رسیدن به آسمایی: 17.05.2010 ؛ نشر در آسمایی: 24.05.2010

 

از سلسله قصه ها برای کودکان و نوجوانان

آرزو پوپل








د ر انتظار عید



مریم، شب بعد از صرف غذا  می خواهد از پدرش بداند، که چند روز دیگر به عید باقی مانده است.

پدرش به جوابش می گوید:

- یک هفتهٔ دیگر.

* * *

مریم بی صبرانه منتظر عید است.

روز های عید، روز های پر از سرور و خوشی هستند. اطفال لباس های تازه و تمیز خود را به تن می کنند و از بزرگان  خانواده و دوستان نزدیک مقداری پول به عنوان عیدی به دست می آورند.

در روز های عید با وجود رفت و آمد مهمانان پدر مریم کوشش زیاد می نماید یک قسمت زیاد وقتش را با مریم بگذراند و او هم اجازهٔ همراهی کردن پدرش را در زمان دید و بازدید از فامیل و دوستان دارد. مادر مریم در روز های عید با پختن غذاهای دلخواه مریم و پدرش سبب خوشی خاطر هر دو می شود.

* * *

به مناسبت حلول عید مادر مریم برای او دو دست لباس جدید را تهیه دیده است، که مریم در روزهای عید به تن خواهد کرد. مریم از مادرش می خواهد بداند، که لباس های جدید او چی رنگی دارند؛ ولی مادرش با خنده تقاضای صبر و حوصله را از مریم نموده به جوابش می گوید:

- از این بیشتر، که تو به منظور حلول عید دو جوره

مریم با قهر و نازی به خصوص به مادرش نگاه کرده اظهار می دارد:

- چرا مرا آزار می دهی؟ لطفا رنگ لباس هایم را بگو! اگر نه گفتی پس فردا من خود را مریض می اندازم و به مکتب هم نمی روم.

مادرش مریم را در آغوش گرفته می بوسد و او را متوجه این موضوع می نماید، که اگر او فردا به مکتب نرود، پس از درس عقب خواهد ماند و هم فردا امکان آن را نخواهد داشت، که با همصنفان و دوستانش در ساعت تفریح بازی نماید.

مریم قبول می کند، که مادرش درست می گوید. صرف به خاطر دانستن رنگ لباس های جدیدش او نه باید از دیدار دوستان و همصنفانش صرف نظر نماید. و از همه مهمتر او نمی خواهد از درس عقب بماند، زیرا مریم با شوق و علاقهٔ زیاد به مکتب می رود.

* * *

وقت به بستر رفتن مریم رسیده است. او باید به اتاق حمام رفته دست و رویش و دندان هایش را تمیز نماید. بعد از به تن کردن لباس های خواب مریم از پدرش خواهش خواندن یک قصه از کتاب دلخواهش را می نماید.

پدرش به خواهش او لبیک می گوید. با تمام شدن داستان پدر مریم او را بوسیده برایش خواب خوش و راحت آرزو میکند. مریم با رفتن پدرش چشم هایش را می بند و به خواب می رود.

* * *

روز دیگر بعد از باز گشت از مکتب، صرف غذا و انجام دادن کار های خانه گی ، مریم اجازهٔ بازی با دوست خوبش مژگان را ، که در همسایه گی شان زنده گی می نماید، به دست می آرود.

مژگان دختر مهربانی است. ولی او زیادتر اوقات خیلی غمگین است؛ چون مژگان پدرش را چهار ماه قبل از دست داده است. بعد از وفات پدر مژگان مادرش مجبور است، که تنها او را بزرگ نماید و  هم جهت پیدا کردن پول برای پیشبرد زنده گی روزمره کار نماید.

مریم از غمگین بودن مژگان همیشه  ناراحت می شود و زیادتر اوقات انتخاب بازی را به او واگذار می کند.

مریم با دیدن مژگان به خوشحالی به طرفش دویده او را در آغوش می کشد و می گوید:

- می دانی، که یک هفته بعد عید است؟

مژگان جواب می دهد:

- بلی، می دانم.

مریم به چشمان مژگان نگاه می کند و می خواهد از چشمانش جواب سوال خود را دریافت نماید، که چرا مژگان از حلول عید احساس سرور نمی نماید. مژگان طاقت مقابله کردن با نگاه ها مریم را ندارد و با نگاه کردن به یک جهت دیگر کوشش آزادی خود را از چنگ نگاه های او می نماید.

مریم می پرسد:

- چه حرف است؟ لطفا مرا هم آگاه بساز!

مژگان پاسخ می دهد:

- هیچ حرف نیست. لطفا راحت باش! امروز در مکتب چطور گذشت؟

مریم می گوید:

- لطفا کوشش عوض کردن حرف را نکن! چرا فرا رسیدن عید ترا خوشحال نمی سازد؟

مژگان به جوابش اظهار می کند:

- نبودن پدرم مرا بسیار رنج می دهد. این اولین عید بدون پدرم است.

مریم از مژگان خواهش می نماید، که لطفا کمتر غمگین باشد و می گوید:

- من با تو وعده می کنم، که در این عید همهٔ روز ها را با تو سپری خواهم کرد و ما با هم آن قدر وقت خوش خواهیم داشت، که تو اصلا وقت غمگین بودن را نیابی.

مریم جهت جلب  توجهٔ مژگان به  جهت دیگر به او این خبر را می دهد، که او به مناسبت حلول عید دو جوره لباس تازه از مادرش هدیه خواهد گرفت و می خواهد از مژگان هم آگاه شود، که آیا مادرش برای او همچنان لباس های جدید جهت فرا رسیدن ایام عید تهیه دیده است.

مژگان جواب می دهد:

-  فکر نمی کنم، زیرا مادرم پول کافی برای خریداری لباس جدید را ندارد. حالا بیا، که با هم بازی کنیم!

* * *

بعد از بر گشت به خانه مریم در جستجو مادرش می شود. او در آشپزخانه مصروف پختن غذای شب است.

مریم به مادرش سلام کرده می گوید:

- مادر جان، من در این عید لباس های جدید نمی خواهم و هم نمی توانم هدیهٔ شما را قبول کنم.

مادرش او را با تعجب نگاه می کند و می خواهد علت رد هدیهٔ عیدی اش را از مریم بداند.

مریم به پاسخ مادرش می گوید:

- چونکه مژگان هم در این عید لباس جدید دریافت نمی نماید. زمانی که دوست من با لباس های کهنه اش عید را سپری می نماید پس من هم لباس های کهنه ام را به تن می کنم و کدام ضرورت به لباس های  تازه ندارم.




مادرش می خواهد از مریم بداند، که چرا مژگان در این عید لباس تازه بدست نمی آورد.

مریم جواب می دهد:

- آیا نمی دانید، که مادر او پول کافی ندارد و نمی تواند برای او لباس های جدید خریداری نماید.

* * *

یک شب قبل از عید مریم در اتاقش مصروف رسامی است، که پدر و مادرش بعد از کسب  اجازه داخل اتاقش می شوند. پدرش او را مخاطب قرار داده می خواهد بداند، که آیا او برای چند لحظه به اتاق نشیمن آمده می تواند.

مریم می خواهد علت ضرورت رفتن به اتاق نشیمن را بداند. پدرش جواب می دهد:

- ما برای تو یک خوش خبری داریم، که آن را صرف در اطاق نشیمن به تو خواهیم گفت.

با رفتن به اتاق نشیمن و دیدن مژگان در آنجا مریم کمی تعجب می کند. پدرش از مریم تقاضا می نماید در پهلوی مژگان جا بگیرد و ادامه می دهد:

- چون فردا عید است مادرات و من برای هر دوی شما یک هدیه داریم، که امیدوارم مورد پسند شما قرار گیرد.

مادر مریم هدیه های عیدی او و مژگان را در مقابل شان گذاشته از آنان خواهش باز نمودن آنها را می نماید. مریم و مژگان با خوشحالی ، لبخند زنان تحفه های خود را باز می کنند.

این امکان ندارد!!!

هر کدام از این دو نفر به مناسبت حلول عید دو جوره لباس جدید هدیه گرفته اند. مریم و مژگان از جا های خود به پا شده مادر و پدر مریم را در آغوش می کشند و  پیوسته تشکر تشکر صدا می زنند.

* * *

بعد از رفتن به تاق مریم میان شان این مباحثه آغاز می شود، که کدام لباس در کدام روز عید باید بر تن شود. مریم می خواهد در روز اول عید لباس سرخ رنگ جدیدش را به تن نماید. مژگان هم این را می خواهد. مژگان هیجانی می گوید:

- فردا همه فکر خواهند کرد، که ما هر دو خواهران دو گانه گی هستیم.

هر دو با هم می خندند و مژگان از مریم می پرسد:

- چند ساعت دیگر باید تا فرا رسیدن صبح منتظر باشیم؟ من  بسیار خوشحال هستم، که فردا عید است.




کلن - جرمنی

جنوری -  2010

***

لینک قصه قبلی نویسنده:

- دوست جدید زبیر