احسان الله سلام

پیشگفتار

 

با عذرفراوان که این بندۀ خدا مخالف با زنده گی نامه نویسی هستم؛ زیرا از وقتی که بوی زنده گی به دماغم رسیده، بندۀ مرغ بریان، کباب چوپان، چوکی چرخان، دالرشایگان، کرشمۀ خوبان وغمزۀ جاهلان بوده ام. برای آن که خلق خدا را نفریبم، بنده گی نامه می نویسم.

بنده گی نامه

زمانی که به فرنگستان آمدم، نامم تکه و پارچه شد. شماری مرا احسان الله می نامند. اگرکسی مخالف فیودالیزم نباشد، " خان" را نیز بدان می افزاید. عده یی سلام خطابم می کنند. آنانی که مرا نمی شناسند، با نام "فرزند عبدالمجید سلام" با هم معرفی می شویم.

اگرپیش اززادنم به انترنیت دسترسی می داشتم، هرگزبه سال1340 خورشیدی درفیض آباد بدخشان به این زیانکدۀ فنا پا نمی گذاشتم.

اگربعد از دور انداختن چوشک به ارزش دانش پی می بردم، هرگز در دبستان های غیاثی و کوکچۀ بدخشان و دبیرستان ( لیسه) نادریۀ کابل جور استاد را نمی کشیدم.

از همان روزهای که سیاه کردن کاغذ را بلد شدم، آرزو می کردم که داکتر( به قول خارجی ها، پزشک) شوم؛ می گفتند:" درآمدش خوب است، اگر الف هم در جگرت نباشد، چهار تا انتی بیوتیک را می توانی به فرق مریض بزنی." اما دریغا که چپن سفید را به برنکرده، در خزان 1358 سپاه مستان کشان کشان مرا به زورخانۀ ارتش بردند، و هنوز از خواب شفاخانه بیدار نشده بودم که ، کلاه سلیمانی را بر سرم گذاشتند و گفتند:" برو به وطنت خدمت کن."

واژه های "وطن"  و "خدمت" در آن روزگارـ مانند امروزـ مفاهیم گنگ و سرگردانی بودند و ذهن جوانم در شناخت آن ها عاجز بود، ناگزیرسلاح دلسردی به دست گرفتم، با دلم جنگیدم و تا سال 1368 به کارهای دفتری و مطبوعاتی در وزارت دفاع چسپیدم.

با سیر شدن از شلۀ خدمت به وطن، پخته شدن ذوق فرار از منجلاب یأس و تکمیل آموزش نظامی، در سال 1368 به جانب اکادمی فرونز مسکو گریختم. سال های اقامت در آن جا فرصتی بود برای سمت و سو دادن به فعالیت های فرهنگی و بارورساختن ذهنیت و تفکر ادبی.

در بازگشت از تحصیل به سال 1371ـ با استفاده از اوضاع تف آلودـ بیدرنگ " کین خوا گور" کردم، کلاه سلیمانی را به دورانداختم، و چند قدم دورتر در سایۀ سرد انفجارات تا سال 1373 در چوکات ریاست عمومی ادارۀ امور دولت اسلامی ـ به حیث کارمند اداری ملکی ـ لنگی خدمت را بر سر گذاشتم.

عاقبت روزی رسید که دلم از ناز راکت بازان و عشوۀ تانک سواران به تنگ آمد؛ طاقتم جفت شد؛ ناگزیر با اوراق نیم سوختۀ دفترم وداع کردم و در حالی که نمی توانستم سگرت را ترک کنم، وطن را ترک کردم و از راه سرنی به جرمنی فرود آمدم. از سال1995 تا اکنون در این غربتسرا کباب انتظار می خورم و شراب استقرارمی نوشم.

در این سال های تلخ و ترش "طنزی گل" از ظرافت خانۀ ادبیات به دادم رسید و با شیرین کاری هایش نگذاشت که به مرض میرگی دچارشوم. از برکت این همنشین بی ریا با هفتاد و دو گروه فرهنگی در داخل وخارج کشورآشنا و همکار شدم.

در این سال های گریستن، طنزی گل وقت و ناوقت به دیدنم آمد، قت قتکم ( قلقلک) کرد تا هم به ریش خود بخندم و هم به ریش دیگران. پیامد این نشست و برخاست ها، بیرون آمدن دو نوزاد شخ بروت بود به نام های: " درد دل قلم" و "فردا جلسه داریم."

با آن که رویان و انوش ـ این هراس افگنان کم دندان و بی دندان ـ طنزواره هایم را می جوند و روزانه صد دفتر فغان برایم می نویسند، اما مادرشان در تلاش است که طنزی گل خانۀ ذوق و تفکرمان را ترک نکند.

جدا از این لاف ها، اکنون دستم به خون طنز رنگین شده است و نمی توانم از دادگاه خنده فرارکنم. با دست خالی، دست و آستین را برزده ام تا با تراکتور نیشخند و بلدوزر کنایه به امنیت و بازسازی فقیرستان کمک کنم، و نگذارم یک لحظه سایۀ طنز از سر ستمکاران دورشود. عاقبت مان به خیر.