نشر در آسمایی: 10.12.2010

نامه به حمیرا

حمیرا جان، ببخش که برایت نمی توانستم تیلیفون کنم. وقتی در آخرین صحبت مان ، در مورد جریان تداوی ات  گفتی،  باید بسیار کوشش می کردم تا بر «نازکدلی» غلبه کنم. در فرهنگ ما شرم است اگر مرد دل نازک داشته باشد. و اما من این شرم را  نمی دانم که بگویم وقتی صدایت را همین لحظه  از «بی بی سی»، شنیدم، چشمانم تر شد و بسیار کوشش کردم جلو گریه ام را بگیرم. لرزش صدایت برایم دردناک بود.

شط آبی رهایی، غزل غریب غربت، به دور آتش و دریغ، ترا به حیث شاعر جاودانه کرده اند؛ و اما هریوا ، نکیسا و سینا، و عمر به تو ضرورت دارند. پس بیشتر از حدی که می توان تصور کرد، قوی بمان و مقاومت بکن.

وقتی در کلامت موج مقاومت و امید  را شنیدم، افتخار کردم که چنین هستی. حمیرا جان، «زنی سوار نور» بمان- خودت می دانی که این شعرت را بسیار دوست دارم.  پس  این شب  را عبور کرده و بازهم واژه گان تازه را مادر شو.

امیدارم ، با دست سوی آسمان ها و با تمام وجود التماس می کنم که بر سرطان پیروز شوی ؛ تا فرزندان و همسرت ، تا شهر شعر و جمع دوستانت این پیروزی را در حضورت جشن بگیرند- جشنی که خنده ها و شوخی های ظریفانه ات در آن طنین داشته باشد.

حمید و همه ی دوستانت از آسمایی