنیا فرار کرد. در همین تبعیدگاه بود که شهرتش جهانی شد...».

یوسفی عزیز، حالا شام شده و فردا باید این نوشته را به حیث تحفه ی درویش به افتخار شصت ساله گی ات به نشر برسانم. باور کن کوشش کردم چیزی در خور این مناسبت بنویسم؛ و اما از چنته ی خالی چیزی بیشتر از این حاصل نه شد.  اگر خوشت آمد خانه ات آباد و اگر خوشت نیامد «دستت تا لندن خلاص». نی ببخش. خودت که در لندن استی گفتن این زبانزد، بی معنا می شود. از سوی دیگر شیر پیر انگلیس دیگر همانی نیست که زمانی سبب ایجاد این زبانزد شده بود.

اگر بگویم «دستت تا کابل خلاص»، باز هم بی معنا خواهد بود و موجب سرگردانی؛ زیرا اداره ی کابل دیگر از کابل صورت نه می گیرد. و باید اقصای نقاط جهان را بگردی تا شکایتت به جایی برسد.

اگر بگویم دستت تا «واشنگتن خلاص»، در آن جا اگر چانس یاریت کند شاید شکایتت به دست «اوباما» برسد. اما، دیگر بسیاری از طرفدارن«اوباما» هم نه می گویند « او با ما» است- «اوباما» بیچاره پس از باخت اخیر انتخابات کنگره چنان خسی شده، که خودش هم نه می تواند بگوید با کی است- چی رسد به من و تو.

مزه ی ماسکو، یا مسکو و یا هم ماسکوا نیز دیگر نه مانده است. آن جا اگر دستت به مدویدوف برسد، شاید برایت بگوید برو نزد پوتین. برای رسیدن به پوتین ، شاید مجبور شوی پول کلانی رشوه بدهی و آخر کار او هم برایت خواهد گفت: « چون با در نظر داشت تجربه گذشته، روسیه حاضر نیست به صورت مستقیم و علنی در امور داخلی میان افغان ها مداخله کند، پس برو نزد... یا... و یا نزد... در داخل افغانستان و مطمین باش که حتماً با شنیدن نام من، مشکلت را حل خواهند کرد». و اگر نزد آدم های او بروی، ممکن است «پوقانه ها»...... و یا « کیسه مال» و... را به خود گرفته باشند. در این صورت از ناتو تا م م و امنیستی انترنیشنل هم جانت را نجات داده نه خواهند توانست.

از خیر «اسلام آباد» و «ام القری اسلام» هم به خاطر غیرت افغانی باید بگذری.

اگر بگویم دستت تا «بیجینگ» خلاص که حزب کمونیست در آن اقتصاد سرمایه داری را در چین به جایی رسانیده که «چین تا چین» جهان کهن سرمایه داری را پر از کالاهای ارزان قیمت چینایی ساخته، باز هم خالی از عیب نه خواهد بود؛ زیرا ممکن است طلب حق در آن جا طنز ضد نظام حاکم و دعوت مردم به شورش تلقی شود و بفرستند پهلوی « لیو ژیاباوو»...

هان هان ، یافتم ، یافتم. «دستت تا انترنت» خلاص. در خانه نشسته ای و بی زحمت به همه ی دنیا می رسی...

وی وی وی؛ خرابی شد- کار «افغانی» شد. من می خواستم شصتمین سالروز تولدت را برایت تبریک بگویم. گپ به دعوا کشید. جای شکرش باقیست که تو در ملک ملکه الیزابت در آن سوی مانش استی و من در این سویش در ملک کنسلر مرکل و ملکه بیاتریکس هم در وسط... وگرنه شاید گپ به زد و خورد هم می رسید و کار جشن فردا را خراب می کرد.

نی رفیق ، نی برادر ، نی محترم، این سی سال جنگ کله ی ما مردم را خراب کرده است. جنگ را هم خارجی ها بر ما تحمیل کرده اند. وگرنه چرا باید اینقدر اعصابم خراب می بود که این خزعبلات را بنویسم. ببخش . اگر قهر شده یی از قهرت بگذر، این بار فرار نه کن، بیا که دوباره آشتی ملی کنیم... وقتی آشتی میان تنظیم سالاران و جنگ سالاران ممکن است، چرا من و خودت به حیث دو روشنفکر سر گپ هیچ جنگ کنیم و باز اگر جنگ کردیم و فهمیدیم که اشتباه کرده ایم، چرا آشتی نه کنیم؟!