رسیدن به آسمایی :0۶.04.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :06.04.2008

 

پرتو نادری

 

آبنوسان برگ و بار آورده اند

 

 

شب شد و غم در دلم توفان گرفت

خندة آیینه ها پایان گرفت

عنکبوت سایه ها ظلمت تنید

بادها چون مارها هرسو خزید

برگ و بار بادها را باد بُرد

رونق قندیلها از باد مُرد

 

باد شب شلاق ولگردی به دست

قامت سبز درختان را شکست

های هوی ابر ها بالا گرفت

اختران را هالة سودا گرفت

زورق خورشید در ساحل شکست

روشنایی هر کجایی بار بست

کاج کاج روشنی از پا فتاد

مرده جانی گویی در دریا فتاد

آسمان چون سینة شب تنگ شد

آسمان و تیرهگی همرنگ شد

ظلمت اندر کوچهها خمیازه کرد

زخمهای روشنی را تازه کرد

خیمه زد آیینه بر گور چراغ

سینهاش از بیچراغی داغ داغ

در دل نیزار های دور دست

قوی مه را گویی پر بشکسته است

دختران روشنایی سوگوار

قامت یلدای شب چون چوب دار

روزنان اختران تاریک و سرد

آسمان تا بیکران لبریز گرد

با ستاره آسمان را راز نیست

کوچه راه کهكشانها باز نیست

 

نعرة دیو است اندر نای شب

بامدادان مانده زیر پای شب

لکه های ننگ بر اندام ماه

ننگ دارد آفتاب از نام ماه

پیل شب با پیلبانان در وفاق

میکند با روزگاران جفت و تاق

برکة آیینه بی نیلوفر است

سالها شد این صدف بی گوهر

گوهر آیینه ها تاراج شد

آرزو در سینه ها تاراج شد

چاهسار زنده گی پر مار و مور

نی امیدی از رهایی نی ز نور

زندهگان با مردهگان همخانهاند

زنده گان با زنده گی بیگانه اند

پاسدار زنده گی دیوان مرگ

هر یکی را روی لب فرمان مرگ

آبنوسان برگ و بار آورده اند

بوی شب را در کنار آورده اند

لاله یی در دشتها بیداغ نیست

ای دریغ از بلبلان چون باغ نیست

بلبلان را آشیان در باغ خون

در گلوشان سرمه یی از داغ خون

باغها مان جمله خاکستر هنوز

مجمر سوزانِ پُر اخگر هنوز

فکر روشن در ضمیر کوه نیست

غیر آتشسوزی انبوه نیست

کوه اینجا میفتد از پا به دشت

رود آتش تا که از صحرا گذشت