رسیدن به آسمایی: 06.09.2010 ؛ نشر در آسمایی: 07.09.2010


 

آصف بره کی

طالب ؛ مجاهد ؛ کمونیست و آن یکی دگر

از روزی "یوکوهاما" آمده ام، خیلی دلتنگم. این جا غیر از کار و کارگر، غیر از ماشین و ماشینخانه، غیر از وسایل کار، وسایل تخنیک و اسباب الکترونیک، جاده های مزدحم، شاهراه های پیچیده با آمد و شد موترها مثل هجوم ملخ بر مزرعه، دگر چیزی به چشمم نه خورده است. راستی جهانگردانی هم این جا و آن جا دیده می شوند. و در این میان تنها بومیان- چنان که از طبیعت شان پیدا است- مردمان آرام و خوش خلق اند.آن ها با همه کم حرفی و آرامشی که دارند مادامی که در عرض جاده با آنها رو به رو شوی بسیار صمیمانه لبخند می زنند.
مگر یوکوهاما – یوکوهاما ! با همه خوبی هایت اگر می دانستم این ماجراها را در پیش داشتی حتا به سویت نگاه هم نمی کردم؛ ولی اکنون که سرنوشت چنین رقم زده، باید که با این هم ساخت و بافت!
آه، یوکوهامای عزیز، چند روزی را که خسته از کار به این جاده و آن جاده، بر سر این دوراهی و آن دوراهی ایستادم؛ زیرسقف این فروشگاه و آن فروشگاه سپری کردم؛ و به این پارک و آن پارک گشت و گذار کردم، هیچ بخت یاری نه کرد و نه توانستم که با یک آدمی هم رو به رو شوم که چند گپی با هم مبادله کنیم.
جدا از همه چیزهایی که بر سرم آمد، آن یک روز را هرگز فراموش نه خواهم کرد. آری، آن یک روز خیلی روشن و آفتابی را که برخلاف روزهای غبارآلود و بارانی ماجرایی سرم آورد که "داد خدا" تعبیرش کرده بودم.
سوار بس دو طبقه ی شهری شده بودم- بسی که راننده در ایستگاه آخر مرا از بس برون راند. دریور گندمی رنگ بود- شاید کمی تاریکتر از گندم- چیزی مایل به عدس تاریک. لهجه اش منشاء سانسکریتی داشت. پرسیدمش: کجای "یوکوهاما" است؟
گفت، فلان گوشه ی ناحیه ی چندم ... . احساس کردم برخلاف مسیر مورد نظر راه افتاده ام. سر به تأسف پایین انداخته، از بس پایین شدم. صدا زد: حتماً اشتباه کردی آه، پس کجا می خواستی بروی؟ گفتم: اصلاً هیچ جا، ....می خواهم ...، می خواهم که در این محل گشت و گذار کنم. ابروهای تند و پر پشتش را- به عنوان این که پی برده دروغ می گویم- بالا انداخت. یکی از بخش های آخر شهر یوکوهاما بود. در حقیقت چیز جالبی در آن جا برای دیدن و گشت و گذار به چشم نمی خورد. سرانجام معترف شدم:
- اصلا می خواستم هم وطنی را بیابم.
گفت:
- هموطن!
گفتم:
- آری!
تازه آن دم بود که احساس وطن و وطندوستی به من دست داده بود؛ نمی دانم چرا - شاید آخرین وسیله برای تبریه دروغ درونی خودم. آن دروغ شاخدار از وطندوستی که در ما ظاهرا پرورانیده شده است. و همین دروغ است که خود را در هر جا بی وطن و بی هویت احساس می کنیم. شاید در حقیقت با اظهار همین دروغ وطندوستی است که خود را تبریه می کنیم. آخرین چیزی که با گفتنش آدم بی هویت را ظاهراً برأت از بی هویتی می دهد.
می خواستم وطنداری بیابم و از خوشی سر و صورتش را بوسه زنم. راننده مرا به مارکیت آزادی راهنمایی کرد. راننده گفت: دقیق نمی دانم در آن جا وطنداران تو هستند یا نی؛ ولی آدم هایی به قد و قیافه ی تو زیاد پیدا می شوند. رفتم و سری زدم به مارکیت. هر چی دیدم نشانی از وطنداران من در آن دیده نمی شد. سر انجام به ایرانیی برخوردم و از دیدنش خیلی خوشوقت شدم. از او بلافاصله پرسیدم:
- آیا گاهی موجودی به نام وطندار من در این قلمرو پیدا می شود؟
گفت:
- آری، آری
 چند تایی هر روز با هم می آیند و اینور وآنور می گردند و باز ناپدید می شوند.
***
با وطنداران برخوردم و چند روز خوشاخوش زند
ه گی را حتا در یوکوهاما باز یافتم. هر روز از هر چیز و از هر جای وطن قصه می کردیم. خاطرات گذشته را زنده می ساختیم. دوستانی هم داشتیم که سلیقه های خوب و ظریف و حتا ذوق ادبی داشتند. یک روز پیشنهاد شد تا شب ادبی داشته باشیم. شعر بخوانیم، قصه و داستان بشنویم. قرار گذاشتیم، در جای مورد نظر با هم ببینیم.
من از این شب ادبی انتظار داشتم
تا وابسته گی خط سیاسی و اجتماعی دوستان را دریابم. تا آن دم دوستان را از دید سیاسی دقیق تشخیص نه کرده بودم. با همه یکسان برخورد داشتم. کمی بر آنها بی اعتماد بودم. ظن داشتم. گپهایم را با یک مقدار احتیاط با آنها مطرح می کردم. نظرم را عریان مطرح نمی ساختم. هراس داشتم مبادا خلاف دید و اندیشه ی کسی قرار بگیرم و مرا محکوم کنند و  مرا ترک نمایند؛ ولی سخت آرزو داشتم که همه چیز - یا حداقل چیزهای ضروری- در مورد یکایک آنها را بدانم. آن شب فرصت خوبی بود تا گره ی این پرسشها را باز می کردم.
در حلقه ی ما دوستان خوبی بودند
- مهربان، مهمانواز و مشتاق به ارایه کمک؛ ولی من هیجان زده می خواستم در مورد آنها بیشتر ازاین معلومات داشته باشم. کنجکاوی جانکاه به من دست داده بود. شناخت از هویت سیاسی و اجتماعی شان و کمی چیزی فراتر از این. آرزو داشتم هرچی زود دریابم کی از کجاست. حتا احساس کنجکاوی دیدن بستر خانواده گی شان به من دست داده بود. شناخت از زن، دختر و پسر شان؛ از پدر، مادر، خواهر و برادر شان. می خواستم بفهمم کی پشتون و کی تاجک است. کی ازبک و کی هزاره است. کی شیعه است. کی از خراسان و کی از پشتونستان گپ می زند. کی از جهاد و کی از الحاد گپ می زند. کی از فقهه اسلامی و کی از ماتریالیزم دیالکتیک سخن می راند. کی از دموکراسی و کی از دیکتاتوری می گوید. کی در کدام زمان ماموریت کرده و زیر حاکمیت کدام رژیم. کی پوهنتون می گوید و کی دانشگاه. کی لین تیلیفون می گوید و کی خط تیلفون. کی از خسرو، داریوش، کوروش، سروش و سامانیان سخن می راند و کی از امیر کرور، احمد شاه درانی، شاه محمود، شاه زمان، شاه اشرف، شاه امان الله، ظاهر شاه و سردارد محمد داوود. کی کمونیست دیروز، کی مجاهد دیروز و کی طالب دیروز است. و سرانجام می خواستم بدانم کی "مخلوطی از کمونیست، مجاهد، طالب و آن یک دگر" امروز است.
می خواستم بدانم کی مسجد ساخته، کی میخانه و کی خانقاه. کی و کدام خانواده
، اتحادیه، انجمن، مسجد و رسانه ها را زیر کنترول خود دارد. کی لوحه ی پوهنتون را پایین کرده و کی لوحه ی دانشگاه را بلند کرده و کی عکس آن را. چه کسی شعر "آیکو"ی جاپان را نمونه برداری کرده و به ادبیات ما معرفی کرده و سرانجام کی بوده آن قهرمان که ذره یی از دستآوردهای علمی و تخنیکی جاپان را کاپی کرده و آن را در خدمت پیشرفت علمی – تخنیکی وطن قرار داده است.
پیش از ساعت موعود به آدرس دلخواه رسیدم. کس دگری هنوز نیآمده بود. چشم ب
ه راه مانده بودم. پیهم به عقربه های ساعت نگاه می کردم. بی صبرانه وقت فرارسیدن گردآمدن بچه ها را داشتم. روز داشت کمی تاریک می شد. در گوشه ی مارکیت چشم به راهشان مانده بودم. ناگهان دختری حضور یافت که سپید پوست و اروپایی شکل به چشم می خورد. سلفونی را به  یکی از گوشهایش چسپانده بود. خیلی سرگردان به چشم میخورد. دقایقی این سو و آن سو درنزدیکی ها قدم زد. بسیار بیخود و سرگردان به چشم می خورد. مثل این که چیزی یا کسی را گم کرده باشد. بعد دقایقی تیلفونش را بست و در دستش نگهداشت. آمد و به جاپانی چیزی پرسید که نفهمیدم، گفتم "انگلیش"!
فهمید، کمی خندید و گفت:
"ماین انگلش نو گوس".
گفتم مس
اله یی نیست، ما هر دو سوار یک قایقیم. "مای انگلش نو گوس توو"، بگو چی خدمت کنم؟ خیلی چیز خوبی معلوم می شد. پرسید، آیا می دانم نزدیکترین قهوه خانه کجاست؟ با آن که دقیق نمی دانستم ولی از این که سووالش را تصادفی و حتا بهانه یافته بودم گفتم آنسوتر. به اشاره ی دست  سمتی را نشان دادم!
تشکری کرد و به حرکت افتاد. چند گامی ن
ه برداشته بود که دوباره برگشت و گفت: «خیلی غمگین و ناشادم. اصلا "بای فریند"م که یک سرباز بحری امریکایی است با من وعده خلافی کرده است. تازه دریافته ام که دوران ماموریتش این جا به پایان رسیده و امشب  یوکوهاما را ترک می کند

خواهش کرد به نشانه ی همبسته گی او را در نوشیدن قهوه همراهی کنم. راه افتادیم و رسیدیم به قهوه خانه یی که زیر سقف مغازه ی بزرگی قرار داشت. مثل این که قهوه خانه برایش آشنا بود- گارسون ها وی را می شناختند. ضمن نوشیدن قهوه قصه های مان آرام آرام گرم شد. او برخلاف میل من فقط از "بای فریند" امریکایی اش حرف می زد. تا سرانجام به نشانه ی تغیر مضمون گفتگو نامش را پرسیدم؛ گفت:
- من "مانی" هستم.

دست اش را پیش کشید. با هم معرفی شدیم. مانی ادامه داد:
- اصلا نامم "مانیکا" ست. رومانیایی هستم. از منطقه ی "ترانسلوانیا". از حوالی زادگاه "داراکولا". این جا به حیث مدل دعوت شده ام. ما چند تا دختری هستیم که برنده ی کانکور مدل شدیم. من برای بخش اعلاناتی شرکت "میتسو...بی..." کار می کنم. اصلاً با "بای فریند"م در همانجا آشنا شدم. بحری های امریکا خوش ذوق اند. آنها همیش دنبال چیزهای خوبی می گردند. به خصوص موترهای سپورتی و.... از آن روز و از آندم تا همین امروز صبح که تیلفونی به من خبر مسافرت و مقاطعه داد، با هم بودیم. روزهای خیلی خوبی را  با هم سپری کردیم. قرار بود با هم نامزد شویم. قرار مان بر آن شده بود که همرایش امریکا بروم و در آن جا با هم زنده گی کنیم. "جیمی" در امریکا خانه ی خیلی بزرگ و زیبایی دارد...»
در این حال بود که "مانی" دست به چشمانش برد
تا اشکهایش را پاک کند. من نمی دانستم چی کنم. نمی دانستم چی گونه او را از این غصه ی فراق دور کنم. باز به خود می اندیشیدم و به مانی و به این سر و صورت خداداده ی زیبایش. دراین اندیشه بودم که یک باره صدای بلندی به گوشم خلید. صدای مانی بود که دستانش را بر گردن مردی حلقه بسته، سر و صورتش را بوسه می زد. مانی لب بر لب مرد گذاشته بود- مثل این که شهد می مکید. در فاصله ی کوتاهی نفس زنان و با صدای شکسته گفت:
- تو"جیم" من، "جیم" شوخ من، مرا شکنجه کردی، آه، این را از دوستی و از محبت در حقم کردی...
اینان گرم بوسه به سر و صورت
همکدیگر بودند که ناخودآگاه یک باره مانی چرخ خورد و دمی چشمش بر من افتاد. یک دستش را به نشانه ی تشکر بلند کرد. دمی لبانش را از روی لبان "جیم" برداشت. با صدای شکسته گفت:

- خداحافظ ...می دانم کجا پیدایت کنم...

راه افتادم و رفتم تا وطندار مخلوطی از طالب، مجاهد، کمونیست و آن یک دیگر را بیابم.