رسیدن به آسمایی: 21.08.2010 ؛ نشر در آسمایی: 30.08.2010

سه چرخه ی شین

Shin’s Tricycle

نوشته ی تتسو آرو کودامه
ترجمه از جاپانی به انگلیسی که زوکو اوکومن جونز
رسام: نوریکو اندو
ترجمه از انگلیسی به دری: پروین پژواک
2009-04-23

با دریغ که داستان "سه چرخه ی شین" حقیقت دارد. شین تیتسوتانی دو هفته قبل از سالروز چهار ساله گی خویش به قتل رسید هنگامی که بم اتومی بالای هیروشیما فرو ریخت. با آن که عمر او بسیار کوتاه بود، پیام بزرگی داشت. هر سال 1.5 میلیون نفر از سراسر جهان از موزیم صلح هیروشیما و نمایشگاه زنده گی شین دیدن می کنند. بقایای سه چرخه ی زنگ زده ی او به یاد آورنده ی تمام قربانیان خوردسال آن روز نهایت غم انگیز است، نمادی از شادی و معصومیتی است که دوران کودکی باید از آن برخوردار باشد. داستان شین ما را بر می انگیزد تا برای صلح جهانی و پایدار بکوشیم تا حادثه ی دهشتناک 6 اگست سال 1945 هرگز تکرار نه گردد.


هر ماه اگست من با عین خاطره از پای در می آیم. من پسرم شین را می نگرم که سه چرخه یی را که آرزو داشت در سالگرد تولد خود هدیه بگیرد، می راند. اما این تصویر شاد در پشت ابری از دود و خاکستر ناپدید می گردد. آوانی که به روزی از ماه اگست می اندیشم که به همه خیالات ما پایان بخشید، قلبم را اندوهی تاریک فرا می گیرد .
پنجاه سال قبل هنگامی که شین سه سال داشت، ما در خانه ی کوچکی نزدیک دریایی آرام زنده گی می کردیم که به امتداد شهر هیروشیما در جاپان جریان داشت. شین دو خواهر داشت: میچیکو و یوکو. اما بهترین دوست او کیمی دخترک در به دیوار خانه ی ما بود. هر روز آن ها با هم بازی می کردند و با هم کتاب های مصور را می دیدند. به خصوص کتابی را که دارای تصویر سه چرخه بود- سه چرخه یی که شین بسیار می خواست آن را داشته باشد، هر چند می دانست که داشتن آن آرزویی ناممکن است.

تقریبا در تمام جاپان سه چرخه وجود نداشت! در سال 1941، جاپان به امریکا و چند مملکت دیگر حمله کرد. چهار سال بعد از آغاز جنگ،  بایسکل ها، زنگ معابد و حتا دیگ ها و تخم پزی ها ذوب شده بودند تا در عوض تانک ها و توپ ها ساخته شوند. بازیچه های نو در هیچ جا وجود نداشت.
اما شین به قدری سه چرخه را می خواست که روزی هیچ غذا نه خورد. او با عذر و زاری درخواست کرد: پدر، تو برای من یک سه چرخه خواهی خرید، نه خواهی خرید؟ لطفا، پدر، لطفا!
مادر شین بر شانه ی او به آرامی دست کشید و گفت: ما متاسف هستیم شین. تو باید یاد بگیری که صبور باشی. در این روزها ما همه باید بدون اشیایی که می خواهیم زنده گی کنیم.
شین دلشکسته گشت ولی او می دانست که مادر او حق به جانب است.

سپس، روزی مامای شین که ملاح نیروی بحری جاپان بود، به دیدن ما آمد.
او صدا کرد: شین! اینجا بیا. من برای تو چیزی دارم.
شین همانگونه که با چشمان گشاد به بسته ی بزرگ زیر بازوی مامایش می دید، با تهیج پرسید: چی است این چیز؟
مامایش گفت: حدس بزن! این چیزی است که تو به راستی بسیار بسیار می خواستی!
با گفتن این جمله مامای شین بسته ی هدیه را در پشت سرش پنهان کرد. شین به قدری متهیج شده بود که به دورادور او خیزک می زد تا مگر دستش به آن برسد. اما مامایش در حالی که می خندید، هدیه ی مرموز را از او بلندتر نگهمیداشت. در همین وقت شین چشمش به دسته ی کوچک سرخ رنگ افتاد که از کاغذ بسته بندی بیرون سر زده بود. شین در حالی که به چشمانش باور نمی کرد، با صدای نازک جیغ زد: این سه چرخه است!
هنگامی که پسرکم هیجانزده کاغذ های هدیه را می درید، چشمانش از اشک لبریز شد و گفت: تشکر ماما جان! تشکر بسیار زیاد. این را از کجا یافتید؟
مامای شین گفت: من این را در پشت الماری لباسم یافتم. من پیش از روز تولد تو باید به ماموریتم بروم، از این سبب خواستم آن را پیشاپیش به تو هدیه بدهم.
شین با یک خیز بالای سه چرخه نشست، با افتخار سویم دید و گفت: ببین پدر! آرزوی من پوره شد.

صبح 6 اگست سال 1945، روزی زیبا بود. هوا از صدای چرچرک های که در میان درختان پاهای خویش را به هم می مالیدند، لبریز می نمود.
اما سکوت صبح با یورش ناگهانی اژیر خطر بمباران هوایی نیروهای امریکایی درهم شکست. هنگامی که صدای اژیر خاموش شد، شین و کیمی به حویلی دویدند و در حالی که با نفس های بریده می خندیدند و حرف می زدند، با سه چرخه دورادور حویلی راندند.
گروهی از سربازان که جاده ی پیشروی خانه را ترمیم می کردند، با دیدن سه چرخه سرخ که با سرعت چون فانوس می درخشید، لبخند زدند.
من نیز در حالی که می خندیدم، دوباره داخل خانه رفتم تا برای رفتن به کار آماده گی بگیرم و سپس... فکر نکردنی اتفاق افتاد!
انفجاری چنان هولناک، تشعشعی چنان کورکننده که من گمان کردم جهان به اتمام رسید، سپس با همان سرعت همه چیز سیاه شد.

هنگامی که به هوش آمدم، تاریکی مرا احاطه کرده بود و من نمی توانستم حرکت کنم. من بند مانده بودم، اما در کجا؟
سپس متوجه نوری ضعیف شدم که از سوراخی کوچک بر بالای سرم می تابید. آهسته دست هایم را تکان دادم و احساس کردم که تیر های چوبی عمارت مرا در میان گرفته اند. دستم را دراز کردم و چیزی همواری را دست کشیدم. آن سقف خانه ی ما بود! تمام خانه بالایم ویران شده بود!
به آهسته گی به سوی نور خزیدم و بر بالای بام رسیدم. ایستادم و به باد سوزنده و سیاه چشم دوختم. به چشمانم باور نمی توانستم. هیچ چیز باقی نمانده بود. نه خانه ی کیمی دخترک همسایه ما، نه معبد، نه مردم، نه هیروشیما.

در میان باد فریاد زدم: آیا کسی در اینجا است؟
- کومک!
صدای مادر فرزندانم را شنیدم: مرا کمک کن، نوبو!
تلو تلو خوران بالای خانه ی ویران ما به راه افتادم و همسرم را یافتم که خشت پاره ها را می کاوید. در آنجا شین زیر تیر چوبی بزرگ بر زمین میخکوب شده بود. با عجله تیر چوبی را بلند کردم و مادرش او را از زیر آن با ملایمت بیرون کشید. صورت او خون آلود و پندیده بود. او ضعیف تر از آن بود که حرف بزند ولی هنوز دسته ی سرخ سه چرخه را میان دستش داشت. دوست او کیمی جایی زیر خانه ناپدید گشته بود.

آنگاه من متوجه دو لبه ی دامن پیراهنک های شدم که زیر بام به دام افتیده بود. در عقب بام دیواری از آتش به سوی خانه ی ما می خزید.
ناگهان چیغ زدم: میچیکو! یوکو! من می آیم!
با تمام قوتم کوشیدم که تیرهای سقف را بلند کنم، اما نتوانستم. آتش بسیار نزدیک شده بود و چنان داغ بود که می ترسیدم لباس هایم در بگیرد. دفعتا تیر چوبی بالای میچیکو و یوکو شعله ور شد.
- میچیکو! یوکو!
با دهشت فریاد زدم. درمانده بودم از این که دخترانم را نجات بدهم. هیچ کاری نمی توانستم. ولی شین هنوز چانس حیات را داشت، من و مادرش با عجله او را از مسیر آتش پیش رونده سوی دریا بردیم.

آن هایی که زنده مانده بودند، همه رو به ساحل دریا آورده بودند. منظره ی دهشتناک بود. پوست مردم سوخته بود و مردم گریه می کردند، می نالیدند و برای نوشیدن آب زار می زدند.
شین با صدای آهسته نالید: آب، من آب می خواهم.
بسیار می خواستم او را کومک کنم، ولی در چهار طرف ما مردم پس از نوشیدن آب می مردند و من یارا نوشاندن آب را به او نداشتم.
- پدر...
شین چنان آهسته زمزمه کرد که من به مشکل توانستم او را بشنوم: س... سه... من...
دست او را که هنوز دسته ی سرخ پلاستیکی را در دستش داشت، فشردم و گفتم: شین، ببین تو هنوز دسته ی سه چرخه را میان دستت داری.
چنان به نظرم آمد که صورت آماس کرده ی او با لبخندی کوچک و زودگذر روشن شد. آن شب او جان سپرد، ده روز پیش از آن که به سالگرد چهارمین خویش برسد.

فردای آن روز به محل خانه ی ما رفتم. در آنجا استخوان های کوچک میچیکو و یوکو را در کنار همدیگر یافتم. با گریه ترکیدم: مرا ببخشید، عشق های من، لطفا مرا ببخشید.
پس از آن که آن ها را دفن کردم، برای مدت طولانی گریستم چی بیاد آوردم که آنها همین دیروز چقدر شاد بودند.

شام فردای آن در حویلی پشت قبری را برای شین کندم. ولی پیش از آن که او را دفن کنم، مادر کیمی در حالی که جسد او را در آغوش داشت، پیش آمد و با صدای غمگین گفت: آن ها چقدر دوستان خوب بودند، ما باید آنها را با هم دفن کنیم، نوبو.
پس ما کیمی و شین را در کنار هم دست به دست همراه با گنجینه ی شین، که ما آن را میان خرابه ها یافتیم، به خاک سپردیم.
هر شام بعد از آن ما در کنار دریا می ایستادیم و نام های فرزندان خویش را صدا می زدیم: شین! میچیکو! یوکو!

از روزی که انفجار بم اتومی هیروشیما را به دشت مبدل ساخت، چهل سال گذشت. زنده گی نو در شهر جریان یافت. مردم پریشان بودند که دیگر هیچگاه هیچ چیز در آنجا سبز نه خواهد شد. ولی درختان و سبزه ها همه جا سر زد. اطفال در میان پارک ها خندیدند و به بازی پرداختند.
من خاطره ی لبخند فرزندانم را به خاطر می آوردم و قلبم هنوز از آن خاطرات تیر می کشید.

برای سال ها من و مادر فرزندانم خود را تسلی می دادیم از این که فرزندان ما در نزدیک ما قرار دارند. ولی ما همیشه خیال داشتیم که روزی برای فرزندان خویش مراسم تدفین شایسته را در آرامگاه به جا کنیم. روزی تصمیم گرفتیم که زمان آن فرا رسیده است، تا آنها را از حویلی انتقال بدهیم. ما در حویلی پشت به کاویدن زمین پرداختیم و مادر کیمی نیز به ما پیوست.
پس از چند دقیقه کاویدن، من شی فلزی را احساس کردم. خم شدم و از نزدیک دیدم. لوله ی زنگار گرفته و خاک آلود بود.
- ببین، این سه چرخه است! من فراموش نموده بودم که این این جاست.
قبل از آن که بدانم به گریه افتادم و از سه چرخه رو گرفتم. من نمی توانستم به آن ببینم.
مادر فرزندانم گفت: ببین، اینجا چیزی سفید است.
ما هر سه به استخوان های کوچک و سفید شین و کیمی خیره شدیم. آن ها دست در دست هم داشتند، همان گونه که آن ها را به خاک سپرده بودیم.

جنگ همیشه درنده است. مهم نیست که چی کسی آن را شروع کند،  در جنگ همیشه انسان های معصوم به قتل می رسند- اطفالی چون شین.
با چشمان اشکبار با ملایمت سه چرخه ی شین را از خاک برداشتم و گفتم: این هرگز نباید دوباره برای هیچ کودکی اتفاق بیفتد. شاید اگر مردم سه چرخه ی شین را ببینند، به خاطر بیاورند که زمین باید محلی صلح آمیز برای کودکان باشد تا بتوانند در آن به بازی پرداخته و بخندند.
فردای آن روز من سه چرخه را به موزیم صلح هیروشیما بردم. اکنون سه چرخه ی شین کومک می کند تا آرزوی صلح برای اطفال در سرتاسر زمین زنده بماند.